انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44569" data-attributes="member: 123"><p>پارت 121</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>ورقها را از روی میز جمع کردم و داخل کیف سام انداختم. لحظهای مکث کردم و به چهره سام خیره شدم. چگونه میتوانست انقدر خوب و مهربان و معصوم باشد؟ واقعا نمیتوانم سام را درک کنم، بیشتر پسرهای آن کلاس سه چهار تا دوست دختر داشتند و او با اینکه پنج سال از من کوچکتر بود اما فقط مرا میخواست و هیچ شخص دیگری را حتی نگاه نمیکرد، چگونه باید چنین چیزی را باور کنم؟ و با دیدن این رفتار او، چگونه میتوانم مدام به اَرشان فکر کنم؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی موهای طلایی رنگ سام که روی صورتش ریخته بودند، کشیدم و آرام موها را عقب راندم</span>. سام سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. گاهی پلکهایش میلرزید و نفسش عمیقتر میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت. اگر این چنین میخوابید بی شک کمری برایش باقی نمیماند و البته من نمیتوانستم او را بلند کنم و روی تخت بگذارم، پس باید چه میکردم؟ حتی دلم نمیآمد او را بیدار کنم.</p><p></p><p>سرم را روی میز گذاشتم و خیره به سام در همان حالت ماندم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">برخورد نفس گرمش را با صورتم احساس میکردم</span> و احساس آرامشی در وجودم جولان میداد. چشمانم را بستم و نمیدانستم این چشم بستن یعنی چه.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>رویا</p><p></p><p>صدای بلند مادر با تمام خواهش و تمنا بود.</p><p></p><p>- دخترم ما اشتباه کردیم عزیزم... باشه ازدواج نکن! قول میدم ازدواجی اتفاق نیفته... راست میگی توهم حق انتخاب داری! فقط بیا پایین</p><p></p><p>و صدای پدرم مصممتر از همه بود و البته پشیمان.</p><p></p><p>- میتونی با بابک ازدواج کنی ... لطفا دخترم بیا پایین.</p><p></p><p>با لبخند ملیحی درحالی که چشمانم پر از اشک شده بود، خواستم عقب برگردم اما پاشنه کفشم به لباس عروسم برخورد کرد و باعث سقوطم شد. هوا را داشتم با تمام وجود میبلعیدم و چنان سرعت سقوط زیاد بود که قلبم را روی دستم احساس میکردم. فریاد بلندی کشیدم، فریادی با تمام وجود! حتی با اینکه من خواستم زنده بمانم و همه چیز خوب پیش رفت، اما زندگی باز نخواست من خوش بخت بمانم و چشم دیدن شادی مرا نداشت، پس مرا به دست مرگ داد. اشکهایم درهوا معلق مانده بودند و من، داشتم به مرگ نزدیکتر میشدم و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم، چشمانم بسته شد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p></p><p></p><p>- ماری ماری پاشو.</p><p></p><p>سریع از روی صندلی بلند شدم و با چشمانی گشاد به سام خیره شدم. هوا روشن شده بود و صدای مادر از پذیرایی به گوش میرسید که با فریاد مرا برای صبحانه صدا میزد. با دهانی باز به خودم و سام خیره ماندم و سریع دنبال راه حلی گشتم تا بتوانم سام را از خانه خارج کنم. دستی به موهای وز وزیم کشیدم و دور اتاق شروع کردم به قدم زدن ، سام کلافه روی تخت نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. با برخورد مشت مادر به در، با اضطراب سریع سمت در رفتم.</p><p></p><p>- ماری باز کن درو.</p><p></p><p>- ماما شاید یکی لخته میای تو همینطوری... یک لحظه وایسا به سر و وضعم برسم.</p><p></p><p>- من همیشه تو رو با این سر و وضع میبینم، باز کن درو.</p><p></p><p>- مامان یک لحظه اصلا تو اتاقم چی کار داری؟</p><p></p><p>- تو باز کن.</p><p></p><p>هیچ گاه وارد اتاقم نمیشد و امروز از شانس عالیم آمده بود تا در اتاقم بگردد. از در فاصله گرفتم و سمت پنجره رفتم و در پنجره را کامل باز کردم. با دستم به سام اشاره کردم و او با قدمهایی سریع اما بی صدا، سمت پنجره آمد و سرش را از پنجره بیرون برد و سریع کنار کشید. با صدای آرامی پرسید.</p><p></p><p>- چی میگی؟ نکنه میخوای از این ارتفاع بپرم؟</p><p></p><p>- وقت نداریم سریع برو روی اون لبه بعد یکم سر بخور و بعد بپر پایین.</p><p></p><p>سام با چشمانی گشاد به پایین خیره شد و گفت.</p><p></p><p>- محاله.</p><p></p><p>- سام برو.</p><p></p><p>- عمرا!</p><p></p><p>- مجبورم نکن هلت بدم.</p><p></p><p>صدای کوبیده شدن مشت به در اعصابم را کاملا متشنج کرده بود و سام نیز گویی قصد نداشت از پنجره بیرون برود و فقط همچو بزی به ارتفاع خیره مانده بود. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">با دستانم سام را هل دادم</span> که با دستپاچگی بالا رفت و هردو پایش را از پنجره پایین برد و روی بخش سرازیری سقف افتاد و جیغ کوچکی کشید. سریع پرده را کشیدم و پنجره را بستم و در اتاق را باز کردم. مادر با چشمانی قرمز و خشمگین مرا کنار کشید و با چشمانش کل اتاق را زیر نظر گرفت و سپس سبد آبی رنگی که زیر تختم بود را برداشت و از اتاق خارج شد. با دیدن کیف سام روی میزم، نفس عمیقی کشیدم و کیف را زیر تخت مخفی کردم، واقعا خوشحال بودم که مادر متوجه این کیف نشده بود. مقابل آیینه ایستادم و موهای شرابیم را از پشت بستم ، دستی به گونهام کشیدم و با یک لبخند کمرنگ، از اتاق خارج شدم.</p><p></p><p>رژین کلافه روی مبل نشسته بود و غر میزد اما محمد با لحن ملایم و مهربانی او را به آرامش دعوت میکرد و تاکید داشت که رژین اصلا تکان نخورد. مادر روی مبل نشسته بود و ظاهرا به تلوزیون نگاه میکرد اما مشخص بود زیرچشمی برای پدر چشم میچرخاند و مشخصتر از همه ، دعوایی بود که بین آن دو شکل گرفته بود اما نمیدانم این بار سر چه چیزی!</p><p></p><p>وارد آشپزخانه شدم و یکی از سیبهای داخل سبد را برداشتم و بدون شستن ، گاز محکمی به سیب زدم. بلاخره صدای رژین مرا کلافه کرد و پاتند کردم و سمت آنها رفتم.</p><p></p><p>- چی شده؟</p><p></p><p>- داداشت از صبح منو کشیده اینجا میخواد نقاشیمو بکشه کلا نمیتونم یک آب بخورم.</p><p></p><p>- بابا یکم تحمل کن دیگه... یک نقاشی خواستیم بکشیما</p><p></p><p>رژین از دستم کشید و مرا روی مبل انداخت و گفت.</p><p></p><p>-بفرما آبجیتو بکش.</p><p></p><p>محمد پوف کلافهای کشید و قلم موی بلند خود را برداشت و هردو ابرویش را با شیطنت بالا انداخت.</p><p></p><p>- البته خواهرم خوشگلترم هست به نظرم نقاشی خوبی میشه.</p><p></p><p>رژین درحالی که پا روی زمین میکوبید ، با غرغر سمت اتاقش رفت و حال من ماندمو نگاه تیز محمد. کلافه نفسم را بیرون دادم و سیب نصفه نیمه خود را روی میز گذاشتم و سپس آرنجم را روی دسته مبل گذاشتم.</p><p></p><p>- خب حالا به تابلوی اسبی که اون طرف دیوار هست نگاه کن و اصلا تکون نخور</p><p></p><p>- اصلا!</p><p></p><p>- اصلا.</p><p></p><p>- صحیح.</p><p></p><p>محمد سریع مشغول کشیدن خطوطش روی تخته سفیدی شد و من نیز ناچار به تابلو خیره ماندم. روی تابلو سه اسب به رنگ سفید و قهوهای و سیاه، با یکدیگر مسابقه دویدن میدادند و موهایشان در اثر دویدن، بالا پریده بود. چیزی که این نقاشی را برای من خاص کرده بود، ریزکاری نقاش بود، او با دقت و ریزبینی تما جزئیات را در نظر گرفته بود و حتی عضلات ع×ر×ق کرده اسبها نیز کاملا مشخص بود. رنگ خورشید قابل لمس و واقعی به نظر میرسید و زردی چمن در اثر سوختن توسط خورشید نیز، کاملا مشهود بود. او نخواسته بود همه چیز را رویایی و دروغین بکشد و کل منظره را سرسبز جلوه بدهد! گاهی به سوخته شدن چمنها نیز توجه کرده بود و یعنی همه موارد طبیعی را به جا آورده بود.</p><p></p><p>خواستم چانه داغم را از روی دستم بردارم که صدای محمد بلند شد و باز در همان حالت باقی ماندم. نگاهم را سمت مادر کج کردم و سعی کردم منظره جدیدی را ببینم. مادر لباس سفید راحتی و بلندی پوشید بود با شلوار گشاد سیاه رنگ، و تضاد جالبی میان لباسش ایجاد کرده بود. کنترل را در دستانش میچرخاند و گاهی با چشمان گشاد و سیاه رنگش ، به پدر با غیظ نگاه میکرد و لبش را گاز میگرفت. البته پدر در آن سو کاملا بی تفاوت روی مبل دراز کشیده بود و پاهایش را تکان میداد و اصلا عین خیالش نبود که کسی میخواهد او را بکشد. مادر که دید نمیتواند با نگاه پدر را بلرزاند صدایش را بلند کرد.</p><p></p><p>- چی شد پس؟ خونه نمیخری دیگه؟</p><p></p><p>پدر با همان حالت بی خیال پاسخ داد.</p><p></p><p>- والا یک خونه عین دست گل نشونت دادم نخواستی مطمئنم بقیه هم به همین حالت دچار میشن.</p><p></p><p>- اونجا شلوغ بود.</p><p></p><p>- همه جا شلوغه ! مگه اینکه بریم آدمای یک ناحیه رو بکشیم و خالیش کنیم.</p><p></p><p>- قشنگ به دریا دید داشتیم .</p><p></p><p>پدر این بار از حالت بی خیال خود خارج و روی مبل صاف نشست.</p><p></p><p>- مشکلش چیه؟</p><p></p><p>- آها اصلا مشکل نداره از پنجره زنا رو دید بزنی که!</p><p></p><p>و حال مشکل اصلی مادر با آن خانه نمایان شد! من که از همان اول گفتم خانه موردی نداشت اما چون با غیرت زنانه مادر هماهنگی نداشت خانه به آن خوبی رد شده بود. گاهی خندهام میگیرد از این فرهنگ عجیبمان. حال آنکه اگر سام و خانوادهاش اینجا بودند به این غیرتی شدن مادر میخندیدند و شاید هم تعجب میکردند. چون به دریای بزرگ و زیبا دید داشت و حال آن وسط شاید چند آدم هم به دریا میرفتند نباید آن خانه عالی و بزرگ را خریدای میکردیم! باورم نمیشد ، با اینکه سالها گذشته بود و به چنین سنی رسیده بود هنوز به نگاه شوهرش شک داشت و میخواست آن را چک کند! درواقع آدمی که نگاه <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">خرابی</span> دارد به مکان نیاز ندارد راحت در هر فرصتی میتواند به ملت خیره شود .</p><p></p><p>کلافه کمی سرم را چرخاندم که باز محمد فریاد زد.</p><p></p><p>- بابا یک لحظه بمون دیگه</p><p></p><p>- دقت کردی یک لحظت خیلی لحظه شده؟</p><p></p><p>- نه</p><p></p><p>- گفتم که بکنی</p><p></p><p>- ممنون حالا ساکت بمون یک جا.</p><p></p><p>- آه محمد آه</p><p></p><p>پدر با خشم از روی مبل بلند شد و گفت</p><p></p><p>- واقعا؟ یعنی دلیلت این بود؟ متاسفم برات! حالا که اینطوره خونه نمیخرم برمیگردیم ایران.</p><p></p><p>و با خشم پاتند کرد و با برداشتن سوییچ ماشین، از خانه خارج شد. مادر هم اصلا کم نیاورد و با همان فریاد گفت.</p><p></p><p>- حتما برگردیم.</p><p></p><p>و با خشم به خوردن پوفیلا ادامه داد. گاهی باور نمیکنم که این دو بزرگ شده باشند، بی شک در زمان پیری هم به همین صورت ادامه خواهند داد. مادر با اعصایش به پای پدر میزند و پدر با اعصای خود به پای مادر! چه دیدنی جالبی میشد. محمد دستان خود را باز کرد و با لبخند گفت.</p><p></p><p>- تموم شد.</p><p></p><p>بلاخره چانهام را از روی دستم برداشتم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم</p><p></p><p>- خداروشکر.</p><p></p><p>- خب آمادهای؟</p><p></p><p>- واسه چی؟</p><p></p><p>- پس سام بهت نگفته؟</p><p></p><p>- چیو؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44569, member: 123"] پارت 121 *** مارالیا ورقها را از روی میز جمع کردم و داخل کیف سام انداختم. لحظهای مکث کردم و به چهره سام خیره شدم. چگونه میتوانست انقدر خوب و مهربان و معصوم باشد؟ واقعا نمیتوانم سام را درک کنم، بیشتر پسرهای آن کلاس سه چهار تا دوست دختر داشتند و او با اینکه پنج سال از من کوچکتر بود اما فقط مرا میخواست و هیچ شخص دیگری را حتی نگاه نمیکرد، چگونه باید چنین چیزی را باور کنم؟ و با دیدن این رفتار او، چگونه میتوانم مدام به اَرشان فکر کنم؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی موهای طلایی رنگ سام که روی صورتش ریخته بودند، کشیدم و آرام موها را عقب راندم[/BGCOLOR]. سام سرش را روی میز گذاشته بود و چشمانش را بسته بود. گاهی پلکهایش میلرزید و نفسش عمیقتر میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت. اگر این چنین میخوابید بی شک کمری برایش باقی نمیماند و البته من نمیتوانستم او را بلند کنم و روی تخت بگذارم، پس باید چه میکردم؟ حتی دلم نمیآمد او را بیدار کنم. سرم را روی میز گذاشتم و خیره به سام در همان حالت ماندم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]برخورد نفس گرمش را با صورتم احساس میکردم[/BGCOLOR] و احساس آرامشی در وجودم جولان میداد. چشمانم را بستم و نمیدانستم این چشم بستن یعنی چه. *** رویا صدای بلند مادر با تمام خواهش و تمنا بود. - دخترم ما اشتباه کردیم عزیزم... باشه ازدواج نکن! قول میدم ازدواجی اتفاق نیفته... راست میگی توهم حق انتخاب داری! فقط بیا پایین و صدای پدرم مصممتر از همه بود و البته پشیمان. - میتونی با بابک ازدواج کنی ... لطفا دخترم بیا پایین. با لبخند ملیحی درحالی که چشمانم پر از اشک شده بود، خواستم عقب برگردم اما پاشنه کفشم به لباس عروسم برخورد کرد و باعث سقوطم شد. هوا را داشتم با تمام وجود میبلعیدم و چنان سرعت سقوط زیاد بود که قلبم را روی دستم احساس میکردم. فریاد بلندی کشیدم، فریادی با تمام وجود! حتی با اینکه من خواستم زنده بمانم و همه چیز خوب پیش رفت، اما زندگی باز نخواست من خوش بخت بمانم و چشم دیدن شادی مرا نداشت، پس مرا به دست مرگ داد. اشکهایم درهوا معلق مانده بودند و من، داشتم به مرگ نزدیکتر میشدم و قبل از اینکه به زمین برخورد کنم، چشمانم بسته شد. *** - ماری ماری پاشو. سریع از روی صندلی بلند شدم و با چشمانی گشاد به سام خیره شدم. هوا روشن شده بود و صدای مادر از پذیرایی به گوش میرسید که با فریاد مرا برای صبحانه صدا میزد. با دهانی باز به خودم و سام خیره ماندم و سریع دنبال راه حلی گشتم تا بتوانم سام را از خانه خارج کنم. دستی به موهای وز وزیم کشیدم و دور اتاق شروع کردم به قدم زدن ، سام کلافه روی تخت نشسته بود و پاهایش را تکان میداد. با برخورد مشت مادر به در، با اضطراب سریع سمت در رفتم. - ماری باز کن درو. - ماما شاید یکی لخته میای تو همینطوری... یک لحظه وایسا به سر و وضعم برسم. - من همیشه تو رو با این سر و وضع میبینم، باز کن درو. - مامان یک لحظه اصلا تو اتاقم چی کار داری؟ - تو باز کن. هیچ گاه وارد اتاقم نمیشد و امروز از شانس عالیم آمده بود تا در اتاقم بگردد. از در فاصله گرفتم و سمت پنجره رفتم و در پنجره را کامل باز کردم. با دستم به سام اشاره کردم و او با قدمهایی سریع اما بی صدا، سمت پنجره آمد و سرش را از پنجره بیرون برد و سریع کنار کشید. با صدای آرامی پرسید. - چی میگی؟ نکنه میخوای از این ارتفاع بپرم؟ - وقت نداریم سریع برو روی اون لبه بعد یکم سر بخور و بعد بپر پایین. سام با چشمانی گشاد به پایین خیره شد و گفت. - محاله. - سام برو. - عمرا! - مجبورم نکن هلت بدم. صدای کوبیده شدن مشت به در اعصابم را کاملا متشنج کرده بود و سام نیز گویی قصد نداشت از پنجره بیرون برود و فقط همچو بزی به ارتفاع خیره مانده بود. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]با دستانم سام را هل دادم[/BGCOLOR] که با دستپاچگی بالا رفت و هردو پایش را از پنجره پایین برد و روی بخش سرازیری سقف افتاد و جیغ کوچکی کشید. سریع پرده را کشیدم و پنجره را بستم و در اتاق را باز کردم. مادر با چشمانی قرمز و خشمگین مرا کنار کشید و با چشمانش کل اتاق را زیر نظر گرفت و سپس سبد آبی رنگی که زیر تختم بود را برداشت و از اتاق خارج شد. با دیدن کیف سام روی میزم، نفس عمیقی کشیدم و کیف را زیر تخت مخفی کردم، واقعا خوشحال بودم که مادر متوجه این کیف نشده بود. مقابل آیینه ایستادم و موهای شرابیم را از پشت بستم ، دستی به گونهام کشیدم و با یک لبخند کمرنگ، از اتاق خارج شدم. رژین کلافه روی مبل نشسته بود و غر میزد اما محمد با لحن ملایم و مهربانی او را به آرامش دعوت میکرد و تاکید داشت که رژین اصلا تکان نخورد. مادر روی مبل نشسته بود و ظاهرا به تلوزیون نگاه میکرد اما مشخص بود زیرچشمی برای پدر چشم میچرخاند و مشخصتر از همه ، دعوایی بود که بین آن دو شکل گرفته بود اما نمیدانم این بار سر چه چیزی! وارد آشپزخانه شدم و یکی از سیبهای داخل سبد را برداشتم و بدون شستن ، گاز محکمی به سیب زدم. بلاخره صدای رژین مرا کلافه کرد و پاتند کردم و سمت آنها رفتم. - چی شده؟ - داداشت از صبح منو کشیده اینجا میخواد نقاشیمو بکشه کلا نمیتونم یک آب بخورم. - بابا یکم تحمل کن دیگه... یک نقاشی خواستیم بکشیما رژین از دستم کشید و مرا روی مبل انداخت و گفت. -بفرما آبجیتو بکش. محمد پوف کلافهای کشید و قلم موی بلند خود را برداشت و هردو ابرویش را با شیطنت بالا انداخت. - البته خواهرم خوشگلترم هست به نظرم نقاشی خوبی میشه. رژین درحالی که پا روی زمین میکوبید ، با غرغر سمت اتاقش رفت و حال من ماندمو نگاه تیز محمد. کلافه نفسم را بیرون دادم و سیب نصفه نیمه خود را روی میز گذاشتم و سپس آرنجم را روی دسته مبل گذاشتم. - خب حالا به تابلوی اسبی که اون طرف دیوار هست نگاه کن و اصلا تکون نخور - اصلا! - اصلا. - صحیح. محمد سریع مشغول کشیدن خطوطش روی تخته سفیدی شد و من نیز ناچار به تابلو خیره ماندم. روی تابلو سه اسب به رنگ سفید و قهوهای و سیاه، با یکدیگر مسابقه دویدن میدادند و موهایشان در اثر دویدن، بالا پریده بود. چیزی که این نقاشی را برای من خاص کرده بود، ریزکاری نقاش بود، او با دقت و ریزبینی تما جزئیات را در نظر گرفته بود و حتی عضلات ع×ر×ق کرده اسبها نیز کاملا مشخص بود. رنگ خورشید قابل لمس و واقعی به نظر میرسید و زردی چمن در اثر سوختن توسط خورشید نیز، کاملا مشهود بود. او نخواسته بود همه چیز را رویایی و دروغین بکشد و کل منظره را سرسبز جلوه بدهد! گاهی به سوخته شدن چمنها نیز توجه کرده بود و یعنی همه موارد طبیعی را به جا آورده بود. خواستم چانه داغم را از روی دستم بردارم که صدای محمد بلند شد و باز در همان حالت باقی ماندم. نگاهم را سمت مادر کج کردم و سعی کردم منظره جدیدی را ببینم. مادر لباس سفید راحتی و بلندی پوشید بود با شلوار گشاد سیاه رنگ، و تضاد جالبی میان لباسش ایجاد کرده بود. کنترل را در دستانش میچرخاند و گاهی با چشمان گشاد و سیاه رنگش ، به پدر با غیظ نگاه میکرد و لبش را گاز میگرفت. البته پدر در آن سو کاملا بی تفاوت روی مبل دراز کشیده بود و پاهایش را تکان میداد و اصلا عین خیالش نبود که کسی میخواهد او را بکشد. مادر که دید نمیتواند با نگاه پدر را بلرزاند صدایش را بلند کرد. - چی شد پس؟ خونه نمیخری دیگه؟ پدر با همان حالت بی خیال پاسخ داد. - والا یک خونه عین دست گل نشونت دادم نخواستی مطمئنم بقیه هم به همین حالت دچار میشن. - اونجا شلوغ بود. - همه جا شلوغه ! مگه اینکه بریم آدمای یک ناحیه رو بکشیم و خالیش کنیم. - قشنگ به دریا دید داشتیم . پدر این بار از حالت بی خیال خود خارج و روی مبل صاف نشست. - مشکلش چیه؟ - آها اصلا مشکل نداره از پنجره زنا رو دید بزنی که! و حال مشکل اصلی مادر با آن خانه نمایان شد! من که از همان اول گفتم خانه موردی نداشت اما چون با غیرت زنانه مادر هماهنگی نداشت خانه به آن خوبی رد شده بود. گاهی خندهام میگیرد از این فرهنگ عجیبمان. حال آنکه اگر سام و خانوادهاش اینجا بودند به این غیرتی شدن مادر میخندیدند و شاید هم تعجب میکردند. چون به دریای بزرگ و زیبا دید داشت و حال آن وسط شاید چند آدم هم به دریا میرفتند نباید آن خانه عالی و بزرگ را خریدای میکردیم! باورم نمیشد ، با اینکه سالها گذشته بود و به چنین سنی رسیده بود هنوز به نگاه شوهرش شک داشت و میخواست آن را چک کند! درواقع آدمی که نگاه [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]خرابی[/BGCOLOR] دارد به مکان نیاز ندارد راحت در هر فرصتی میتواند به ملت خیره شود . کلافه کمی سرم را چرخاندم که باز محمد فریاد زد. - بابا یک لحظه بمون دیگه - دقت کردی یک لحظت خیلی لحظه شده؟ - نه - گفتم که بکنی - ممنون حالا ساکت بمون یک جا. - آه محمد آه پدر با خشم از روی مبل بلند شد و گفت - واقعا؟ یعنی دلیلت این بود؟ متاسفم برات! حالا که اینطوره خونه نمیخرم برمیگردیم ایران. و با خشم پاتند کرد و با برداشتن سوییچ ماشین، از خانه خارج شد. مادر هم اصلا کم نیاورد و با همان فریاد گفت. - حتما برگردیم. و با خشم به خوردن پوفیلا ادامه داد. گاهی باور نمیکنم که این دو بزرگ شده باشند، بی شک در زمان پیری هم به همین صورت ادامه خواهند داد. مادر با اعصایش به پای پدر میزند و پدر با اعصای خود به پای مادر! چه دیدنی جالبی میشد. محمد دستان خود را باز کرد و با لبخند گفت. - تموم شد. بلاخره چانهام را از روی دستم برداشتم و سرم را به پشتی مبل تکیه دادم - خداروشکر. - خب آمادهای؟ - واسه چی؟ - پس سام بهت نگفته؟ - چیو؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین