انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44757" data-attributes="member: 123"><p>پارت 123</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>آن روز هرچه از محمد سوال را پرسیدم او جوابی نداد و گفت فردا خواهم فهمید. نمیدانستم برای چه چیزی باید آماده باشم! نکند عروسی را قرار بود زودتر بگیرند یا چنین چیزی؟ درکل فعلا دوست داشتم ذهنم را از هرچیزی خالی کنم. یک دست لباس ورزشی صورتی رنگ پوشیدم و با بستن موهایم از بالا و برداشتن یک کلاه ، از اتاق خارج شدم و تصمیم گرفتم امروز را به پیادهروی بگذرانم. پدر و مادر بلاخره به توافق رسیده بودند و قرار بود امروز خانههای مناسب برای خریدن ببینند و رژین هم تصمیم گرفته بود با آنها برود تا اگر باز به جان یکدیگر افتادند، آنها را جدا کند. محمد نیز از صبح غیب شده بود و درنتیجه خانه کاملا خالی بود. به سرعت از خانه خارج شدم و به سام زنگ زدم اما پاسخی نداد، دقیقا مانند محمد. این دو امروز قرار بود چه کاری بکنند؟ من واقعا کنجکاو بودم اما فعلا کاری از دستم برنمیآمد و ترجیح میدادم به جای فکر کردن به آنها از محیط اطرافم لذت ببرم.</p><p></p><p>دستانم را درون جیب شلوار ورزشیم فرو بردم و درپیادهرو شروع کردم به قدم زدن ، اما هرچه فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که پیادهروی آن هم تنهایی، کاملا کسل کننده بود بنابراین باید یک کار دیگری میکردم. درحالی که قدم میزدم چشمم روی کتابخانه مقابل خیابان قفل شد. چه فکری بهتر از این! باید وارد کتابخانه میشدم و چند ساعتی میان کتابهای شیرین غرق میشدم و بی شک اینطوری زمان خوبی سپری میکردم.</p><p></p><p>خواستم سمت کتابخانه بروم که ناگهان همه جا تاریک شد. با فریاد دستم را مقابل ماسک سیاهی که درون صورتم فرو برده بودند، کشیدم و دست و پا زدم تا خلاص شوم اما فردی مرا بلند کرد و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">روی شانهاش گذاشت</span> و داخل ماشین انداخت.</p><p></p><p>-ولم کن ... تو روز روشن آدم میدزدی؟ تو کی هستی؟ چطور جرئت...</p><p></p><p>دیگر صدایی نتوانستم از خود در بیاورم چون دستمالی را سفت دور دهانم بسته بودند و فقط صداهای نامفهومی به گوش میرسید. در آن لحظه دعا میکردم که تمام اینها خواب بوده باشند. قلبم با هیجان میتپید و تمام تنم میلرزید و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بگیرم یا کاری بکنم. هردو دست و پایم توسط شخصی گرفته شده بود و مرا به حالت دراز روی ماشین گذاشته بودند.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>لباس و شلوار کوچکم را نیز روی چمدان ریختم و آنقدر وسایل درونش انداختم که بلاخره صدای اَرشان بلند شد.</p><p></p><p>-ژویین تو واقعا همه اینارو میخوای؟ چمدون رو کلا پر کردی دیگه واسه وسایل من جا نموند.</p><p></p><p>- همشو میخوام.</p><p></p><p>اَرشان کلافه لباسهایش را درون جیب دوم چمدان انداخت و بعد از اینکه چمدان تا دهن کاملا پر شد، با هزار زحمت بلاخره زیپ بسته شد. سارن مقابل در اتاق ایستاده بود و با اشک نگاهمان میکرد. احساسات خواهرانهاش کاملا به اوج رسیده بود اما من ذرهای دلم برایش نسوخت. سارن سمت اَرشان آمد و او را <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">محکم درآغوش گرفت</span> . اَرشان دستش را روی موهای سارن کشید و چند دقیقه به همین شکل ماندند که با فریاد من ، جدا شدند.</p><p></p><p>-بسه دیگه الان پرواز میره و تو دیر میکنی.</p><p></p><p>اَرشان از سارن جدا شد و گفت.</p><p></p><p>-ژویین راست میگه ما باید بریم</p><p></p><p>- داداش نمیشه ما تا فرودگاه بیایم؟</p><p></p><p>- آبجی دیگه لازم نیست... بعدشم فضا رو دیگه دردناک نکن خب؟</p><p></p><p>- باشه... گریه نمیکنم.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">اَرشان گونه خواهرش را بوسید</span> و با کشیدن چمدان، از اتاق خارج شد. دستم را پشت سرم قفل کردم و من نیز از پلهها پایین رفتم. آن روز زمانی که پیشنهاد سفر به ترکیه را بیان کردم، همه استقبال کردند و رویا نیز گفت باید حتما به آنجا برویم . درواقع اَرشان فقط به تلنگر نیاز داشت تا سفر خود را آغاز کند و چه کسی بهتر از من؟ اَرشان جلو رفت تا مادرش را در آغوش بگیرد اما پریسیما به اَرشان پشت کرد و با صدایی که بغض درونش میرقصید، گفت.</p><p></p><p>-زود برو تا منصرف نشدم.</p><p></p><p>اَرشان چند قدم عقب رفت و با حالت غمگینی برای آخرین بار به مادرش خیره شد وسمت در رفت. گمان میکنم پریسیما بعد از رفتن ما بنشیند و با صدای بلندی اشک بریزد و حتی از اینکه پسرش را در آغوش نگرفته، پشیمان شود. از خانه خارج شدیم و پدر اَرشان در چارچوب در ظاهر شد. انتظار داشتم خشمگین شود اما او اَرشان را به آغوش کشید و درحالی که آرام به کمر اَرشان ضربه میزد، با صدای مردانه و گرفتهای ، گفت.</p><p></p><p>-برو پسرم... خدا پشت و پناهت.</p><p></p><p>- ممنونم پدر</p><p></p><p>- امیدوارم به عشقت برسی</p><p></p><p>و این آخرین مکالمه آنها قبل سفر بود. سوار ماشین که شدم، برای آخرین بار به خانه خیره ماندم. به نظرم قرار بود مدت زیادی در ترکیه بمانیم و شاید اگر اَرشان با او ازدواج میکرد، کلا در آنجا میماندیم چون به گمانم مارالیا آنجا رفته بود تا معلم شود و بی شک شغل خود را قرار نبود رها بکند و با اَرشان به ایران بیاید. اَرشان کمربند را برایم بست و گفت.</p><p></p><p>-آمادهای سفرمون رو شروع کنیم؟</p><p></p><p>- آمادم.</p><p></p><p>و با این سخنم، اَرشان گاز داد و با صدای بلندی فریاد کشید، فریادی سرشار از شادی و خوشحالی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44757, member: 123"] پارت 123 *** مارالیا آن روز هرچه از محمد سوال را پرسیدم او جوابی نداد و گفت فردا خواهم فهمید. نمیدانستم برای چه چیزی باید آماده باشم! نکند عروسی را قرار بود زودتر بگیرند یا چنین چیزی؟ درکل فعلا دوست داشتم ذهنم را از هرچیزی خالی کنم. یک دست لباس ورزشی صورتی رنگ پوشیدم و با بستن موهایم از بالا و برداشتن یک کلاه ، از اتاق خارج شدم و تصمیم گرفتم امروز را به پیادهروی بگذرانم. پدر و مادر بلاخره به توافق رسیده بودند و قرار بود امروز خانههای مناسب برای خریدن ببینند و رژین هم تصمیم گرفته بود با آنها برود تا اگر باز به جان یکدیگر افتادند، آنها را جدا کند. محمد نیز از صبح غیب شده بود و درنتیجه خانه کاملا خالی بود. به سرعت از خانه خارج شدم و به سام زنگ زدم اما پاسخی نداد، دقیقا مانند محمد. این دو امروز قرار بود چه کاری بکنند؟ من واقعا کنجکاو بودم اما فعلا کاری از دستم برنمیآمد و ترجیح میدادم به جای فکر کردن به آنها از محیط اطرافم لذت ببرم. دستانم را درون جیب شلوار ورزشیم فرو بردم و درپیادهرو شروع کردم به قدم زدن ، اما هرچه فکر میکردم به این نتیجه میرسیدم که پیادهروی آن هم تنهایی، کاملا کسل کننده بود بنابراین باید یک کار دیگری میکردم. درحالی که قدم میزدم چشمم روی کتابخانه مقابل خیابان قفل شد. چه فکری بهتر از این! باید وارد کتابخانه میشدم و چند ساعتی میان کتابهای شیرین غرق میشدم و بی شک اینطوری زمان خوبی سپری میکردم. خواستم سمت کتابخانه بروم که ناگهان همه جا تاریک شد. با فریاد دستم را مقابل ماسک سیاهی که درون صورتم فرو برده بودند، کشیدم و دست و پا زدم تا خلاص شوم اما فردی مرا بلند کرد و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]روی شانهاش گذاشت[/BGCOLOR] و داخل ماشین انداخت. -ولم کن ... تو روز روشن آدم میدزدی؟ تو کی هستی؟ چطور جرئت... دیگر صدایی نتوانستم از خود در بیاورم چون دستمالی را سفت دور دهانم بسته بودند و فقط صداهای نامفهومی به گوش میرسید. در آن لحظه دعا میکردم که تمام اینها خواب بوده باشند. قلبم با هیجان میتپید و تمام تنم میلرزید و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بگیرم یا کاری بکنم. هردو دست و پایم توسط شخصی گرفته شده بود و مرا به حالت دراز روی ماشین گذاشته بودند. *** لباس و شلوار کوچکم را نیز روی چمدان ریختم و آنقدر وسایل درونش انداختم که بلاخره صدای اَرشان بلند شد. -ژویین تو واقعا همه اینارو میخوای؟ چمدون رو کلا پر کردی دیگه واسه وسایل من جا نموند. - همشو میخوام. اَرشان کلافه لباسهایش را درون جیب دوم چمدان انداخت و بعد از اینکه چمدان تا دهن کاملا پر شد، با هزار زحمت بلاخره زیپ بسته شد. سارن مقابل در اتاق ایستاده بود و با اشک نگاهمان میکرد. احساسات خواهرانهاش کاملا به اوج رسیده بود اما من ذرهای دلم برایش نسوخت. سارن سمت اَرشان آمد و او را [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]محکم درآغوش گرفت[/BGCOLOR] . اَرشان دستش را روی موهای سارن کشید و چند دقیقه به همین شکل ماندند که با فریاد من ، جدا شدند. -بسه دیگه الان پرواز میره و تو دیر میکنی. اَرشان از سارن جدا شد و گفت. -ژویین راست میگه ما باید بریم - داداش نمیشه ما تا فرودگاه بیایم؟ - آبجی دیگه لازم نیست... بعدشم فضا رو دیگه دردناک نکن خب؟ - باشه... گریه نمیکنم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]اَرشان گونه خواهرش را بوسید[/BGCOLOR] و با کشیدن چمدان، از اتاق خارج شد. دستم را پشت سرم قفل کردم و من نیز از پلهها پایین رفتم. آن روز زمانی که پیشنهاد سفر به ترکیه را بیان کردم، همه استقبال کردند و رویا نیز گفت باید حتما به آنجا برویم . درواقع اَرشان فقط به تلنگر نیاز داشت تا سفر خود را آغاز کند و چه کسی بهتر از من؟ اَرشان جلو رفت تا مادرش را در آغوش بگیرد اما پریسیما به اَرشان پشت کرد و با صدایی که بغض درونش میرقصید، گفت. -زود برو تا منصرف نشدم. اَرشان چند قدم عقب رفت و با حالت غمگینی برای آخرین بار به مادرش خیره شد وسمت در رفت. گمان میکنم پریسیما بعد از رفتن ما بنشیند و با صدای بلندی اشک بریزد و حتی از اینکه پسرش را در آغوش نگرفته، پشیمان شود. از خانه خارج شدیم و پدر اَرشان در چارچوب در ظاهر شد. انتظار داشتم خشمگین شود اما او اَرشان را به آغوش کشید و درحالی که آرام به کمر اَرشان ضربه میزد، با صدای مردانه و گرفتهای ، گفت. -برو پسرم... خدا پشت و پناهت. - ممنونم پدر - امیدوارم به عشقت برسی و این آخرین مکالمه آنها قبل سفر بود. سوار ماشین که شدم، برای آخرین بار به خانه خیره ماندم. به نظرم قرار بود مدت زیادی در ترکیه بمانیم و شاید اگر اَرشان با او ازدواج میکرد، کلا در آنجا میماندیم چون به گمانم مارالیا آنجا رفته بود تا معلم شود و بی شک شغل خود را قرار نبود رها بکند و با اَرشان به ایران بیاید. اَرشان کمربند را برایم بست و گفت. -آمادهای سفرمون رو شروع کنیم؟ - آمادم. و با این سخنم، اَرشان گاز داد و با صدای بلندی فریاد کشید، فریادی سرشار از شادی و خوشحالی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین