انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 46521" data-attributes="member: 123"><p>پارت 130</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>همه چیز ناگهانی شد و من بالای سر چهره خونی اَرشان ایستادم. صداها آنقدر زیاد شده بودند که گیج فقط بالای سر اَرشان ایستاده بودم. پسر مو طلایی از ماشین با سرعت پایین آمد و سمت اَرشان دوید و چند نفر دیگر با اورژانس تماس گرفتند. اما راستش من باور نمیکردم این همان اَرشانی باشد که مانند دیوانهها دنبال مدرسه میگشت، او واقعا خود اَرشان بود؟ حال خونی با چشمانی بسته روی زمین افتاده بود؟ این مرد نمیتوانست اَرشان باشد. جلوتر رفتم و دستم را روی صورت خونی اَرشان کشیدم و خودم را روی شکمش انداختم. من آن مرد را میکشم. با سرعت سمت پسر موطلایی که با چشمان سبز و ترسیدهاش به اَرشان خیره بود، رفتم. روی شانهاش پریدم و صورتش را چنگ زدم اما او هیچ تلاشی برای کنار کشیدنم نکرد، به جایش دیگران مرا از روی صورت او کنار کشیدند. حداقل از اینکه رد چنگالم به شکل خونی روی صورتش افتاده بود، خوشحال بودم. با خشم دوباره سمتش هجوم بردم اما وقتی خواستند اَرشان را بلند کنند و سمت بیمارستان ببرند، با سرعت به دنبال اَرشان دویدم و سوار آمبولانس شدم. اَرشان روی تخت دراز کشیده بود و بی جان و خونی به نظر میرسید. سرم فریاد نمیکشید و نمیگفت ژویین بس کن! او خوابیده بود و تنها چیزی که مرا نگران میکرد، مدت زمان خواب اَرشان بود. او چقدر میخواست بخوابد؟ خود را در آغوش اَرشان انداختم اما یکی از پرستارها مرا به زور روی صندلی سفیدی انداخت. ماشین با تکانهایش دلهره را بیشتر میکرد و من از این اتفاق میترسیدم. حال چه کسی قرار بود به اَرشان کمک کند؟ او در این کشور تنها و غریب بود. نکند آن راننده فرار کند؟</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- چی میگی؟ شوخی میکنی سام؟</p><p></p><p>- مارالیا انقدر با اعصاب من بازی نکن! میگم تصادف کردم.</p><p></p><p>- تو یک آدمو زیر گرفتی، یک جوری میگی انگار خیلی چیز ساده و راحتی بود. پس حواست کجا بود؟</p><p></p><p>- حواسم پیش تو بود! پیش تو مارالیا، میفهمی؟</p><p></p><p>سکوت کردم و گوشی را کمی از گوشهایم فاصله دادم. بغض گلویم را چنگ میزد و نمیدانستم واقعا باید چه کنم. صدای دوباره سام که پشت خط پخش شد، حالم را بدتر کرد. سرم را به فرمان تکیه دادم و به اشکهایم اجازه زخمی کردن گونهام را دادم.</p><p></p><p>- میخواستم باهات به هم بزنم، چون تو فکرت پیشم نبود تو مال من نبودی، این فکرا اذیتم میکردن؛ این فکرا دیوونم کردن و من ندیدم، کور شدم. حالا میای بیمارستان یا نه؟</p><p></p><p>- میام.</p><p></p><p>و فقط همین یک کلمه را توانستم بگویم. با سرعت حرکت کردم و به بیمارستان رسیدم. بیشتر از اینکه از تصادفش غمگین شوم، سخنش حالم را بد کرده بود، او میخواست مرا ترک کند و حق داشت، مشکل من این بود که او حق داشت. به سرعت سمت سامی که به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را محکم فشرده بود، رفتم. آرام چشمانش را باز کرد و با چشمان سبزی که حال کاسه خون شده بودند، به من خیره شد. دستان مشت شدهاش را باز کرد و روی پیشانیش گذاشت. میدانستم حالش بد بود، هم به خاطر کاری که در حقش کرده بودم و هم به خاطر این تصادف ناگهانی. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دست سام را گرفتم</span> و آرام فشردم. میدانستم مقصر بودم پس هیچ سخنی نداشتم که بگویم ، فقط میخواستم بیشتر از این آزارش ندهم و از زندگیش پاک شوم.</p><p></p><p>- من... هرکاری که گفتی کردم. حتی درک کردم که ایرانی هستین و فرهنگون رو قبول کردم و اومدم خواستگاریت، من همیشه سعی کردم شادت کنم و از فکر کردن خلاصت کنم. خواستم کاری کنم یکم منو ببینی، یکم به من فکر کنی و بگی این سامم آدمه و داره برای به دست آوردنم هرکاری میکنه.</p><p></p><p>سام آرام چشمانش را بست و توانستم اشکهایش را ببینم. اشکهایی که واقعا آزارم میدادند اما جرئت نداشتم دست دراز کنم و پاکشان کنم. مثل این میماند که کسی را به قتل برسانی و سعی کنی رد خون را پاک کنی. سام دوباره شروع کرد به سخن گفتن و با بغض آشکاری، سخنانش را ادا کرد.</p><p></p><p>- خیلی سعی کردم منو ببینی، خیلی ... ولی انگار کافی نبود، یعنی من حتی اگر جلوت میمردم بازم برات مهم نبود. چرا؟ مارالیا من ازت چیز خیلی زیادی میخواستم؟ چرا منو ندیدی؟ اون همه کار و تلاش همشون بیهوده بود یعنی؟ اون اَرشان چی کار کرد که من نکردم؟ خیلی عاشقتم میدونی؟ خیلی! ولی دیگه نمیخوام ببینمت، نمیخوام صداتو بشنوم، برای همیشه ترکم کن. این خیلی بهتر از اینه که یک روز امیدوارم کنی و روز دیگه ولم کنی و دوباره همین کارو فردا بکنی. برو مارالیا، جایی برو که هیچ وقت نبینمت.</p><p></p><p>دستم را روی دیوار سرد و سفید بیمارستان گذاشتم تا مقابل سام سقوط نکنم، نمیدانستم باید با خود چه کنم. آنقدر در حق سام بد کرده بودم که حتی نمیتوانستم فکرش را بکنم. من کیستم؟ واقعا کیستم؟ اَرشان چه کرده بود که سام نکرده بود؟ چرا من نمیتوانم منطق و احساسم را یک جا جمع کنم؟ چرا احساسم انقدر بیراهه میرود؟ جادههای خاکی و بی معنیای را انتخاب میکند زمانی که مقصد مقابلم است. اصلا نمیتوانستم احساسم را درک کنم. اما راستش با حرف آخر سام موافق بودم. بس بود انقدر آزار دادنش، بهتر بود برای همیشه رهایش کنم البته اگر قرار نباشد او را برای همیشه بگیرم! بهتر نبود او را برای همیشه بگیرم؟ سام سرش را به دیوار پشت سرش کوبید و لبش را با دندانش گاز گرفت، آنقدر محکم این کار را کرد که لبش خونی شد. پرستار سمت ما آمد و گفت.</p><p></p><p>- میتونین بیمار رو ببینین.</p><p></p><p>سام سریع و مضطرب پرسید.</p><p></p><p>- خوب میشه؟</p><p></p><p>پرستار با تردید نگاهمان کرد و گفت.</p><p></p><p>- نمیدونیم کی به هوش میان.</p><p></p><p>و سریع ما را ترک کرد. سام به سرعت به انتهای بیمارسان ، رفت و من نیز پشت سرش حرکت کردم. دستش را روی شیشه گذاشت و به مردی که چند سیم به او متصل شده بود، خیره شد. از نگاهش میتوانستم پشیمانی و غم را ببینم. نگاهم را سمت مرد سوق دادم و متوقف شدم. گویی در لحظه هم مردم و هم زنده شدم. او چه کسی بود؟ اَرشان بود؟ نه ، نمیتوانست او باشد، اصلا اَرشان مگر ازدواج نکرده بود؟ او اینجا چه کاری میتوانست داشته باشد؟ نه، اشتباه میکنم او اَرشان نیست. دستم را روی شیشه گذاشتم و با دقت به آن پسر بی روح و سفید چشم دوختم. باید قبول کنم که او زیادی شبیه اَرشان است. خواستم برگردم که یک گربه نارنجی را دیدم. گربه به شیشه تکیه داده بود و به پشت شیشه نگاه میکرد. آرام خم شدم و به موهای گربه دست کشیدم. زمانی که گربه چشمان عسلی خود را سمتم سوق داد، احساس کردم مرا رعد و برق گرفت. لرزیدم و سرم گیج رفت اما باز نخواستم قبول کنم که او ژویین است. سریع بلند شدم و دستی به گلویم کشیدم، درحالی که تلو تلو میخوردم ، به دیوار برخورد کردم. ژویین سمتم آمد و گفت.</p><p></p><p>- مارالیا خودتی؟</p><p></p><p>شوخی بود! پسری که سام به او زده بود، اَرشان بود؟ چنین تصادفی ممکن بود؟ با لکنت زبان عجیبی که رهایم نمیکرد، نام ژویین را صدا زدم.</p><p></p><p>- ژو... ژو... ژو...یین!؟</p><p></p><p>ژویین نگاهی به من و سام انداخت و سپس گفت.</p><p></p><p>- آره</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 46521, member: 123"] پارت 130 *** ژویین همه چیز ناگهانی شد و من بالای سر چهره خونی اَرشان ایستادم. صداها آنقدر زیاد شده بودند که گیج فقط بالای سر اَرشان ایستاده بودم. پسر مو طلایی از ماشین با سرعت پایین آمد و سمت اَرشان دوید و چند نفر دیگر با اورژانس تماس گرفتند. اما راستش من باور نمیکردم این همان اَرشانی باشد که مانند دیوانهها دنبال مدرسه میگشت، او واقعا خود اَرشان بود؟ حال خونی با چشمانی بسته روی زمین افتاده بود؟ این مرد نمیتوانست اَرشان باشد. جلوتر رفتم و دستم را روی صورت خونی اَرشان کشیدم و خودم را روی شکمش انداختم. من آن مرد را میکشم. با سرعت سمت پسر موطلایی که با چشمان سبز و ترسیدهاش به اَرشان خیره بود، رفتم. روی شانهاش پریدم و صورتش را چنگ زدم اما او هیچ تلاشی برای کنار کشیدنم نکرد، به جایش دیگران مرا از روی صورت او کنار کشیدند. حداقل از اینکه رد چنگالم به شکل خونی روی صورتش افتاده بود، خوشحال بودم. با خشم دوباره سمتش هجوم بردم اما وقتی خواستند اَرشان را بلند کنند و سمت بیمارستان ببرند، با سرعت به دنبال اَرشان دویدم و سوار آمبولانس شدم. اَرشان روی تخت دراز کشیده بود و بی جان و خونی به نظر میرسید. سرم فریاد نمیکشید و نمیگفت ژویین بس کن! او خوابیده بود و تنها چیزی که مرا نگران میکرد، مدت زمان خواب اَرشان بود. او چقدر میخواست بخوابد؟ خود را در آغوش اَرشان انداختم اما یکی از پرستارها مرا به زور روی صندلی سفیدی انداخت. ماشین با تکانهایش دلهره را بیشتر میکرد و من از این اتفاق میترسیدم. حال چه کسی قرار بود به اَرشان کمک کند؟ او در این کشور تنها و غریب بود. نکند آن راننده فرار کند؟ *** - چی میگی؟ شوخی میکنی سام؟ - مارالیا انقدر با اعصاب من بازی نکن! میگم تصادف کردم. - تو یک آدمو زیر گرفتی، یک جوری میگی انگار خیلی چیز ساده و راحتی بود. پس حواست کجا بود؟ - حواسم پیش تو بود! پیش تو مارالیا، میفهمی؟ سکوت کردم و گوشی را کمی از گوشهایم فاصله دادم. بغض گلویم را چنگ میزد و نمیدانستم واقعا باید چه کنم. صدای دوباره سام که پشت خط پخش شد، حالم را بدتر کرد. سرم را به فرمان تکیه دادم و به اشکهایم اجازه زخمی کردن گونهام را دادم. - میخواستم باهات به هم بزنم، چون تو فکرت پیشم نبود تو مال من نبودی، این فکرا اذیتم میکردن؛ این فکرا دیوونم کردن و من ندیدم، کور شدم. حالا میای بیمارستان یا نه؟ - میام. و فقط همین یک کلمه را توانستم بگویم. با سرعت حرکت کردم و به بیمارستان رسیدم. بیشتر از اینکه از تصادفش غمگین شوم، سخنش حالم را بد کرده بود، او میخواست مرا ترک کند و حق داشت، مشکل من این بود که او حق داشت. به سرعت سمت سامی که به دیوار تکیه داده بود و چشمانش را محکم فشرده بود، رفتم. آرام چشمانش را باز کرد و با چشمان سبزی که حال کاسه خون شده بودند، به من خیره شد. دستان مشت شدهاش را باز کرد و روی پیشانیش گذاشت. میدانستم حالش بد بود، هم به خاطر کاری که در حقش کرده بودم و هم به خاطر این تصادف ناگهانی. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دست سام را گرفتم[/BGCOLOR] و آرام فشردم. میدانستم مقصر بودم پس هیچ سخنی نداشتم که بگویم ، فقط میخواستم بیشتر از این آزارش ندهم و از زندگیش پاک شوم. - من... هرکاری که گفتی کردم. حتی درک کردم که ایرانی هستین و فرهنگون رو قبول کردم و اومدم خواستگاریت، من همیشه سعی کردم شادت کنم و از فکر کردن خلاصت کنم. خواستم کاری کنم یکم منو ببینی، یکم به من فکر کنی و بگی این سامم آدمه و داره برای به دست آوردنم هرکاری میکنه. سام آرام چشمانش را بست و توانستم اشکهایش را ببینم. اشکهایی که واقعا آزارم میدادند اما جرئت نداشتم دست دراز کنم و پاکشان کنم. مثل این میماند که کسی را به قتل برسانی و سعی کنی رد خون را پاک کنی. سام دوباره شروع کرد به سخن گفتن و با بغض آشکاری، سخنانش را ادا کرد. - خیلی سعی کردم منو ببینی، خیلی ... ولی انگار کافی نبود، یعنی من حتی اگر جلوت میمردم بازم برات مهم نبود. چرا؟ مارالیا من ازت چیز خیلی زیادی میخواستم؟ چرا منو ندیدی؟ اون همه کار و تلاش همشون بیهوده بود یعنی؟ اون اَرشان چی کار کرد که من نکردم؟ خیلی عاشقتم میدونی؟ خیلی! ولی دیگه نمیخوام ببینمت، نمیخوام صداتو بشنوم، برای همیشه ترکم کن. این خیلی بهتر از اینه که یک روز امیدوارم کنی و روز دیگه ولم کنی و دوباره همین کارو فردا بکنی. برو مارالیا، جایی برو که هیچ وقت نبینمت. دستم را روی دیوار سرد و سفید بیمارستان گذاشتم تا مقابل سام سقوط نکنم، نمیدانستم باید با خود چه کنم. آنقدر در حق سام بد کرده بودم که حتی نمیتوانستم فکرش را بکنم. من کیستم؟ واقعا کیستم؟ اَرشان چه کرده بود که سام نکرده بود؟ چرا من نمیتوانم منطق و احساسم را یک جا جمع کنم؟ چرا احساسم انقدر بیراهه میرود؟ جادههای خاکی و بی معنیای را انتخاب میکند زمانی که مقصد مقابلم است. اصلا نمیتوانستم احساسم را درک کنم. اما راستش با حرف آخر سام موافق بودم. بس بود انقدر آزار دادنش، بهتر بود برای همیشه رهایش کنم البته اگر قرار نباشد او را برای همیشه بگیرم! بهتر نبود او را برای همیشه بگیرم؟ سام سرش را به دیوار پشت سرش کوبید و لبش را با دندانش گاز گرفت، آنقدر محکم این کار را کرد که لبش خونی شد. پرستار سمت ما آمد و گفت. - میتونین بیمار رو ببینین. سام سریع و مضطرب پرسید. - خوب میشه؟ پرستار با تردید نگاهمان کرد و گفت. - نمیدونیم کی به هوش میان. و سریع ما را ترک کرد. سام به سرعت به انتهای بیمارسان ، رفت و من نیز پشت سرش حرکت کردم. دستش را روی شیشه گذاشت و به مردی که چند سیم به او متصل شده بود، خیره شد. از نگاهش میتوانستم پشیمانی و غم را ببینم. نگاهم را سمت مرد سوق دادم و متوقف شدم. گویی در لحظه هم مردم و هم زنده شدم. او چه کسی بود؟ اَرشان بود؟ نه ، نمیتوانست او باشد، اصلا اَرشان مگر ازدواج نکرده بود؟ او اینجا چه کاری میتوانست داشته باشد؟ نه، اشتباه میکنم او اَرشان نیست. دستم را روی شیشه گذاشتم و با دقت به آن پسر بی روح و سفید چشم دوختم. باید قبول کنم که او زیادی شبیه اَرشان است. خواستم برگردم که یک گربه نارنجی را دیدم. گربه به شیشه تکیه داده بود و به پشت شیشه نگاه میکرد. آرام خم شدم و به موهای گربه دست کشیدم. زمانی که گربه چشمان عسلی خود را سمتم سوق داد، احساس کردم مرا رعد و برق گرفت. لرزیدم و سرم گیج رفت اما باز نخواستم قبول کنم که او ژویین است. سریع بلند شدم و دستی به گلویم کشیدم، درحالی که تلو تلو میخوردم ، به دیوار برخورد کردم. ژویین سمتم آمد و گفت. - مارالیا خودتی؟ شوخی بود! پسری که سام به او زده بود، اَرشان بود؟ چنین تصادفی ممکن بود؟ با لکنت زبان عجیبی که رهایم نمیکرد، نام ژویین را صدا زدم. - ژو... ژو... ژو...یین!؟ ژویین نگاهی به من و سام انداخت و سپس گفت. - آره [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین