انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44798" data-attributes="member: 123"><p>پارت 124</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>سعی داشتم موقعیت را درک کنم اما احساس خفگی میکردم. بلاخره ماشین را نگه داشتند و مرا پایین آوردند. نقاب را از روی صورتم برداشتند و من با دیدن چیزی که مقابلم بود، شوکه شدم. یک استخر بزرگ و زیبا که در دورتادور دیوارهایش عکس خندهها و گریههای من و حتی عکسم با سام و مادر و پدر، وجود داشت. سپس همه جا تاریک شد و فیلمی شروع کرد به پخش شدن. صدای آهنگ اکو میشد و بارها در گوشم میپیچید. در فیلم من مشغول مطالعه بودم و با تغییر سکانس ، بالشم را در آغوش گرفته بودم و خواب عمیقی را تجربه میکردم.</p><p></p><p>با شگفتی، هردو دستم را مقابل دهانم گرفتم و به سام و محمدی که با لبخند تماشایم میکردند، خیره شدم. این دزدی و همه اینها برای شگفت زده شدن من بود؟</p><p></p><p>- چرا این کارو کردین؟</p><p></p><p>محمد ریلکس پاسخ داد.</p><p></p><p>- امروز روز شوکه کردنه! امروز باید دوستاتو غافلگیر کنی.</p><p></p><p>-که اینطور.</p><p></p><p>سام چانهاش را روی شانه محمد گذاشت و گفت.</p><p></p><p>-دقیقا همینطور</p><p></p><p>محمد یک لباس آستین کوتاه قرمز با شلوار لی پوشیده بود و سام یک لباس سفید و از رویش جلیقه آبی رنگ. به نظرم لباس بسیار زیبایی بود اما حیف که امروز روز غافلگیر کردن بود. جلوتر رفتم و مقابل سام ایستادم.<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);"> دستانم را دورش حلقه کردم</span> و او گمان کرد از شدت ذوق او را در آغوش کشیدهام، برای همین دستانش را بالا آورد تا مرا در آغوش بگیرد اما با حرکت ناگهانیم، پرتش کردم درون آب استخر. سام سرش را از آب بیرون آورد و درحالی که به شدت نفس نفس میزد و سینهاش بالا و پایین میشد، با همان دهان باز مانده، به من خیره شد. محمد به دیوار تکیه داده بود و غش غش میخندید اما برای او هم نقشههایی داشتم. ضربهای به سرم زدم و گفتم.</p><p></p><p>- وای شما منو گرفتین دزدیدین من داشتم میرفتم از یکی کمک بگیرم.</p><p></p><p>محمد سریع گفت.</p><p></p><p>- کمک؟</p><p></p><p>- رژین داشت بچشو به دنیا میاورد. کلا یادم رفت با این اداهاتون!</p><p></p><p>- بچه؟ یک لحظه وایسا ببینم...</p><p></p><p>- بابا میگم شکمش درد میکرد، دویدم یک کمکی چیزی بیارم خسته شدم یک لحظه وایسادم اومدین سر وقتم.</p><p></p><p>سام از آب بیرون پرید و محمد با قدرت هرچه تمامتر سوار ماشین شد و با آخرین سرعت حرکت کرد. سام خواست به دنبال محمد برود که از لباس خیسش گرفتم و کشیدم و گفتم.</p><p></p><p>- مگه امروز روز شوکه کردن نیست؟</p><p></p><p>- دروغ گفتی یعنی؟</p><p></p><p>هردو شانهام را بالا انداختم و گفتم.</p><p></p><p>- یعنی... .</p><p></p><p>سام هردو ابرویش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت.</p><p></p><p>- باید ازت ترسید.</p><p></p><p>- دیگه دیگه.</p><p></p><p>- ماری خانم بریم به جشن؟</p><p></p><p>- کدوم جشن؟</p><p></p><p>- جشن شوکه کردن.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام دستم را گرفت</span> و مرا از استخر خارج کرد. با تعجب به ویلای بزرگ و استخری که مقابلش بود، خیره شدم. خواستم سوالی بپرسم اما قبل از اینکه چیزی بگویم مادر سام را روی ایوان دیدم که مشغول تماشای ما بود و دقیقا همانجا فهمیدم چنین ویلا و باغ بزرگی برای خانواده سام بوده و این استخر نیز احتمالا مال آنها بود. همراه با سام از کنار درختهای تنومند و کوتاه قد، عبور کردم و وارد خانه شدم. کف خانه آنقدر تمیز بود که برق میزد و همچو آیینه سفیدی به نظر میرسید. با کنجکاوی، به خانه چشم دوختم. در شیشهای و بزرگی رو به باغ داشتند و بخشی که سمت در بود، کاملا شیشه بود. در سمت چپ ورودی، چیدمان زیبایی از مبلهای سفید و راحتی به چشم میخورد که تلوزیون را نیز مقابل مبل روی دیوار نصب کرده بودند و در کل خانه بوی تند غذا پیچیده بود و سمت راست نیز، یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با میزغذاخوری دوازده نفره. چند خانم که لباس سیاه سفیدی داشتند، مشغول پخت و پز بودند و هردو مسن به نظر میرسیدند. سام دست به سینه و با لبخند به من نگاه میکرد، زمانی که نگاه خیره مرا دید، با لحن طنزی گفت.</p><p></p><p>- دید زدنت تموم شد؟ کی میای خواستگاری؟</p><p></p><p>- ها؟</p><p></p><p>- خواستگاری خونمون!</p><p></p><p>سریع لبخند ضایعی تحویلش دادم و سام از پله مارپیچی و شیشهای که مقابل ورودی بود، بالا رفت و به من اشاره کرد تا به دنبالش بالا بروم. سام اولین در را باز کرد و وارد شد. با دیدن اتاق سام، تعجب کردم. بیشتر وسایل درون اتاق سیاه رنگ بودند و تعداد زیادی توپ و وزنه و وسایلی از این نظیر درون اتاق پخش شده بود. سام خودش را روی تخت انداخت و گفت.</p><p></p><p>- انتظار داشتم راجع به یک چیزی کنجکاو بشیو ازم بپرسی.</p><p></p><p>کنار سام روی تخت نشستم و درحالی که اتاق را دید میزدم ، پرسیدم.</p><p></p><p>- مثلا راجع به چی؟</p><p></p><p>- کنکورم! اصلا نپرسیدی که چطور دادمش، خوب بود یا بد؟</p><p></p><p>- کنکور؟</p><p></p><p>- یادت نبود نه؟</p><p></p><p>خواستم از خود دفاع کنم و بهانهای پیدا کنم اما سام هردو دستم را در مشت خود گرفت و دقیق به صورتم خیره شد.</p><p></p><p>- چی ذهنتو انقدر درگیر کرده ماری؟ چرا عوض شدی؟ اون معلمی که قبلا میشناختم نیستی.</p><p></p><p>دیگر فرار کافی بود! واقعا از اینکه فرار کنم و خودم را توجیح کنم خسته شده بودم. روی تخت دراز کشیدم و سرم را روی پایه سام گذاشتم. سام با دستانش موهایم را نوازش میداد و منتظر پاسخم بود.</p><p></p><p>- میترسم اما از چی نمیدونم.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام هردو دستش را روی گونههایم گذاشت</span> و با لبخند مطمئنی گفت.</p><p></p><p>- من پیشتم! دیگه نیاز نیست بترسی. فقط ازم فرار نکن مارالیا، باشه؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی دست سام گذاشتم</span> و آرام زمزمه کردم.</p><p></p><p>- نباشه.</p><p></p><p>سام غش غش میخندید و با چشمانش برایم خط و نشان میکشید. با باز شدن در، بالا پریدم تا مادرش ما را چنین نبیند اما سام مرا هل داد و دوباره ر<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">وی پایش افتادم</span>. خشکم زده بود و به مادر سام که با لبخند نگاهمان میکرد، خیره بودم. سینی شربت را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. سام به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت.</p><p></p><p>- چرا یهو میپری بالا؟ کار بدی کردیم مگه؟</p><p></p><p>- هنوز به فرهنگتون عادت نکردم.</p><p></p><p>- چی؟ فارسی حرف زدی؟</p><p></p><p>به سام خیره شدم و با لبخند بحث را تغییر دادم.</p><p></p><p>- خب اومدیم اتاقتو به من نشون بدی؟</p><p></p><p>- نه نه... خوب شد یادم انداختی منم با این لباسایی که خیس کردی نشستم اینجا.</p><p></p><p>از روی تخت بلند شد و سمت کمد سیاه رنگی که مقابل تخت بود، رفت.</p><p></p><p>- چندتا لباس نقاب دار انتخاب کن واسه جشن امشب. منم میرم لباسمو عوض کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44798, member: 123"] پارت 124 *** مارالیا سعی داشتم موقعیت را درک کنم اما احساس خفگی میکردم. بلاخره ماشین را نگه داشتند و مرا پایین آوردند. نقاب را از روی صورتم برداشتند و من با دیدن چیزی که مقابلم بود، شوکه شدم. یک استخر بزرگ و زیبا که در دورتادور دیوارهایش عکس خندهها و گریههای من و حتی عکسم با سام و مادر و پدر، وجود داشت. سپس همه جا تاریک شد و فیلمی شروع کرد به پخش شدن. صدای آهنگ اکو میشد و بارها در گوشم میپیچید. در فیلم من مشغول مطالعه بودم و با تغییر سکانس ، بالشم را در آغوش گرفته بودم و خواب عمیقی را تجربه میکردم. با شگفتی، هردو دستم را مقابل دهانم گرفتم و به سام و محمدی که با لبخند تماشایم میکردند، خیره شدم. این دزدی و همه اینها برای شگفت زده شدن من بود؟ - چرا این کارو کردین؟ محمد ریلکس پاسخ داد. - امروز روز شوکه کردنه! امروز باید دوستاتو غافلگیر کنی. -که اینطور. سام چانهاش را روی شانه محمد گذاشت و گفت. -دقیقا همینطور محمد یک لباس آستین کوتاه قرمز با شلوار لی پوشیده بود و سام یک لباس سفید و از رویش جلیقه آبی رنگ. به نظرم لباس بسیار زیبایی بود اما حیف که امروز روز غافلگیر کردن بود. جلوتر رفتم و مقابل سام ایستادم.[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)] دستانم را دورش حلقه کردم[/BGCOLOR] و او گمان کرد از شدت ذوق او را در آغوش کشیدهام، برای همین دستانش را بالا آورد تا مرا در آغوش بگیرد اما با حرکت ناگهانیم، پرتش کردم درون آب استخر. سام سرش را از آب بیرون آورد و درحالی که به شدت نفس نفس میزد و سینهاش بالا و پایین میشد، با همان دهان باز مانده، به من خیره شد. محمد به دیوار تکیه داده بود و غش غش میخندید اما برای او هم نقشههایی داشتم. ضربهای به سرم زدم و گفتم. - وای شما منو گرفتین دزدیدین من داشتم میرفتم از یکی کمک بگیرم. محمد سریع گفت. - کمک؟ - رژین داشت بچشو به دنیا میاورد. کلا یادم رفت با این اداهاتون! - بچه؟ یک لحظه وایسا ببینم... - بابا میگم شکمش درد میکرد، دویدم یک کمکی چیزی بیارم خسته شدم یک لحظه وایسادم اومدین سر وقتم. سام از آب بیرون پرید و محمد با قدرت هرچه تمامتر سوار ماشین شد و با آخرین سرعت حرکت کرد. سام خواست به دنبال محمد برود که از لباس خیسش گرفتم و کشیدم و گفتم. - مگه امروز روز شوکه کردن نیست؟ - دروغ گفتی یعنی؟ هردو شانهام را بالا انداختم و گفتم. - یعنی... . سام هردو ابرویش را بالا انداخت و با لحن شوخی گفت. - باید ازت ترسید. - دیگه دیگه. - ماری خانم بریم به جشن؟ - کدوم جشن؟ - جشن شوکه کردن. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام دستم را گرفت[/BGCOLOR] و مرا از استخر خارج کرد. با تعجب به ویلای بزرگ و استخری که مقابلش بود، خیره شدم. خواستم سوالی بپرسم اما قبل از اینکه چیزی بگویم مادر سام را روی ایوان دیدم که مشغول تماشای ما بود و دقیقا همانجا فهمیدم چنین ویلا و باغ بزرگی برای خانواده سام بوده و این استخر نیز احتمالا مال آنها بود. همراه با سام از کنار درختهای تنومند و کوتاه قد، عبور کردم و وارد خانه شدم. کف خانه آنقدر تمیز بود که برق میزد و همچو آیینه سفیدی به نظر میرسید. با کنجکاوی، به خانه چشم دوختم. در شیشهای و بزرگی رو به باغ داشتند و بخشی که سمت در بود، کاملا شیشه بود. در سمت چپ ورودی، چیدمان زیبایی از مبلهای سفید و راحتی به چشم میخورد که تلوزیون را نیز مقابل مبل روی دیوار نصب کرده بودند و در کل خانه بوی تند غذا پیچیده بود و سمت راست نیز، یک آشپزخانه بزرگ قرار داشت با میزغذاخوری دوازده نفره. چند خانم که لباس سیاه سفیدی داشتند، مشغول پخت و پز بودند و هردو مسن به نظر میرسیدند. سام دست به سینه و با لبخند به من نگاه میکرد، زمانی که نگاه خیره مرا دید، با لحن طنزی گفت. - دید زدنت تموم شد؟ کی میای خواستگاری؟ - ها؟ - خواستگاری خونمون! سریع لبخند ضایعی تحویلش دادم و سام از پله مارپیچی و شیشهای که مقابل ورودی بود، بالا رفت و به من اشاره کرد تا به دنبالش بالا بروم. سام اولین در را باز کرد و وارد شد. با دیدن اتاق سام، تعجب کردم. بیشتر وسایل درون اتاق سیاه رنگ بودند و تعداد زیادی توپ و وزنه و وسایلی از این نظیر درون اتاق پخش شده بود. سام خودش را روی تخت انداخت و گفت. - انتظار داشتم راجع به یک چیزی کنجکاو بشیو ازم بپرسی. کنار سام روی تخت نشستم و درحالی که اتاق را دید میزدم ، پرسیدم. - مثلا راجع به چی؟ - کنکورم! اصلا نپرسیدی که چطور دادمش، خوب بود یا بد؟ - کنکور؟ - یادت نبود نه؟ خواستم از خود دفاع کنم و بهانهای پیدا کنم اما سام هردو دستم را در مشت خود گرفت و دقیق به صورتم خیره شد. - چی ذهنتو انقدر درگیر کرده ماری؟ چرا عوض شدی؟ اون معلمی که قبلا میشناختم نیستی. دیگر فرار کافی بود! واقعا از اینکه فرار کنم و خودم را توجیح کنم خسته شده بودم. روی تخت دراز کشیدم و سرم را روی پایه سام گذاشتم. سام با دستانش موهایم را نوازش میداد و منتظر پاسخم بود. - میترسم اما از چی نمیدونم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام هردو دستش را روی گونههایم گذاشت[/BGCOLOR] و با لبخند مطمئنی گفت. - من پیشتم! دیگه نیاز نیست بترسی. فقط ازم فرار نکن مارالیا، باشه؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی دست سام گذاشتم[/BGCOLOR] و آرام زمزمه کردم. - نباشه. سام غش غش میخندید و با چشمانش برایم خط و نشان میکشید. با باز شدن در، بالا پریدم تا مادرش ما را چنین نبیند اما سام مرا هل داد و دوباره ر[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]وی پایش افتادم[/BGCOLOR]. خشکم زده بود و به مادر سام که با لبخند نگاهمان میکرد، خیره بودم. سینی شربت را روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد. سام به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت. - چرا یهو میپری بالا؟ کار بدی کردیم مگه؟ - هنوز به فرهنگتون عادت نکردم. - چی؟ فارسی حرف زدی؟ به سام خیره شدم و با لبخند بحث را تغییر دادم. - خب اومدیم اتاقتو به من نشون بدی؟ - نه نه... خوب شد یادم انداختی منم با این لباسایی که خیس کردی نشستم اینجا. از روی تخت بلند شد و سمت کمد سیاه رنگی که مقابل تخت بود، رفت. - چندتا لباس نقاب دار انتخاب کن واسه جشن امشب. منم میرم لباسمو عوض کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین