انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44745" data-attributes="member: 123"><p>پارت 122</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>صدای فریاد سارن کل اتاق را برداشته بود و او مدام پشهها را کنار میزد و حتی انتظار داشت برایش پشه بگیرم و بخورم، دقیقا همینم مانده بود همچو قورباغه زبان دراز کنم و پشه بخورم. سام کلافه لباس ورزشی سفید رنگش را با شلوار ورزشی پوشید و موهایش را شانه زد و گفت.</p><p></p><p>- بریم پارک که از دست صداش دیوونه شدم.</p><p></p><p>- اَرشان پشه پشه... .</p><p></p><p>- کوفتو اَرشان.</p><p></p><p>از روی تخت پایین پریدم و اتاق را ترک کردم. سارن با توری که در دست داشت ، از روی میز اتاقش بالا رفته بود و تور را در هوا تکان میداد، گویی که واقعا عقل خود را از دست داده بود! به نظر چطور بود نامش را بگذارم قورباغه نوع دو؟ وارد اتاق سارن شدم و پشه را روی فرشی دیدم که داشت دستانش را به یکدیگر میمالید. آرام نزدیک شدم و با پنجهام، سریع شکارش کردم. همانطور که با آرامش فدم برمیداشتم و به چهره ترسیده سارن نگاه میکردم، گفتم.</p><p></p><p>- مشکلی هست؟</p><p></p><p>- آره ببین صداش داره میاد.</p><p></p><p>سریع بالا پریدم و پشه را روی صورت سارن رها کردم که فریادش بیشتر شد و از اتاق فرار کرد . دوست داشتم بیشتر آزارش بدهم و بخندم اما افسوس که اَرشان اعلام کرد باید برویم بیرون. با همان حالت خبیث و آرام، از پلهها پایین رفتم و به مادر اَرشان که با نگرانی پشت تلفن نشسته بود و سخن میگفت، خیره شدم. به نظر میرسید داشت با خانواده رویا سخن میگفت چون نگرانی در کلامش و چهره مضطربش نشان میداد به خاطر موضوع دیشب بسیار پریشان است. دستی به سیبیلهایم کشیدم و با قدمهایی تند که هیچ گاه به تندی قدمهای اَرشان نبودند، از خانه خارج شدم. اَرشان کمی دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. درواقع امروز هوا مرطوب و اما دلچسب بود! خبری از چنگالهای دودی رنگ در میان رنگ آبی آسمان نبود و همه چیز حالت نمناکی به خود گرفته بود و این هوای نمناک، چقدر دلچسب بود! گویی ذرات خیس خاک در هوا پخش شده بودند چون بوی نم خاک بینیم را نوازش میداد.</p><p></p><p>اَرشان مرا از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و من نیز درحالی که از یقه اَرشان گرفته بودم، همراه با او از خیابان عبور کردم و سپس اَرشان دوباره مرا روی زمین گذاشت. اگر چند کوچه دیگر رد میکردیم بلاخره به پارک بزرگی میرسیدیم و من میتوانستم مثل قبل آنجا با اَرشان بدوم و ورزش کنم. قبلا هر وقت اَرشان بی کار میشد ما به آن پارک میرفتیم و ورزش میکردیم، البته من تنها زمانی برنده میشدم که چهار دست و پا حرکت میکردم و از تمام توانم استفاده میکردم و اَرشان این کار را تقلب میدانست.</p><p></p><p>زمانی که به پارک رسیدیم، اَرشان ابتدا نگاهی به آسمان نیمه ابری انداخت و سپس گفت.</p><p></p><p>- ماجرای دیشب همش توی خوابم بود! خیلی اتفاق عجیبی بود.</p><p></p><p>- بخش بهترشو ببین. دیگه خبری از ازدواج نیست.</p><p></p><p>- مطمئنم رویا با بابک خوش بخت میشه.</p><p></p><p>- راستش به نظرم عشق همه چیو ممکن میکنه. من وقتی دیدم رویا افتاد مطمئن بودم میمیره ولی بابک اونو سریع گرفت! چطوری یهو رویا رو گرفت؟ چطور فهمید قراره کدوم طرف بیفته؟ اصلا از کجا پیداش شد؟ اون واقعا فرشته نجات زندگی رویا شد.</p><p></p><p>اَرشان درحالی که دو دستش را روی چمن میگذاشت و پاهایش را صاف با فاصله مشخصی روی چمن میگذاشت، گفت.</p><p></p><p>- رویا هم به خاطر اون داشت میمرد.</p><p></p><p>- درواقع رویا به خاطر خودش میخواست بمیره... چون اون زندگیو نمیتونست تحمل کنه.</p><p></p><p>- پس بابکم به خاطر خودش اون کارو کرد، چون بدون رویا نمیتونست زندگی کنه.</p><p></p><p>روی صندلی آهنی و خیس، نشستم . اَرشان شنو میرفت و با صدای خفهای شنو رفتن خود را میشمرد. بعد از اینکه دستانش خسته شد، روی زمین افتاد و نفس عمیقی کشید. اصلا به کارهای اَرشان توجهی نداشتم و بیشتر ذوق و شوق مسابقه دویدن را در سر داشتم. میخواستم هرچه سریعتر کل پارک را بدوم، البته آخرین دویدنهای من بسیار خاطره بدی برایم رقم زده بودند و شاید با این دویدن، آنها پاک شوند و باز یک خاطره خوب بسازم. یک بار برای فرار از دست آن مرد، دویدم و مجبور شدم او را به کشتن بدهم، و بار دیگر از دست اَرشان فرار کردم و موضوع سگ پیش آمد. روی صندلی ایستادم و با ذوق گفتم.</p><p></p><p>- بدوییم؟</p><p></p><p>اَرشان ناگهان درحالی که آب دهانش را پاک میکرد و سر بطری را میبست، گفت.</p><p></p><p>- بعدش چی کار کنیم؟ میتونم برم دنبال مارالیا؟</p><p></p><p>اما من فعلا دوست نداشتم راجع به این موضوع سخن بگوییم، پس دوباره پافشاری کردم.</p><p></p><p>- بدوییم؟</p><p></p><p>- اگر برم و پیداش نکنم چی؟ اگر فراموشم کرده باشه چی؟</p><p></p><p>اما گویی اَرشان در دنیای خودش بود و اصلا نمیفهمید که من چه میخواهم. راستش این بار نمیخواستم با درک و منطق پیش بروم، من دلم میخواست بدوم و صدای پر شور و شوق زمین را گوش بدهم، همان صدایی که در اثر برخورد کفش یا پنجه پا به زمین، ایجاد میشود. میخواستم صدای فریاد اَرشان را بشنوم که به نفس نفس افتاده و میخواهد بایستم! دلم برای تک تک خاطرات گذشته تنگ شده بود اما اَرشان نمیخواست گذشته شیرین را رقم بزند، او هنوز به دنبال آینده نامعلوم و مبهمی بود که رو به رویمان قرار داشت. خشمگین شدم و سمت اَرشان دویدم و با دندانم گوشه پایین شلوار ورزشیش را به سمت جلو کشیدم و گفتم.</p><p></p><p>- بدوییم .</p><p></p><p>اَرشان لبخند کمرنگی زد و خم شد و موهایم را آرام نوازش داد.</p><p></p><p>- باشه بدوییم. دیگه قرار نیست بهت بی توجهی بکنم.</p><p></p><p>چشمانم برق زد و اَرشان زودتر از من شروع کرد به دویدن. سریع شروع کردم به حرکت کردن و دست و پایم را محکم روی زمین کوبیدم . آنقدر سریع حرکت میکردم که احساس میکردم با هربار حرکتم، روی هوا میپرم و پرواز میکنم و دوباره روی زمین میافتم، دقیقا شبیه فیلمهای فضانوردی شده بود که روی ماه، با هر قدم روی هوا میماند. اَرشان عقب افتاده بود اما صدای نفس زدنهایش را و برخورد کفشش با زمین را ، میشنیدم و میفهمیدم که نزدیک است.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- خیلی ترسیدم... خیلی زیاد ، اما گاهی باید ریسک کنی چون اگر به زندگی صاف و سادهای که برات تعیین میکنن ادامه بدی، پشیمون میشی بابت ریسک نکردن.</p><p></p><p>- اینطور میگی که، اگر جلوت یک راه ساده بذارن ، راهی که تو انتخاب نکردی، باید توش کوه بذاری و ازش بالا بری، تا جریان بگیره.</p><p></p><p>- نه... شاید بهتر باشه یک پیچ بذاری جلوش و ازش بپیچیو تو اون راه ادامه ندی! چون اگر تو اون راه هرکاری هم بکنی باز راه و مسیر مال تو نیست. من میگم باید ریسک کنی و جاده خودتو بسازی، جادهای که تا حالا کسی توش قدم نزده باشه.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">بابک دستم را بالا گرفت و بوسید</span> و با لبخند شیرینش گفت.</p><p></p><p>- قول میدم از جادهای که ساختی پشیمون نمیشی.</p><p></p><p>به چشمان سیاه رنگش که با صداقت و شوق نگاهم میکرد، خیره شدم و لبخند زدم. راستش حتی اگر پشیمان هم میشدم باز حاضر نبودم در جادهای که دیگران انتخاب کرده بودند، حرکت کنم. این پشیمانی برایم درس عبرتی میشد و من این بار جاده خودم را بهتر و محکمتر میساختم و چاله چولههایش را بهتر بررسی میکردم . نمیخواستم از دست شخص دیگری آب بنوشم و میخواستم آبی که در دستان خودم بود را، بنوشم. پل خود را بسازم، جاده خود را بسازم، و در تصمیمی دست به عمل بزنم که مال خودم باشد. این خیلی مهم است که چیزی مال من باشد، حتی اگر اشتباه باشد من تجربه کسب میکنم و آن را بهتر میکنم. حال، با ریسک در آن شب، توانستم عشق خودم را به دست بیاورم و من از این بابت بسیار خوشحال بودم.</p><p></p><p>بابک موهایش را به سمت چپ انداخت و با لبخند صورتش را نزدیکتر آورد که ناگهان گربه نارنجی رنگی به سرعت از بین ما عبور کرد و باعث شد بابک تعادلش را از دست بدهد و چند قدم به عقب برود. هردو با چشمان گشادی به گربه و سپس به اَرشانی که با سرعت دنبالش میدوید، چشم دوختیم.</p><p></p><p>- این همون گربه نبود؟</p><p></p><p>به بابک خیره شدم و گفتم.</p><p></p><p>- دقیقا همونه.</p><p></p><p>- موافقی دنبالش بدوییم؟</p><p></p><p>- واسه چی مگه... .</p><p></p><p>قبل از اینکه سخنم را کامل کنم، <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">بابک دستم را کشید</span> و ما نیز به سرعت دنبال آنها دویدیم. آنقدر دویده بودم که ع×ر×ق از روی پیشانیم سرازیر شده بود و به نفس نفس افتاده بودم، شال دور گردنم را کمی شلتر کردم و با صدای نالانی گفتم.</p><p></p><p>- بسه... این گربه... خسته... خسته... نمیشه.</p><p></p><p>بابک متوقف شد و هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید، با صدای بلندی نفس کشید. اَرشان چند قدم جلوتر روی چمن ولو شد اما ژویین همچنان میدوید. این همه انرژی را چگونه به دست آورده بود، من نمیتوانستم درک کنم. ژویین چند قدم دیگر برداشت اما بعد تعلل کرد و برگشت و مارا همچو جنازههای خسته و هلاک شده دید. سیبیلهایش پایین افتادند و با دوپای خود سمت ما آمد و درحالی که دست میزد گفت.</p><p></p><p>- آفرین بهتون چقدر تنبلین شما.</p><p></p><p>اَرشان روی چمن نشست و گفت.</p><p></p><p>- سه ساعته داریم میدوییم.</p><p></p><p>- سه ساعت که چیزی نیست.</p><p></p><p>روی صندلی افتادم و گفتم.</p><p></p><p>- خب انقدر دویدیم واسه چی؟</p><p></p><p>ژویین:« واسه تفریح»</p><p></p><p>- عجب تفریحی</p><p></p><p>بابک کنار من روی صندلی نشست و دستم را گرفت و گفت.</p><p></p><p>- خب اَرشان به عشقت رسیدی؟</p><p></p><p>گویی که بابک سخن بدی گفته باشد، سکوت تلخی در فضا حاکم شد و فقط صدای ناواضح مردم در پارک، به گوش میرسید.</p><p></p><p>ژویین دستانش را به یکدیگر مالید و درحالی که از همان لبخندهای ترسناکش میزد ، گفت.</p><p></p><p>- من یک نقشهای دارم، گوش بدین.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44745, member: 123"] پارت 122 *** ژویین صدای فریاد سارن کل اتاق را برداشته بود و او مدام پشهها را کنار میزد و حتی انتظار داشت برایش پشه بگیرم و بخورم، دقیقا همینم مانده بود همچو قورباغه زبان دراز کنم و پشه بخورم. سام کلافه لباس ورزشی سفید رنگش را با شلوار ورزشی پوشید و موهایش را شانه زد و گفت. - بریم پارک که از دست صداش دیوونه شدم. - اَرشان پشه پشه... . - کوفتو اَرشان. از روی تخت پایین پریدم و اتاق را ترک کردم. سارن با توری که در دست داشت ، از روی میز اتاقش بالا رفته بود و تور را در هوا تکان میداد، گویی که واقعا عقل خود را از دست داده بود! به نظر چطور بود نامش را بگذارم قورباغه نوع دو؟ وارد اتاق سارن شدم و پشه را روی فرشی دیدم که داشت دستانش را به یکدیگر میمالید. آرام نزدیک شدم و با پنجهام، سریع شکارش کردم. همانطور که با آرامش فدم برمیداشتم و به چهره ترسیده سارن نگاه میکردم، گفتم. - مشکلی هست؟ - آره ببین صداش داره میاد. سریع بالا پریدم و پشه را روی صورت سارن رها کردم که فریادش بیشتر شد و از اتاق فرار کرد . دوست داشتم بیشتر آزارش بدهم و بخندم اما افسوس که اَرشان اعلام کرد باید برویم بیرون. با همان حالت خبیث و آرام، از پلهها پایین رفتم و به مادر اَرشان که با نگرانی پشت تلفن نشسته بود و سخن میگفت، خیره شدم. به نظر میرسید داشت با خانواده رویا سخن میگفت چون نگرانی در کلامش و چهره مضطربش نشان میداد به خاطر موضوع دیشب بسیار پریشان است. دستی به سیبیلهایم کشیدم و با قدمهایی تند که هیچ گاه به تندی قدمهای اَرشان نبودند، از خانه خارج شدم. اَرشان کمی دستهایش را باز کرد و نفس عمیقی کشید. درواقع امروز هوا مرطوب و اما دلچسب بود! خبری از چنگالهای دودی رنگ در میان رنگ آبی آسمان نبود و همه چیز حالت نمناکی به خود گرفته بود و این هوای نمناک، چقدر دلچسب بود! گویی ذرات خیس خاک در هوا پخش شده بودند چون بوی نم خاک بینیم را نوازش میداد. اَرشان مرا از روی زمین بلند کرد و در آغوش گرفت و من نیز درحالی که از یقه اَرشان گرفته بودم، همراه با او از خیابان عبور کردم و سپس اَرشان دوباره مرا روی زمین گذاشت. اگر چند کوچه دیگر رد میکردیم بلاخره به پارک بزرگی میرسیدیم و من میتوانستم مثل قبل آنجا با اَرشان بدوم و ورزش کنم. قبلا هر وقت اَرشان بی کار میشد ما به آن پارک میرفتیم و ورزش میکردیم، البته من تنها زمانی برنده میشدم که چهار دست و پا حرکت میکردم و از تمام توانم استفاده میکردم و اَرشان این کار را تقلب میدانست. زمانی که به پارک رسیدیم، اَرشان ابتدا نگاهی به آسمان نیمه ابری انداخت و سپس گفت. - ماجرای دیشب همش توی خوابم بود! خیلی اتفاق عجیبی بود. - بخش بهترشو ببین. دیگه خبری از ازدواج نیست. - مطمئنم رویا با بابک خوش بخت میشه. - راستش به نظرم عشق همه چیو ممکن میکنه. من وقتی دیدم رویا افتاد مطمئن بودم میمیره ولی بابک اونو سریع گرفت! چطوری یهو رویا رو گرفت؟ چطور فهمید قراره کدوم طرف بیفته؟ اصلا از کجا پیداش شد؟ اون واقعا فرشته نجات زندگی رویا شد. اَرشان درحالی که دو دستش را روی چمن میگذاشت و پاهایش را صاف با فاصله مشخصی روی چمن میگذاشت، گفت. - رویا هم به خاطر اون داشت میمرد. - درواقع رویا به خاطر خودش میخواست بمیره... چون اون زندگیو نمیتونست تحمل کنه. - پس بابکم به خاطر خودش اون کارو کرد، چون بدون رویا نمیتونست زندگی کنه. روی صندلی آهنی و خیس، نشستم . اَرشان شنو میرفت و با صدای خفهای شنو رفتن خود را میشمرد. بعد از اینکه دستانش خسته شد، روی زمین افتاد و نفس عمیقی کشید. اصلا به کارهای اَرشان توجهی نداشتم و بیشتر ذوق و شوق مسابقه دویدن را در سر داشتم. میخواستم هرچه سریعتر کل پارک را بدوم، البته آخرین دویدنهای من بسیار خاطره بدی برایم رقم زده بودند و شاید با این دویدن، آنها پاک شوند و باز یک خاطره خوب بسازم. یک بار برای فرار از دست آن مرد، دویدم و مجبور شدم او را به کشتن بدهم، و بار دیگر از دست اَرشان فرار کردم و موضوع سگ پیش آمد. روی صندلی ایستادم و با ذوق گفتم. - بدوییم؟ اَرشان ناگهان درحالی که آب دهانش را پاک میکرد و سر بطری را میبست، گفت. - بعدش چی کار کنیم؟ میتونم برم دنبال مارالیا؟ اما من فعلا دوست نداشتم راجع به این موضوع سخن بگوییم، پس دوباره پافشاری کردم. - بدوییم؟ - اگر برم و پیداش نکنم چی؟ اگر فراموشم کرده باشه چی؟ اما گویی اَرشان در دنیای خودش بود و اصلا نمیفهمید که من چه میخواهم. راستش این بار نمیخواستم با درک و منطق پیش بروم، من دلم میخواست بدوم و صدای پر شور و شوق زمین را گوش بدهم، همان صدایی که در اثر برخورد کفش یا پنجه پا به زمین، ایجاد میشود. میخواستم صدای فریاد اَرشان را بشنوم که به نفس نفس افتاده و میخواهد بایستم! دلم برای تک تک خاطرات گذشته تنگ شده بود اما اَرشان نمیخواست گذشته شیرین را رقم بزند، او هنوز به دنبال آینده نامعلوم و مبهمی بود که رو به رویمان قرار داشت. خشمگین شدم و سمت اَرشان دویدم و با دندانم گوشه پایین شلوار ورزشیش را به سمت جلو کشیدم و گفتم. - بدوییم . اَرشان لبخند کمرنگی زد و خم شد و موهایم را آرام نوازش داد. - باشه بدوییم. دیگه قرار نیست بهت بی توجهی بکنم. چشمانم برق زد و اَرشان زودتر از من شروع کرد به دویدن. سریع شروع کردم به حرکت کردن و دست و پایم را محکم روی زمین کوبیدم . آنقدر سریع حرکت میکردم که احساس میکردم با هربار حرکتم، روی هوا میپرم و پرواز میکنم و دوباره روی زمین میافتم، دقیقا شبیه فیلمهای فضانوردی شده بود که روی ماه، با هر قدم روی هوا میماند. اَرشان عقب افتاده بود اما صدای نفس زدنهایش را و برخورد کفشش با زمین را ، میشنیدم و میفهمیدم که نزدیک است. *** - خیلی ترسیدم... خیلی زیاد ، اما گاهی باید ریسک کنی چون اگر به زندگی صاف و سادهای که برات تعیین میکنن ادامه بدی، پشیمون میشی بابت ریسک نکردن. - اینطور میگی که، اگر جلوت یک راه ساده بذارن ، راهی که تو انتخاب نکردی، باید توش کوه بذاری و ازش بالا بری، تا جریان بگیره. - نه... شاید بهتر باشه یک پیچ بذاری جلوش و ازش بپیچیو تو اون راه ادامه ندی! چون اگر تو اون راه هرکاری هم بکنی باز راه و مسیر مال تو نیست. من میگم باید ریسک کنی و جاده خودتو بسازی، جادهای که تا حالا کسی توش قدم نزده باشه. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]بابک دستم را بالا گرفت و بوسید[/BGCOLOR] و با لبخند شیرینش گفت. - قول میدم از جادهای که ساختی پشیمون نمیشی. به چشمان سیاه رنگش که با صداقت و شوق نگاهم میکرد، خیره شدم و لبخند زدم. راستش حتی اگر پشیمان هم میشدم باز حاضر نبودم در جادهای که دیگران انتخاب کرده بودند، حرکت کنم. این پشیمانی برایم درس عبرتی میشد و من این بار جاده خودم را بهتر و محکمتر میساختم و چاله چولههایش را بهتر بررسی میکردم . نمیخواستم از دست شخص دیگری آب بنوشم و میخواستم آبی که در دستان خودم بود را، بنوشم. پل خود را بسازم، جاده خود را بسازم، و در تصمیمی دست به عمل بزنم که مال خودم باشد. این خیلی مهم است که چیزی مال من باشد، حتی اگر اشتباه باشد من تجربه کسب میکنم و آن را بهتر میکنم. حال، با ریسک در آن شب، توانستم عشق خودم را به دست بیاورم و من از این بابت بسیار خوشحال بودم. بابک موهایش را به سمت چپ انداخت و با لبخند صورتش را نزدیکتر آورد که ناگهان گربه نارنجی رنگی به سرعت از بین ما عبور کرد و باعث شد بابک تعادلش را از دست بدهد و چند قدم به عقب برود. هردو با چشمان گشادی به گربه و سپس به اَرشانی که با سرعت دنبالش میدوید، چشم دوختیم. - این همون گربه نبود؟ به بابک خیره شدم و گفتم. - دقیقا همونه. - موافقی دنبالش بدوییم؟ - واسه چی مگه... . قبل از اینکه سخنم را کامل کنم، [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]بابک دستم را کشید[/BGCOLOR] و ما نیز به سرعت دنبال آنها دویدیم. آنقدر دویده بودم که ع×ر×ق از روی پیشانیم سرازیر شده بود و به نفس نفس افتاده بودم، شال دور گردنم را کمی شلتر کردم و با صدای نالانی گفتم. - بسه... این گربه... خسته... خسته... نمیشه. بابک متوقف شد و هردو دستش را روی زانوهایش گذاشت و بدون اینکه چیزی بگوید، با صدای بلندی نفس کشید. اَرشان چند قدم جلوتر روی چمن ولو شد اما ژویین همچنان میدوید. این همه انرژی را چگونه به دست آورده بود، من نمیتوانستم درک کنم. ژویین چند قدم دیگر برداشت اما بعد تعلل کرد و برگشت و مارا همچو جنازههای خسته و هلاک شده دید. سیبیلهایش پایین افتادند و با دوپای خود سمت ما آمد و درحالی که دست میزد گفت. - آفرین بهتون چقدر تنبلین شما. اَرشان روی چمن نشست و گفت. - سه ساعته داریم میدوییم. - سه ساعت که چیزی نیست. روی صندلی افتادم و گفتم. - خب انقدر دویدیم واسه چی؟ ژویین:« واسه تفریح» - عجب تفریحی بابک کنار من روی صندلی نشست و دستم را گرفت و گفت. - خب اَرشان به عشقت رسیدی؟ گویی که بابک سخن بدی گفته باشد، سکوت تلخی در فضا حاکم شد و فقط صدای ناواضح مردم در پارک، به گوش میرسید. ژویین دستانش را به یکدیگر مالید و درحالی که از همان لبخندهای ترسناکش میزد ، گفت. - من یک نقشهای دارم، گوش بدین. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین