انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 45792" data-attributes="member: 123"><p>پارت 128</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>خواستم چیزی بگویم اما واقعا نمیدانستم چه. با تماس گوشیم سریع پاسخ دادم و وقتی صدای مضطرب محمد پشت خط پخش شد، سریع بدون توجه به سام و بقیه ، سمت ماشین دویدم. سام پشت سرم میدوید و گویی ترسیدهتر از من بود.</p><p></p><p>- محمد زنگ زد گفت بیمارستانن! مثل اینکه دروغم واقعی شد.</p><p></p><p>- آدرسو داد؟</p><p></p><p>- آره.</p><p></p><p>سام سریع سوار شد و من نیز سوار شدم و با آخرین سرعت سمت بیمارستان حرکت کردیم. راستش خوشحال بودم که توانستم از دست کار ناگهانی سام فرار کنم و از طرفی میدانستم که این فرار تا آخر ادامه نخواهد داشت. چرا نمیتوانستم با تمام وجود و با اطمینان کامل سمت سام بدوم؟ مگر او چه مشکلی داشت؟ انقدر خوب بود که نمیشد یک ایراد گرفت پس من چرا اینگونه بودم؟ دستم را روی لبه پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم. خیابانها شلوغ بودند و صدای آژیر ماشینها از سمت و سوهای مختلف به گوش میرسید. سام یکی از آهنگهای عاشقانه و ترکی را گذاشته بود و سعی داشت ذهن مرا باز به سوی اتفاق قبلی بکشاند اما ذهنم همانجا ایست کرده بود دقیقا همانجا. مدام به خودش فشار میآورد تا یک جواب خوب و منطقی به سام بدهد ، جوابی که رضایت قلبم را نیز به دنبال داشته باشد اما وقتی مغز از قلب میپرسید، قلب تردید میکرد و در این صورت مغز ارور میداد و نمیشد یک پاسخ درست حسابی داد. سام سمت بیمارستان دوید و پشت سرش من، اما پذیرش تنها پاسخی که داد این بود، همچین شخصی اینجا نیامده و چقدر جالب شد وقتی فهمیدیم کار محمد همان شوک وارد کردن بود. کلافه سمت ماشین رفتم و به درش تکیه دادم. سام با لبخند سمتم آمد و گفت.</p><p></p><p>- چه خوب نابودمون کرد.</p><p></p><p>- دقیقا.</p><p></p><p>لحن صدای سام کمی جدی و آرام شد و گفت.</p><p></p><p>- میدونی که من به احتمال زیاد از کنکور قبول میشم چون کارم خوب بود، بعد احتمالا دکتر بشم... اون وقت میتونیم یک زندگی خوب داشته باشیم.</p><p></p><p>- آره... خوشحالم که تونستی.</p><p></p><p>- میخوام جدی و صادقانه حرف بزنیم باشه ماری؟</p><p></p><p>ای کاش میتوانستم بگویم نه و فرار کنم! بروم خانه و خود را در اتاق زندانی کنم و باز با خود کلنجار بروم و بلاخره به نتیجهای برسم ، دقیقا مثل همیشه. جدیدا چقدر ترسو شده بودم. سکوت کردم و نگاهم را از چهره جدی سام گرفتم و به کفشهایم دوختم. سام قدمهایش را نزدیکتر آورد و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">هردو دستم را گرفت.</span></p><p></p><p>- میخوای واقعا با من باشی؟ مطمئنی مارالیا؟</p><p></p><p>میخواهم اما مطمئن نیستم. سکوت کردم ، مثل همیشه سکوت کردم چون تردید داشتم و واقعا نمیدانستم با این همه دودلی و تردید باید چه کنم.</p><p></p><p>- دوستم داری؟</p><p></p><p>- آره دارم.</p><p></p><p>- اندازه اَرشان؟</p><p></p><p>نگاهم را سریع سمت چشمان سبزش سوق دادم. واقعا انتظار این سوال را از او نداشتم، اندازه اَرشان؟ نمیدانم چه بگویم، آیا جوابش را میدانم ولی نمیدهم یا نمیدانم؟ <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام دستانم را محکم فشرد و گفت.</span></p><p></p><p>- آره یا نه؟</p><p></p><p>- نمیدونم.</p><p></p><p>- این آخرین باری بود که ازت پرسیدم اگر بعدا پشیمون شدی و نخواستی باهام ازدواج کنی... نمیتونی برگردی عقب چون من نمیذارم! اون موقع خیلی محکم میگیرمت و بهت میگم تو مال منی و حق انتخاب نداری. فهمیدی ماری؟ این آخرین بار هست که میپرسم بعدش نمیتونی برگردی عقب.</p><p></p><p>دستانم یخ بسته بودند، چه باید میگفتم؟ باید <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستان گرم سام را رها میکردم</span> و میرفتم؟ قلبش را میشکستم و نگاه سبزش را بارانی میکردم؟ یا به خاطر اینکه دوستش داشتم پیشش میماندم؟ من تردید داشتم، و واقعا نمیدانستم کدام سو را باید انتخاب کنم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را از میان دستانش جدا کردم</span> و روی پیشانیم گذاشتم.</p><p></p><p>- میشه فکر کنم.</p><p></p><p>- تو عاشقم نیستی.</p><p></p><p>- سام...</p><p></p><p>- تو دوستم داری! برای همین تردید میکنی.</p><p></p><p>- سام ...</p><p></p><p>- هیس.</p><p></p><p>سام سمت ماشین رفت و بدون برداشتن من، با آخرین سرعت حرکت کرد و دور و دوتر شد. نمیدانستم اشتباه از چه کسی بود! از اویی بود که عاشق معلمش شده بود یا از منی که او را به خود امیدوار کرده بودم؟ منی که تکلیفم با احساساتم مشخص نبود؟ میخواستمش یا نمیخواستمش؟ آن شب با بدبختی خود را به خانه رساندم و سمت اتاق رفتم. نه به صدا زدن مادر و نه به نگاه غمگین محمد، توجهی نداشتم. ای کاش میفهمیدم قرار است با خود چه کنم اما مشکل این بود ، من واقعا نمیدانستم. صبح روز بعد کسلتر از همیشه بودم. مقابل آیینه ایستادم اما فقط خود را تماشا کردم. موهای شرابی و باز ، چشمان خسته و خمار، لب خشک شده، حتی نخواستم یک رژ کوچک بزنم. فقط لباس پوشیدم و سمت پذیرایی رفتم. درحالی که سعی داشتم آستین لباسم را پایینتر بکشم و دستم را درونش فرو ببرم، چند چمدان مقابل در دیدم. با تعجب سمت مادر که داشت وسایل را جابهجا میکرد، رفتم.</p><p></p><p>- موضوع چیه؟</p><p></p><p>- دیشب گوش میکردی میفهمیدی.</p><p></p><p>- مامان!</p><p></p><p>- خونه خریدیم داریم میریم توش! یک کمکی اگر بکنی.</p><p></p><p>س×ا×ک را روی دوشم انداختم و سمت ماشین رفتم. محمد به ماشین تکیه داده بود و با رژین سخن میگفت، پدر نیز وسایل را به پشت ماشین منتقل میکرد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>اَرشان</p><p></p><p>ژویین مدام غر میزد و فقط سعی داشت گوشی را از چنگم در بیاورد، واقعا کم کم داشتم خسته میشدم. دستی به موهایم کشیدم و به قدمهایم سرعت دادم که ژویین بالا و پایین پرید و راهم را سد کرد.</p><p></p><p>- الان الکی چرا تو خیابون میگردیم؟</p><p></p><p>- دارم میرم مدرسه بعدی.</p><p></p><p>- مسخره کردی واقعا؟ من ترجیح میدم برم هتل رو تختم دراز بکشم.</p><p></p><p>ژویین را در آغوش گرفتم و روی شانهام نشناندم و بی حرف، دوباره به مسیرم ادامه دادم. ژویین اندکی خم شد و با یک دستش یقهام را گرفت و دست دیگرش را سمت جیب شلوارم کشاند.</p><p></p><p>- ژویین.</p><p></p><p>- گوشیو بردار بهش زنگ بزنم ، بسه دیگه اَرشان.</p><p></p><p>- نمیشه.</p><p></p><p>- کدوم سوپرایز اخه؟ شاید اصلا ازدواج کرده؟</p><p></p><p>اخم کردم و به زمین خیره شدم. ژویین راست میگفت و این احتمال نیز وجود داشت اما اصلا نمیخواستم به اینجای موضوع فکر کنم. خسته دستی به موهایم کشیدم و گفتم.</p><p></p><p>- بهتره بس کنی ژویین... لطفا کمی تحمل کن.</p><p></p><p>- گوشیتو بده...</p><p></p><p>- ژویین.</p><p></p><p>- بده میخوام بخورمش گرسنمه.</p><p></p><p>نمیدانستم باید از دست این گربه چه کنم! جلوی خندهام را هرچه سعی کردم بگیرم، نشد... نشد و بلاخره مقابل ژویین کم آوردم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 45792, member: 123"] پارت 128 *** مارالیا خواستم چیزی بگویم اما واقعا نمیدانستم چه. با تماس گوشیم سریع پاسخ دادم و وقتی صدای مضطرب محمد پشت خط پخش شد، سریع بدون توجه به سام و بقیه ، سمت ماشین دویدم. سام پشت سرم میدوید و گویی ترسیدهتر از من بود. - محمد زنگ زد گفت بیمارستانن! مثل اینکه دروغم واقعی شد. - آدرسو داد؟ - آره. سام سریع سوار شد و من نیز سوار شدم و با آخرین سرعت سمت بیمارستان حرکت کردیم. راستش خوشحال بودم که توانستم از دست کار ناگهانی سام فرار کنم و از طرفی میدانستم که این فرار تا آخر ادامه نخواهد داشت. چرا نمیتوانستم با تمام وجود و با اطمینان کامل سمت سام بدوم؟ مگر او چه مشکلی داشت؟ انقدر خوب بود که نمیشد یک ایراد گرفت پس من چرا اینگونه بودم؟ دستم را روی لبه پنجره گذاشتم و به تاریکی شب خیره شدم. خیابانها شلوغ بودند و صدای آژیر ماشینها از سمت و سوهای مختلف به گوش میرسید. سام یکی از آهنگهای عاشقانه و ترکی را گذاشته بود و سعی داشت ذهن مرا باز به سوی اتفاق قبلی بکشاند اما ذهنم همانجا ایست کرده بود دقیقا همانجا. مدام به خودش فشار میآورد تا یک جواب خوب و منطقی به سام بدهد ، جوابی که رضایت قلبم را نیز به دنبال داشته باشد اما وقتی مغز از قلب میپرسید، قلب تردید میکرد و در این صورت مغز ارور میداد و نمیشد یک پاسخ درست حسابی داد. سام سمت بیمارستان دوید و پشت سرش من، اما پذیرش تنها پاسخی که داد این بود، همچین شخصی اینجا نیامده و چقدر جالب شد وقتی فهمیدیم کار محمد همان شوک وارد کردن بود. کلافه سمت ماشین رفتم و به درش تکیه دادم. سام با لبخند سمتم آمد و گفت. - چه خوب نابودمون کرد. - دقیقا. لحن صدای سام کمی جدی و آرام شد و گفت. - میدونی که من به احتمال زیاد از کنکور قبول میشم چون کارم خوب بود، بعد احتمالا دکتر بشم... اون وقت میتونیم یک زندگی خوب داشته باشیم. - آره... خوشحالم که تونستی. - میخوام جدی و صادقانه حرف بزنیم باشه ماری؟ ای کاش میتوانستم بگویم نه و فرار کنم! بروم خانه و خود را در اتاق زندانی کنم و باز با خود کلنجار بروم و بلاخره به نتیجهای برسم ، دقیقا مثل همیشه. جدیدا چقدر ترسو شده بودم. سکوت کردم و نگاهم را از چهره جدی سام گرفتم و به کفشهایم دوختم. سام قدمهایش را نزدیکتر آورد و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]هردو دستم را گرفت.[/BGCOLOR] - میخوای واقعا با من باشی؟ مطمئنی مارالیا؟ میخواهم اما مطمئن نیستم. سکوت کردم ، مثل همیشه سکوت کردم چون تردید داشتم و واقعا نمیدانستم با این همه دودلی و تردید باید چه کنم. - دوستم داری؟ - آره دارم. - اندازه اَرشان؟ نگاهم را سریع سمت چشمان سبزش سوق دادم. واقعا انتظار این سوال را از او نداشتم، اندازه اَرشان؟ نمیدانم چه بگویم، آیا جوابش را میدانم ولی نمیدهم یا نمیدانم؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام دستانم را محکم فشرد و گفت.[/BGCOLOR] - آره یا نه؟ - نمیدونم. - این آخرین باری بود که ازت پرسیدم اگر بعدا پشیمون شدی و نخواستی باهام ازدواج کنی... نمیتونی برگردی عقب چون من نمیذارم! اون موقع خیلی محکم میگیرمت و بهت میگم تو مال منی و حق انتخاب نداری. فهمیدی ماری؟ این آخرین بار هست که میپرسم بعدش نمیتونی برگردی عقب. دستانم یخ بسته بودند، چه باید میگفتم؟ باید [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستان گرم سام را رها میکردم[/BGCOLOR] و میرفتم؟ قلبش را میشکستم و نگاه سبزش را بارانی میکردم؟ یا به خاطر اینکه دوستش داشتم پیشش میماندم؟ من تردید داشتم، و واقعا نمیدانستم کدام سو را باید انتخاب کنم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را از میان دستانش جدا کردم[/BGCOLOR] و روی پیشانیم گذاشتم. - میشه فکر کنم. - تو عاشقم نیستی. - سام... - تو دوستم داری! برای همین تردید میکنی. - سام ... - هیس. سام سمت ماشین رفت و بدون برداشتن من، با آخرین سرعت حرکت کرد و دور و دوتر شد. نمیدانستم اشتباه از چه کسی بود! از اویی بود که عاشق معلمش شده بود یا از منی که او را به خود امیدوار کرده بودم؟ منی که تکلیفم با احساساتم مشخص نبود؟ میخواستمش یا نمیخواستمش؟ آن شب با بدبختی خود را به خانه رساندم و سمت اتاق رفتم. نه به صدا زدن مادر و نه به نگاه غمگین محمد، توجهی نداشتم. ای کاش میفهمیدم قرار است با خود چه کنم اما مشکل این بود ، من واقعا نمیدانستم. صبح روز بعد کسلتر از همیشه بودم. مقابل آیینه ایستادم اما فقط خود را تماشا کردم. موهای شرابی و باز ، چشمان خسته و خمار، لب خشک شده، حتی نخواستم یک رژ کوچک بزنم. فقط لباس پوشیدم و سمت پذیرایی رفتم. درحالی که سعی داشتم آستین لباسم را پایینتر بکشم و دستم را درونش فرو ببرم، چند چمدان مقابل در دیدم. با تعجب سمت مادر که داشت وسایل را جابهجا میکرد، رفتم. - موضوع چیه؟ - دیشب گوش میکردی میفهمیدی. - مامان! - خونه خریدیم داریم میریم توش! یک کمکی اگر بکنی. س×ا×ک را روی دوشم انداختم و سمت ماشین رفتم. محمد به ماشین تکیه داده بود و با رژین سخن میگفت، پدر نیز وسایل را به پشت ماشین منتقل میکرد. *** اَرشان ژویین مدام غر میزد و فقط سعی داشت گوشی را از چنگم در بیاورد، واقعا کم کم داشتم خسته میشدم. دستی به موهایم کشیدم و به قدمهایم سرعت دادم که ژویین بالا و پایین پرید و راهم را سد کرد. - الان الکی چرا تو خیابون میگردیم؟ - دارم میرم مدرسه بعدی. - مسخره کردی واقعا؟ من ترجیح میدم برم هتل رو تختم دراز بکشم. ژویین را در آغوش گرفتم و روی شانهام نشناندم و بی حرف، دوباره به مسیرم ادامه دادم. ژویین اندکی خم شد و با یک دستش یقهام را گرفت و دست دیگرش را سمت جیب شلوارم کشاند. - ژویین. - گوشیو بردار بهش زنگ بزنم ، بسه دیگه اَرشان. - نمیشه. - کدوم سوپرایز اخه؟ شاید اصلا ازدواج کرده؟ اخم کردم و به زمین خیره شدم. ژویین راست میگفت و این احتمال نیز وجود داشت اما اصلا نمیخواستم به اینجای موضوع فکر کنم. خسته دستی به موهایم کشیدم و گفتم. - بهتره بس کنی ژویین... لطفا کمی تحمل کن. - گوشیتو بده... - ژویین. - بده میخوام بخورمش گرسنمه. نمیدانستم باید از دست این گربه چه کنم! جلوی خندهام را هرچه سعی کردم بگیرم، نشد... نشد و بلاخره مقابل ژویین کم آوردم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین