انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 45791" data-attributes="member: 123"><p>پارت 127</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>سام با قهقهه پرشی کرد و روی چمن افتاد. درحالی که به سوی سام میرفتم به جماعتی که با شادی فریاد میکشیدند، نگاه میکردم. عجب جشن پرشوری بود، زیبایی لباس کسی مهم نبود، نه ظاهرش نه لباسش، چون همه چیز اینجا خراب میشد. ملاک فقط لبخندهایی بود که روی لبها نقش میبستند. سام دستم را کشید و مرا سمت محوطهای برد که تاریکتر از قسمتهای دیگر بود و بوی انواع شیرینی در فضا پیچیده بود.</p><p></p><p>- باید شیرینی بخوریم.</p><p></p><p>- باشه.</p><p></p><p>همین باشه کافی بود تا اولین کیک با صورتم برخورد کند. سام چند کیک دیگر از روی میز برداشت و روی صورتم انداخت. واقعا احساس بدی داشتم! گویی کلی چیز شیرین و چسبناک به صورتم چسبیده باشد و حتی پلک زدن را نیز سختتر کرده باشد. از اینکه منبع شیرینی باشم نفرت داشتم اما گویی اینجا همه چیز درهم و برهم بود و باید توقع همه چیز را داشت. ژله سبز رنگی را که روی میز بود ، برداشتم و سمت سام انداختم اما او ژله را گرفت و تکه بزرگی از آن را درون دهانش گذاشت. با خشم کیک و هرچه دم دستم میآمد روی سام میانداختم و او فقط میتوانست دستش را مقابل صورتش بگیرد. همچنان مشغول انداختن کیک بودم که سام با سرعت سمتم دوید و د<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">ستانم را در مشتش گرفت.</span></p><p></p><p>- مثل اینکه به یک نفر خیلی خوش میگذره.</p><p></p><p>- بله دیگه... مام بلدیم.</p><p></p><p>- شکی نیست.</p><p></p><p>کیک خامهای که روی صورتم ریخته بود را <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">با دستش</span> پاک کرد و گفت.</p><p></p><p>- خب بریم جای دیگه؟</p><p></p><p>- اونجا چه بلایی سرمون میاد؟</p><p></p><p>- خدا میدونه.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام دستانم را در مشتش گرفت</span> و سمت ویلای بزرگی که انتهای باغ بود، حرکت کرد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>احساس خوبی داشتم، یک نوع سبکی، خواب بسیار شیرینی بود و نمیخواستم بیدار شوم اما با چرخی که زدم، از روی تخت پایین افتادم. چشمانم ناگهان گرد شدند و از روی سرامیک سرد بلند شدم. حداقل اگر فرشی بود باز یک امیدی داشتم اما هیچ فرشی نبود. سرم را گرفتم و سمت پذیرایی رفتم. اَرشان درحالی که زیرلب سوت میزد ، مشغول سرخ کردن چیزی بود که عجیب بوی سیبزمینی میداد. سمت اَرشان رفتم و با دستانم شلوارش را گرفتم که نگاهش را به سمت من کشید.</p><p></p><p>- منو بلند کن بذار اونجا.</p><p></p><p>اَرشان با لبخند خم شد و مرا روی کابینت گذاشت.</p><p></p><p>- خب برنامت چیه ؟</p><p></p><p>اَرشان یکی از سیبزمینیها را روی دهانش انداخت.</p><p></p><p>- فعلا که هیچی.</p><p></p><p>- چقدر خوب. یعنی هیچ نشونهای ازش نداری؟</p><p></p><p>- به نظرم باید از طریق مدرسهها پیداش کنیم.</p><p></p><p>- میدونی چقدر مدرسه هست توی این شهر؟</p><p></p><p>اَرشان زیر اجاق را خاموش کرد و هردو دسش را روی کابینت گذاشت و صورتش را نزدیکم آورد. لبخند ملایمی زد و آرام سرم را بوسید اما پاسخ سوالم را نداد و دوباره فرار کرد.</p><p></p><p>- من چی میخورم پس؟</p><p></p><p>- برای شما تنماهی دارم.</p><p></p><p>- عالی شد.</p><p></p><p>از روی کابینت پایین پریدم و سمت سفرهای که روی زمین پهن شده بود، حرکت کردم. اَرشان مقابلم نشست و با زنگ خوردن گوشیش سریع گوشی را برداشت اما با دیدن شماره نقش بسته روی گوشی، اخم کرد. نگاهی به من انداخت و سپس نگاهی به گوشی، گویی در جواب دادن یا ندادن تردید داشت. سمت اَرشان رفتم و به گوشی خیره شدم.</p><p></p><p>- شماره کیِ؟</p><p></p><p>- مارالیا.</p><p></p><p>- چطور پیداش کردی؟</p><p></p><p>- بهم قبل رفتن شماره جدیدشو داده بود.</p><p></p><p>اَرشان نفس عمیقی کشید و تماس را وصل کرد. صدای مارالیا در گوشی پیچید. او مدام سوالهایی از این نظیر میپرسید که شما چه کسی هستید و برای چه تماس گرفته بودید؟ اَرشان لبخند ملیحی زد و تماس را قطع کرد. به نظرم فقط میخواست صدای مارالیا را بشنود اما آیا این درد نداشت؟ اینکه از دور تماشایش کنی، از دور لبخندهایش را ببینی، از دور صدایش را بشنوی و نتوانی صاحب هیچکدام شوی. مثل این میماند که تمام وجودت زیر باران بچرخد و آواز بخواند و بخندد و تو از دور به درختی تکیه بدهی و تماشایش کنی. او اصلا از حضور تو در کنار درخت خبر ندارد و شاید اگر باخبر بود به سویت میآمد و درآغوشت میگرفت اما اکنون حتی نمیداند برای شخصی مهم است، شخصی او را تماشا میکند و یا حتی شخصی به او فکر میکند. از همه جا بی خبر است و مشغول کار خود است و تو، به شکل پنهانی به کسی که همه چیزت است ، نگاه میکنی. به نظرم این دردآور است که تو او را بخواهی اما او عین خیالش نباشد.</p><p></p><p>روی پای اَرشان نشستم و دستم را آرام روی صورتش کشیدم. او در عین حال هم لبخند میزد و هم چشمانش غمگین بود. راستش آن همه اشتیاقم برای خوردن تنماهی بر باد رفت برای همین فقط تکه کوچکی خوردم اما نمیدانم چرا کل تنماهی تمام شد ولی واقعا یکمی از آن خوردم. از روی سفره کنار رفتم و به مبل تکیه دادم و دستم را روی شکمم کوبیدم. اَرشان در سکوت کامل غذایش را خورد و همه چیز را جمع کرد و سپس آمد و مرا در آغوش گرفت و هردو روی مبل دراز کشیدیم. روی شکم اَرشان کمی تکان خوردم و خود را به سرش رساندم.</p><p></p><p> -چرا حرف نزدی؟</p><p></p><p>- شاید چون جرئت نکردم، شاید ترسیدم و شاید میخواستم سوپرایزش کنم... نمیدونم.</p><p></p><p>- قرار نیست که با شایدها همه چیو خراب کنی؟</p><p></p><p>- قرار... نباید باشه .</p><p></p><p>***</p><p></p><p>یک جایی دور از همهمه و صدا به شمارهای که با من تماس گرفته بود، زنگ زدم اما پاسخی دریافت نکردم. این همان شمارهای بود که اَرشان با آن به من زنگ زده بود البته نمیدانم واقعا خود اَرشان بود یا نه اما این کارهای مشکوک و جواب ندادنها بدجور مرا در فکر فرو میبرد. او چه کسی بود و از من چه میخواست؟ نکند یک خطر بزرگ بود و میخواست روز عروسیم را به هم بزند؟ شاید هم دزد بود؟ یا شاید خود اَرشان بود و میخواست چیزهایی که در دلش بود را خالی کند و بگوید چرا رفتی؟ چرا خاحافظی نکردی؟ اما این سکوتش مرا آزار میداد! هرکه بود با یک قصدی تماس میگرفت اما اصلا پاسخی نمیداد و فقط به صدایم گوش میداد. سام با دیدن من آن هم در آشپزخانه با تعجب سمتم آمد و گفت.</p><p></p><p>- چرا اینجایی؟</p><p></p><p>- ها... یکی زنگ زد خواستم ببینم کی هست.</p><p></p><p>- خیله خب بیا بریم.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را گرفت</span> و مرا همراه خود به وسط باغ برد. گویا همه چراغها را خاموش کرده بودند. همه جمعیت در سکوت به آسمانی تیره خیره بودند که ناگهان بمبها دل آسمان را شکافتند و رنگهای زیبایشان را نمایان کردند. واقعا زیبا بود، آنقدر زیبا که نمیتوانستم چشم از آسمان بردارم و حتی تمام افکار قبلیم را فراموش کرده بودم. سام مقابلم زانو زد و با صدای بلندی گفت.</p><p></p><p>- حاضری همیشه بهترینِ زندگیم باشی؟</p><p></p><p>همه به شکلی گرد دورمان حلقه زدند و با ذوق و شوق فریاد کشیدند اما من هنوز مبهوت باقی مانده بودم. یک نگاهم را به حلقه نقرهای و دیگری به چشمان ذوق زده و شیرین سام دوختم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 45791, member: 123"] پارت 127 *** مارالیا سام با قهقهه پرشی کرد و روی چمن افتاد. درحالی که به سوی سام میرفتم به جماعتی که با شادی فریاد میکشیدند، نگاه میکردم. عجب جشن پرشوری بود، زیبایی لباس کسی مهم نبود، نه ظاهرش نه لباسش، چون همه چیز اینجا خراب میشد. ملاک فقط لبخندهایی بود که روی لبها نقش میبستند. سام دستم را کشید و مرا سمت محوطهای برد که تاریکتر از قسمتهای دیگر بود و بوی انواع شیرینی در فضا پیچیده بود. - باید شیرینی بخوریم. - باشه. همین باشه کافی بود تا اولین کیک با صورتم برخورد کند. سام چند کیک دیگر از روی میز برداشت و روی صورتم انداخت. واقعا احساس بدی داشتم! گویی کلی چیز شیرین و چسبناک به صورتم چسبیده باشد و حتی پلک زدن را نیز سختتر کرده باشد. از اینکه منبع شیرینی باشم نفرت داشتم اما گویی اینجا همه چیز درهم و برهم بود و باید توقع همه چیز را داشت. ژله سبز رنگی را که روی میز بود ، برداشتم و سمت سام انداختم اما او ژله را گرفت و تکه بزرگی از آن را درون دهانش گذاشت. با خشم کیک و هرچه دم دستم میآمد روی سام میانداختم و او فقط میتوانست دستش را مقابل صورتش بگیرد. همچنان مشغول انداختن کیک بودم که سام با سرعت سمتم دوید و د[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]ستانم را در مشتش گرفت.[/BGCOLOR] - مثل اینکه به یک نفر خیلی خوش میگذره. - بله دیگه... مام بلدیم. - شکی نیست. کیک خامهای که روی صورتم ریخته بود را [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]با دستش[/BGCOLOR] پاک کرد و گفت. - خب بریم جای دیگه؟ - اونجا چه بلایی سرمون میاد؟ - خدا میدونه. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام دستانم را در مشتش گرفت[/BGCOLOR] و سمت ویلای بزرگی که انتهای باغ بود، حرکت کرد. *** ژویین احساس خوبی داشتم، یک نوع سبکی، خواب بسیار شیرینی بود و نمیخواستم بیدار شوم اما با چرخی که زدم، از روی تخت پایین افتادم. چشمانم ناگهان گرد شدند و از روی سرامیک سرد بلند شدم. حداقل اگر فرشی بود باز یک امیدی داشتم اما هیچ فرشی نبود. سرم را گرفتم و سمت پذیرایی رفتم. اَرشان درحالی که زیرلب سوت میزد ، مشغول سرخ کردن چیزی بود که عجیب بوی سیبزمینی میداد. سمت اَرشان رفتم و با دستانم شلوارش را گرفتم که نگاهش را به سمت من کشید. - منو بلند کن بذار اونجا. اَرشان با لبخند خم شد و مرا روی کابینت گذاشت. - خب برنامت چیه ؟ اَرشان یکی از سیبزمینیها را روی دهانش انداخت. - فعلا که هیچی. - چقدر خوب. یعنی هیچ نشونهای ازش نداری؟ - به نظرم باید از طریق مدرسهها پیداش کنیم. - میدونی چقدر مدرسه هست توی این شهر؟ اَرشان زیر اجاق را خاموش کرد و هردو دسش را روی کابینت گذاشت و صورتش را نزدیکم آورد. لبخند ملایمی زد و آرام سرم را بوسید اما پاسخ سوالم را نداد و دوباره فرار کرد. - من چی میخورم پس؟ - برای شما تنماهی دارم. - عالی شد. از روی کابینت پایین پریدم و سمت سفرهای که روی زمین پهن شده بود، حرکت کردم. اَرشان مقابلم نشست و با زنگ خوردن گوشیش سریع گوشی را برداشت اما با دیدن شماره نقش بسته روی گوشی، اخم کرد. نگاهی به من انداخت و سپس نگاهی به گوشی، گویی در جواب دادن یا ندادن تردید داشت. سمت اَرشان رفتم و به گوشی خیره شدم. - شماره کیِ؟ - مارالیا. - چطور پیداش کردی؟ - بهم قبل رفتن شماره جدیدشو داده بود. اَرشان نفس عمیقی کشید و تماس را وصل کرد. صدای مارالیا در گوشی پیچید. او مدام سوالهایی از این نظیر میپرسید که شما چه کسی هستید و برای چه تماس گرفته بودید؟ اَرشان لبخند ملیحی زد و تماس را قطع کرد. به نظرم فقط میخواست صدای مارالیا را بشنود اما آیا این درد نداشت؟ اینکه از دور تماشایش کنی، از دور لبخندهایش را ببینی، از دور صدایش را بشنوی و نتوانی صاحب هیچکدام شوی. مثل این میماند که تمام وجودت زیر باران بچرخد و آواز بخواند و بخندد و تو از دور به درختی تکیه بدهی و تماشایش کنی. او اصلا از حضور تو در کنار درخت خبر ندارد و شاید اگر باخبر بود به سویت میآمد و درآغوشت میگرفت اما اکنون حتی نمیداند برای شخصی مهم است، شخصی او را تماشا میکند و یا حتی شخصی به او فکر میکند. از همه جا بی خبر است و مشغول کار خود است و تو، به شکل پنهانی به کسی که همه چیزت است ، نگاه میکنی. به نظرم این دردآور است که تو او را بخواهی اما او عین خیالش نباشد. روی پای اَرشان نشستم و دستم را آرام روی صورتش کشیدم. او در عین حال هم لبخند میزد و هم چشمانش غمگین بود. راستش آن همه اشتیاقم برای خوردن تنماهی بر باد رفت برای همین فقط تکه کوچکی خوردم اما نمیدانم چرا کل تنماهی تمام شد ولی واقعا یکمی از آن خوردم. از روی سفره کنار رفتم و به مبل تکیه دادم و دستم را روی شکمم کوبیدم. اَرشان در سکوت کامل غذایش را خورد و همه چیز را جمع کرد و سپس آمد و مرا در آغوش گرفت و هردو روی مبل دراز کشیدیم. روی شکم اَرشان کمی تکان خوردم و خود را به سرش رساندم. -چرا حرف نزدی؟ - شاید چون جرئت نکردم، شاید ترسیدم و شاید میخواستم سوپرایزش کنم... نمیدونم. - قرار نیست که با شایدها همه چیو خراب کنی؟ - قرار... نباید باشه . *** یک جایی دور از همهمه و صدا به شمارهای که با من تماس گرفته بود، زنگ زدم اما پاسخی دریافت نکردم. این همان شمارهای بود که اَرشان با آن به من زنگ زده بود البته نمیدانم واقعا خود اَرشان بود یا نه اما این کارهای مشکوک و جواب ندادنها بدجور مرا در فکر فرو میبرد. او چه کسی بود و از من چه میخواست؟ نکند یک خطر بزرگ بود و میخواست روز عروسیم را به هم بزند؟ شاید هم دزد بود؟ یا شاید خود اَرشان بود و میخواست چیزهایی که در دلش بود را خالی کند و بگوید چرا رفتی؟ چرا خاحافظی نکردی؟ اما این سکوتش مرا آزار میداد! هرکه بود با یک قصدی تماس میگرفت اما اصلا پاسخی نمیداد و فقط به صدایم گوش میداد. سام با دیدن من آن هم در آشپزخانه با تعجب سمتم آمد و گفت. - چرا اینجایی؟ - ها... یکی زنگ زد خواستم ببینم کی هست. - خیله خب بیا بریم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را گرفت[/BGCOLOR] و مرا همراه خود به وسط باغ برد. گویا همه چراغها را خاموش کرده بودند. همه جمعیت در سکوت به آسمانی تیره خیره بودند که ناگهان بمبها دل آسمان را شکافتند و رنگهای زیبایشان را نمایان کردند. واقعا زیبا بود، آنقدر زیبا که نمیتوانستم چشم از آسمان بردارم و حتی تمام افکار قبلیم را فراموش کرده بودم. سام مقابلم زانو زد و با صدای بلندی گفت. - حاضری همیشه بهترینِ زندگیم باشی؟ همه به شکلی گرد دورمان حلقه زدند و با ذوق و شوق فریاد کشیدند اما من هنوز مبهوت باقی مانده بودم. یک نگاهم را به حلقه نقرهای و دیگری به چشمان ذوق زده و شیرین سام دوختم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین