انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 46280" data-attributes="member: 123"><p>پارت 129</p><p></p><p></p><p></p><p>آنقدر خسته شده بودم که فقط میخواستم روی زمین بیفتم و بخوابم. محمد مبل را کشید و گفت.</p><p></p><p>- بکش دیگه ماری.</p><p></p><p>با بدبختی مبل را کشیدم و بلاخره مبل را مقابل پنجره گذاشتیم. تقریبا پذیرایی تمام شده بود اما هنوز کار اتاقها و آشپزخانهها باقی مانده بود. محمد به اتاق وسطی خیره شد و گفت.</p><p></p><p>- اونو برای خودم برمیدارم.</p><p></p><p>- باشه بردار .</p><p></p><p>- تنهایی میتونی بمونی تو خونت؟</p><p></p><p>- شش سال تنها بودم توش!</p><p></p><p>محمد اخم ظریفی روی پیشانیش ایجاد کرد و چیزی نگفت. آرام سمتم آمد و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستش را روی شانهام گذاشت</span>. به خوبی میدانستم که میخواست راجع به دیشب از من سوال بپرسد اما واقعا حوصله پاسخگویی نداشتم. به مبایلم خیره شدم و با معذرتخواهی از محمد، سمت اتاق رفتم تا تماس را وصل کنم. میدانستم که سام زنگ زده بود تا دوباره سوال دیروز را تکرار کند. نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم.</p><p></p><p>- کجایی؟ میخوام ببینمت.</p><p></p><p>- خوبی سام؟</p><p></p><p>- میگم کجایی؟</p><p></p><p>- الان آدرسو...</p><p></p><p>و سریع تماس قطع شد! او بیش از حد خشمگین بود. شاید بهتر بود خودمان تنهایی در خانه من سخن بگوییم، اگر اینجا میآمد احتمالا پدر و مادرم نیز از موضوع باخبر میشدند. آدرس خانه خودم را ارسال کردم و به سرعت سوار ماشین شدم تا قبل از رسیدن سام، به آنجا برسم. نگران بودم و این نگرانیم بابت صدای خشمگین سام بود! او همیشه مهربان و شاد برخورد میکرد و دیدن روی جدی و ترسناکش برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود ، هرچند به سام حق میدادم اما با این حال دلشوره عجیبی داشتم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>سام</p><p></p><p>سرم را روی فرمان گذاشتم و مشتم را دوباره کوبیدم و کوبیدم اما از خشم و ناراحتیم اندکی کم نشد. سرم را بلند کردم و به جاده چشم دوختم. باید سریع سمت خانه مارالیا میرفتم و همه چیز را تمام میکردم. مگر من از او چه میخواستم؟ فقط عاشقش بودم، فقط دوستش داشتم و تمام سعیم را کردم تا او نیز دوستم داشته باشد، من هیچ گاه مجبورش نکردم مرا بخواهد و حتی وقتی فهمیدم مرا نمیخواهد، کنار کشیدم . اما او خود اعتراف کرد که عاشقم است پس حال چرا با من این چنین میکرد؟ چرا با احساساتم بازی میکرد؟ یک بار میگفت بیا و بار دیگر از من فرار میکرد. بازی کردن با من برایش انقدر راحت بود؟</p><p></p><p>اشکهایم بی اراده از چشمانم میلغزیدند و قلبم بدجور درد میکرد. جاده را تار میدیدم اما اصلا برایم مهم نبود، فقط میخواستم سریع به مارالیا برسم و از او بخواهم یا رهایم کند یا با من باشد! از اینکه مدام بازیم بدهد خسته شده بودم. مگر گناه من چه بود؟ به جرم عاشق بودن باید انقدر اذیت میشدم؟ بس نبود؟</p><p></p><p>نه! همین را کم داشتم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین همچنان پشت گوشم سخن میگفت و من خشمگینتر از قبل میشدم. آنقدر مرا از رسیدن به مارالیا ناامید کرد که ترجیح دادم راهی ایران شوم. پایم را روی خیابان گذاشتم و بی توجه به چپ و راست ، فقط مسیرم را پیش گرفتم.</p><p></p><p>- بسه ژویین.</p><p></p><p>- اَرشان چرا نمیفهمی؟ میگم باید بهش زنگ بزنی و بگی که اومدی اینجا! باید بهش بگی به خاطرش اومدی ترکیه... به خاطرش رویا رو پس زدی، به خاطرش تو روی همه وایسادی... باید بگی!</p><p></p><p>- ژویین... بس کن!</p><p></p><p>و در همین زمان بود که ماشینی با سرعت سمتم آمد و من فقط توانستم ژویین را سمت دیگری بیندازم تا ماشین به او برخورد نکند. با برخورد ماشین، گویی که سمت دیگری شوت شده باشم، روی هوا معلق شدم و با شدت به زمین برخورد کردم. چشمان تارم به ژویینی که با سرعت سمتم میدوید، خیره شد و رد خونی که روی زمین نقش بسته بود را دنبال کرد و در آخر چندصدای مبهم شنیدم و چشمانم را بستم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 46280, member: 123"] پارت 129 آنقدر خسته شده بودم که فقط میخواستم روی زمین بیفتم و بخوابم. محمد مبل را کشید و گفت. - بکش دیگه ماری. با بدبختی مبل را کشیدم و بلاخره مبل را مقابل پنجره گذاشتیم. تقریبا پذیرایی تمام شده بود اما هنوز کار اتاقها و آشپزخانهها باقی مانده بود. محمد به اتاق وسطی خیره شد و گفت. - اونو برای خودم برمیدارم. - باشه بردار . - تنهایی میتونی بمونی تو خونت؟ - شش سال تنها بودم توش! محمد اخم ظریفی روی پیشانیش ایجاد کرد و چیزی نگفت. آرام سمتم آمد و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستش را روی شانهام گذاشت[/BGCOLOR]. به خوبی میدانستم که میخواست راجع به دیشب از من سوال بپرسد اما واقعا حوصله پاسخگویی نداشتم. به مبایلم خیره شدم و با معذرتخواهی از محمد، سمت اتاق رفتم تا تماس را وصل کنم. میدانستم که سام زنگ زده بود تا دوباره سوال دیروز را تکرار کند. نفس عمیقی کشیدم و تماس را وصل کردم. - کجایی؟ میخوام ببینمت. - خوبی سام؟ - میگم کجایی؟ - الان آدرسو... و سریع تماس قطع شد! او بیش از حد خشمگین بود. شاید بهتر بود خودمان تنهایی در خانه من سخن بگوییم، اگر اینجا میآمد احتمالا پدر و مادرم نیز از موضوع باخبر میشدند. آدرس خانه خودم را ارسال کردم و به سرعت سوار ماشین شدم تا قبل از رسیدن سام، به آنجا برسم. نگران بودم و این نگرانیم بابت صدای خشمگین سام بود! او همیشه مهربان و شاد برخورد میکرد و دیدن روی جدی و ترسناکش برایم عجیب و غیرقابل تحمل بود ، هرچند به سام حق میدادم اما با این حال دلشوره عجیبی داشتم. *** سام سرم را روی فرمان گذاشتم و مشتم را دوباره کوبیدم و کوبیدم اما از خشم و ناراحتیم اندکی کم نشد. سرم را بلند کردم و به جاده چشم دوختم. باید سریع سمت خانه مارالیا میرفتم و همه چیز را تمام میکردم. مگر من از او چه میخواستم؟ فقط عاشقش بودم، فقط دوستش داشتم و تمام سعیم را کردم تا او نیز دوستم داشته باشد، من هیچ گاه مجبورش نکردم مرا بخواهد و حتی وقتی فهمیدم مرا نمیخواهد، کنار کشیدم . اما او خود اعتراف کرد که عاشقم است پس حال چرا با من این چنین میکرد؟ چرا با احساساتم بازی میکرد؟ یک بار میگفت بیا و بار دیگر از من فرار میکرد. بازی کردن با من برایش انقدر راحت بود؟ اشکهایم بی اراده از چشمانم میلغزیدند و قلبم بدجور درد میکرد. جاده را تار میدیدم اما اصلا برایم مهم نبود، فقط میخواستم سریع به مارالیا برسم و از او بخواهم یا رهایم کند یا با من باشد! از اینکه مدام بازیم بدهد خسته شده بودم. مگر گناه من چه بود؟ به جرم عاشق بودن باید انقدر اذیت میشدم؟ بس نبود؟ نه! همین را کم داشتم. *** ژویین همچنان پشت گوشم سخن میگفت و من خشمگینتر از قبل میشدم. آنقدر مرا از رسیدن به مارالیا ناامید کرد که ترجیح دادم راهی ایران شوم. پایم را روی خیابان گذاشتم و بی توجه به چپ و راست ، فقط مسیرم را پیش گرفتم. - بسه ژویین. - اَرشان چرا نمیفهمی؟ میگم باید بهش زنگ بزنی و بگی که اومدی اینجا! باید بهش بگی به خاطرش اومدی ترکیه... به خاطرش رویا رو پس زدی، به خاطرش تو روی همه وایسادی... باید بگی! - ژویین... بس کن! و در همین زمان بود که ماشینی با سرعت سمتم آمد و من فقط توانستم ژویین را سمت دیگری بیندازم تا ماشین به او برخورد نکند. با برخورد ماشین، گویی که سمت دیگری شوت شده باشم، روی هوا معلق شدم و با شدت به زمین برخورد کردم. چشمان تارم به ژویینی که با سرعت سمتم میدوید، خیره شد و رد خونی که روی زمین نقش بسته بود را دنبال کرد و در آخر چندصدای مبهم شنیدم و چشمانم را بستم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین