انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 45039" data-attributes="member: 123"><p>پارت 125</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>- باورم نمیشه کلی ساعت تو هواپیما بودیم، حالم داره به هم میخوره. چه خبره همش اون بالاس؟ ...</p><p></p><p>- ژویین کم غر بزن... ببین رسیدیم.</p><p></p><p>- آره تو هر رفت و برگشتم چمدون چک میکنن آقا من اصلا خودم بمبم بیاید منم بگردین.</p><p></p><p>- ژویین.</p><p></p><p>- دیدی اون پیرزنو؟ یک جور زل زده بود انگار بچشو خوردم!</p><p></p><p>- ژویین؟</p><p></p><p>- اسممو خیلی دوست داری که صداش میزنی؟</p><p></p><p>- نه فقط از دست غر زدنت کلافه شدم.</p><p></p><p>پاهایم را روی چمدان آویزان کردم و اَرشان همانطور که چمدان را میکشید درواقع مرا نیز میکشید. بلاخره از فرودگاه خارج شدیم و استانبول را دیدیم. هوا روشن بود و خورشید ب×و×س×ههای داغش را به سوی زمین میفرستاد. اَرشان دسته چمدان را رها کرد و نفس عمیقی کشید. گویی داشت هوا را بو میکرد و در میان تمام بوهای اطراف به دنبال بوی مارالیا بود. از روی چمدان پایین آمدم و پاهایم را روی زمین گذاشتم. اَرشان به خیابان شلوغ و پارک سرسبزی که در اطراف بود، خیره شد و گفت.</p><p></p><p>- حالا مارالیا رو چطور پیدا کنیم؟</p><p></p><p>- بهش زنگ میزنی میگی اومدم ترکیه.</p><p></p><p>- نه، میخوام غافلگیر بشه.</p><p></p><p>- پس بگرد .</p><p></p><p>اَرشان چمدان را همراه با خود کشید و گفت.</p><p></p><p>- فعلا بهتره یک جایی برای موندن پیدا کنیم.</p><p></p><p>- فعلا بهتره یک ماشین پیدا کنی.</p><p></p><p>اَرشان با لبخند سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و سمت ماشین سبزی که آن نزدیکی پارک شده بود، رفت. بی حرف در آغوشش نشستم و از پنجره به جاده خیره شدم. راننده در یک جای خلوت پارک کرد و اَرشان با تعجب به او خیره شد اما من عین خیالم نبود و روی پای اَرشان دراز کشیده بودم و با دستم شکمم را ماساژ میدادم. مرد با صدای خشنی گفت.</p><p></p><p>- هرچی پول داری زود رد کن بیاد.</p><p></p><p>برگشتم و با خشم روی صورت پیرمرد پریدم. سیبیلهای سیاه و بلندش را در چنگم گرفتم و به چشمان سیاه و ترسیدهاش خیره شدم. از ظاهرش میشد فهمید مرد ساده و مهربانیست اما این فهمیدن کافی نبود، همه چیز را نمیشود بر اساس ظاهر فهمید. خواستم چنگالم را بالا بگیرم و روی صورتش خش بیندازم که با سخنش متوقف شدم.</p><p></p><p>- امروز روز شوکه کردنه. شما خبر ندارین؟ امروز همه همدیگه رو غافلگیر میکنن.</p><p></p><p>با تعجب به اَرشان خیره شدم و اَرشان سخنان مرد را برایم ترجمه کرد. روی پای اَرشان پریدم و دوباره در جای گرم و نرمم دراز کشیدم.</p><p></p><p>- ما از ایران اومدیم از سنت اینجا خبر نداریم.</p><p></p><p>- آهان... متاسفم. الان میرسونمتون.</p><p></p><p>اَرشان موهایم را آرام نوازش داد و ماشین دوباره حرکت کرد. لبخند اَرشان به من فهماند که میخواست بگوید ژویین پیشرفت کردهای! میبینم کتک کاری هم یاد گرفتهای، خب بگو ببینم دیگر چه چیزهایی یاد گرفتهای؟ و البته من در پاسخ قرار بود بگویم حتی شمشیرزنی نیز آموختهام و در یکی از مسابقات گربهها برنده شدهام.</p><p></p><p>احساس میکردم سفر با آن هواپیما مرا زیادی خسته کرده بود چون چشمانم داشت بسته میشد. اَرشان در آن هواپیما به راحتی توانست بخوابد اما من نه! مدام تکان میخورد و چپ و راست میشد. اصلا در یک جای ساکن نمیماند. مگر بالا هم ترافیک بود؟ نکند با ابرها برخورد میکردند؟ بدتر از همه وقتی بود که ناگهان پایین آمد، کاملا احساس کردم که داشتیم سقوط میکردیم. آن زن چشم درشت نیز از همان اول تا آخر چشم از من برنداشت و با چشمان درشتش به من خیره نگاه کرد، گویی که اصلا تا به حال گربه ندیده باشد. صدای گریه کودکش هم برایم آرامش نگذاشته بود، راستش اگر اَرشان میگذاشت آن کودک را میکشتم. درکل سفر سختی بود و باید حداقل مارالیا را پیدا میکردیم! این سفر نباید بیهوده تمام میشد. اما واقعا مارالیا در کجای این کشور بزرگ بود؟ چه میکرد و در چه حالی بود؟ در این شش سال اگر او ازدواج کرده باشد چه؟</p><p></p><p>هنوز چشمانم بسته بود و ذرات نارنجیای میدیدم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و بلند شد و درحالی که مدام بالا و پایین میشد، وارد یک فضای خنکی شد. گویی تعداد زیادی کولر آنجا کار گذاشته باشند. صدای مکالمهاش با یک خانم را شنیدم و سپس او گویی وارد آسانسور شد، راستش دیگر برایم مهم نبود اَرشان چه میکند فقط با تمام خستگی خوابم برد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>اَرشان</p><p></p><p>ژویین را روی تخت دونفره گذاشتم. لباسهایم را تعویض کردم و اتاق کوچک را ترک کردم. روی مبل قهوهای رنگی که رو به پنجره بود، نشستم. همه جا روشن بود، خبری از بغض آسمان نبود. و باید این را میگذاشتم پایه بی تفاوتی آسمان نسبت به حالم یا پایه اینکه قرار است اتفاقات خوبی رخ بدهد؟ نمیدانم و نمیخواهم آینده را پیش بینی بکنم. فکر اینکه فراموشم کردی و دیگر حتی نامم را در ذهنت ورق میزنی یا نه ، اهمیتی ندارد. میخواهم با فکر اینکه کمی نزدیکت هستم شاد باشم. زمانی که یاد چشمان کشیدهات میافتم دیگر همه چیز کدر میشود. چقدر دلم میخواهد باز د<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">ستانت را در دستانم بگیرم</span> و با لبخند نگاهم کنی. دنیای من در لابهلای لبخندهایت گیر بود، و تو نامردانه لبخندت را دریغ کردی و دنیایم را گرفتی. میخواهم بیشتر نفس بکشم، راستش نفس کشیدن در هوایی که تو در آن نفس میکشی، نعمت است. چه خوب میشد اگر پرواز میکردم و به سویت میآمدم، تو دستانت را باز میکردی و مرا درون قفس میانداختی و دیگر هیچ گاه در قفس را به رویم باز نمیکردی.</p><p></p><p>ژویین با اینکه فقط یک گربه است اما خیلی چیزها را بهتر از من و تو میداند. وقتی میگفت دیوانه خواهم شد باور نمیکردم و او را به مسخره میگرفتم اما باور کن دیوانه شدم. همچو زمین خشکی که باران میخواهد، میخواهمت. بی تو در تاریکی ماندهام و به دیوار نمناک پشت سرم تکیه دادهام، در و دیوار قصد کشتنم را دارند و نور گریخته. کجایی روشنایی من؟ باید کورمال کورمال گام بردارم و تو را بگردم؟ میان این همه همهمه و شلوغی چگونه باید دوباره ببینمت؟ هر روز نقاشیای از چشمان زیبایت روی ذهنم میکشم و بارها و بارها نقاش زیباییت میشوم و ای کاش تو بودی و این نقاشیها را میدیدی. میشود باز تماس بگیرم و صدایت را بشنوم؟ صدای الو الو گفتنت شود مولودی زندگی من.</p><p></p><p>آن روز که باهم فیلم تکراری میدیدم من به تو گفتم که فیلم تکراری را دوست ندارم و چیزهای جدید را میخواهم اما به گمانم علایقم تغییر کرده است، چون مدام دارم فیلمهای تکراری را در ذهنم تماشا میکنم. فیلم لبخندهایت، خاطراتمان، سخنهایت، باورت میشود از دیدن این فیلم تکراری خسته نشدهام؟</p><p></p><p>گوشی را در دستانم به بازی گرفتم و نگاهم را در خانهای که حال تاریکتر شده بود، چرخاندم. به تک اتاقی که در پیچ راهرو بود، خیره شدم اما گویی هنوز ژویین خواب بود. نمیدانم چه شد اما بی اراده تماس را گرفتم، منتظر بودم پاسخی بشنوم اما جواب داده نشد و تماس قطع شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 45039, member: 123"] پارت 125 *** ژویین - باورم نمیشه کلی ساعت تو هواپیما بودیم، حالم داره به هم میخوره. چه خبره همش اون بالاس؟ ... - ژویین کم غر بزن... ببین رسیدیم. - آره تو هر رفت و برگشتم چمدون چک میکنن آقا من اصلا خودم بمبم بیاید منم بگردین. - ژویین. - دیدی اون پیرزنو؟ یک جور زل زده بود انگار بچشو خوردم! - ژویین؟ - اسممو خیلی دوست داری که صداش میزنی؟ - نه فقط از دست غر زدنت کلافه شدم. پاهایم را روی چمدان آویزان کردم و اَرشان همانطور که چمدان را میکشید درواقع مرا نیز میکشید. بلاخره از فرودگاه خارج شدیم و استانبول را دیدیم. هوا روشن بود و خورشید ب×و×س×ههای داغش را به سوی زمین میفرستاد. اَرشان دسته چمدان را رها کرد و نفس عمیقی کشید. گویی داشت هوا را بو میکرد و در میان تمام بوهای اطراف به دنبال بوی مارالیا بود. از روی چمدان پایین آمدم و پاهایم را روی زمین گذاشتم. اَرشان به خیابان شلوغ و پارک سرسبزی که در اطراف بود، خیره شد و گفت. - حالا مارالیا رو چطور پیدا کنیم؟ - بهش زنگ میزنی میگی اومدم ترکیه. - نه، میخوام غافلگیر بشه. - پس بگرد . اَرشان چمدان را همراه با خود کشید و گفت. - فعلا بهتره یک جایی برای موندن پیدا کنیم. - فعلا بهتره یک ماشین پیدا کنی. اَرشان با لبخند سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و سمت ماشین سبزی که آن نزدیکی پارک شده بود، رفت. بی حرف در آغوشش نشستم و از پنجره به جاده خیره شدم. راننده در یک جای خلوت پارک کرد و اَرشان با تعجب به او خیره شد اما من عین خیالم نبود و روی پای اَرشان دراز کشیده بودم و با دستم شکمم را ماساژ میدادم. مرد با صدای خشنی گفت. - هرچی پول داری زود رد کن بیاد. برگشتم و با خشم روی صورت پیرمرد پریدم. سیبیلهای سیاه و بلندش را در چنگم گرفتم و به چشمان سیاه و ترسیدهاش خیره شدم. از ظاهرش میشد فهمید مرد ساده و مهربانیست اما این فهمیدن کافی نبود، همه چیز را نمیشود بر اساس ظاهر فهمید. خواستم چنگالم را بالا بگیرم و روی صورتش خش بیندازم که با سخنش متوقف شدم. - امروز روز شوکه کردنه. شما خبر ندارین؟ امروز همه همدیگه رو غافلگیر میکنن. با تعجب به اَرشان خیره شدم و اَرشان سخنان مرد را برایم ترجمه کرد. روی پای اَرشان پریدم و دوباره در جای گرم و نرمم دراز کشیدم. - ما از ایران اومدیم از سنت اینجا خبر نداریم. - آهان... متاسفم. الان میرسونمتون. اَرشان موهایم را آرام نوازش داد و ماشین دوباره حرکت کرد. لبخند اَرشان به من فهماند که میخواست بگوید ژویین پیشرفت کردهای! میبینم کتک کاری هم یاد گرفتهای، خب بگو ببینم دیگر چه چیزهایی یاد گرفتهای؟ و البته من در پاسخ قرار بود بگویم حتی شمشیرزنی نیز آموختهام و در یکی از مسابقات گربهها برنده شدهام. احساس میکردم سفر با آن هواپیما مرا زیادی خسته کرده بود چون چشمانم داشت بسته میشد. اَرشان در آن هواپیما به راحتی توانست بخوابد اما من نه! مدام تکان میخورد و چپ و راست میشد. اصلا در یک جای ساکن نمیماند. مگر بالا هم ترافیک بود؟ نکند با ابرها برخورد میکردند؟ بدتر از همه وقتی بود که ناگهان پایین آمد، کاملا احساس کردم که داشتیم سقوط میکردیم. آن زن چشم درشت نیز از همان اول تا آخر چشم از من برنداشت و با چشمان درشتش به من خیره نگاه کرد، گویی که اصلا تا به حال گربه ندیده باشد. صدای گریه کودکش هم برایم آرامش نگذاشته بود، راستش اگر اَرشان میگذاشت آن کودک را میکشتم. درکل سفر سختی بود و باید حداقل مارالیا را پیدا میکردیم! این سفر نباید بیهوده تمام میشد. اما واقعا مارالیا در کجای این کشور بزرگ بود؟ چه میکرد و در چه حالی بود؟ در این شش سال اگر او ازدواج کرده باشد چه؟ هنوز چشمانم بسته بود و ذرات نارنجیای میدیدم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و بلند شد و درحالی که مدام بالا و پایین میشد، وارد یک فضای خنکی شد. گویی تعداد زیادی کولر آنجا کار گذاشته باشند. صدای مکالمهاش با یک خانم را شنیدم و سپس او گویی وارد آسانسور شد، راستش دیگر برایم مهم نبود اَرشان چه میکند فقط با تمام خستگی خوابم برد. *** اَرشان ژویین را روی تخت دونفره گذاشتم. لباسهایم را تعویض کردم و اتاق کوچک را ترک کردم. روی مبل قهوهای رنگی که رو به پنجره بود، نشستم. همه جا روشن بود، خبری از بغض آسمان نبود. و باید این را میگذاشتم پایه بی تفاوتی آسمان نسبت به حالم یا پایه اینکه قرار است اتفاقات خوبی رخ بدهد؟ نمیدانم و نمیخواهم آینده را پیش بینی بکنم. فکر اینکه فراموشم کردی و دیگر حتی نامم را در ذهنت ورق میزنی یا نه ، اهمیتی ندارد. میخواهم با فکر اینکه کمی نزدیکت هستم شاد باشم. زمانی که یاد چشمان کشیدهات میافتم دیگر همه چیز کدر میشود. چقدر دلم میخواهد باز د[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]ستانت را در دستانم بگیرم[/BGCOLOR] و با لبخند نگاهم کنی. دنیای من در لابهلای لبخندهایت گیر بود، و تو نامردانه لبخندت را دریغ کردی و دنیایم را گرفتی. میخواهم بیشتر نفس بکشم، راستش نفس کشیدن در هوایی که تو در آن نفس میکشی، نعمت است. چه خوب میشد اگر پرواز میکردم و به سویت میآمدم، تو دستانت را باز میکردی و مرا درون قفس میانداختی و دیگر هیچ گاه در قفس را به رویم باز نمیکردی. ژویین با اینکه فقط یک گربه است اما خیلی چیزها را بهتر از من و تو میداند. وقتی میگفت دیوانه خواهم شد باور نمیکردم و او را به مسخره میگرفتم اما باور کن دیوانه شدم. همچو زمین خشکی که باران میخواهد، میخواهمت. بی تو در تاریکی ماندهام و به دیوار نمناک پشت سرم تکیه دادهام، در و دیوار قصد کشتنم را دارند و نور گریخته. کجایی روشنایی من؟ باید کورمال کورمال گام بردارم و تو را بگردم؟ میان این همه همهمه و شلوغی چگونه باید دوباره ببینمت؟ هر روز نقاشیای از چشمان زیبایت روی ذهنم میکشم و بارها و بارها نقاش زیباییت میشوم و ای کاش تو بودی و این نقاشیها را میدیدی. میشود باز تماس بگیرم و صدایت را بشنوم؟ صدای الو الو گفتنت شود مولودی زندگی من. آن روز که باهم فیلم تکراری میدیدم من به تو گفتم که فیلم تکراری را دوست ندارم و چیزهای جدید را میخواهم اما به گمانم علایقم تغییر کرده است، چون مدام دارم فیلمهای تکراری را در ذهنم تماشا میکنم. فیلم لبخندهایت، خاطراتمان، سخنهایت، باورت میشود از دیدن این فیلم تکراری خسته نشدهام؟ گوشی را در دستانم به بازی گرفتم و نگاهم را در خانهای که حال تاریکتر شده بود، چرخاندم. به تک اتاقی که در پیچ راهرو بود، خیره شدم اما گویی هنوز ژویین خواب بود. نمیدانم چه شد اما بی اراده تماس را گرفتم، منتظر بودم پاسخی بشنوم اما جواب داده نشد و تماس قطع شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین