انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44526" data-attributes="member: 123"><p>پارت 120</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>از تالا خارج شدم و روی چمن مقابل تالار نشستم. قامت بلند و سفید رنگ رویا را میتوانستم در بلندی تالار ببینم، باد لباس عروسش را میلغزاند و در دل تاریکی آسمان خدشه ایجاد میکرد ، واقعا که منظره زیبا و غمانگیزی شده بود. مثل این بود که عروسی سفید پوش را درون چنگال سیاه آسمان انداخته باشی و او را اسیر بی رحمی آسمان کرده باشی. نمیتوانستم تجسم کنم رویای زیبایی که بالا ایستاده بود و رقص دامانش را نشان میداد، چندی بعد همچو فرشتهای سفید پوش زمین را از خون قرمزش سیراب میکرد! نگاهم را از آن نقطه دلگیر گرفتم و به زن چاقی دوختم که سعی داشت دامانش را بالا بکشد تا زمین نخورد. با همان حالت نامتعادل، سمت چمن آمد و بی آنکه اصلا مرا ببیند، خودش را روی دمم انداخت . صدای بلند فریادم او را به خود آورد و کمی اندام تپلش را کنار کشید! واقعا چه زن حال به هم زنی بود.</p><p></p><p>دستش آنقدر گوشت داشت که هر گاه دستش را تکان میداد ، گوشت تنش تاب میخورد.</p><p></p><p>-کوری مگه زنیکه؟</p><p></p><p>زن با همان چشمان گشاد و دهنی باز، مرا تماشا کرد و چیزی نگفت.</p><p></p><p>- آها لالم هستی که.</p><p></p><p>- تو... تو حرف میزنی؟</p><p></p><p>دم له شدهام را کمی تکان دادم و با غیظ به زن چاق خیره شدم که بیشتر به بادکنک شبیه بود.</p><p></p><p>- نه فقط تو... تو حرف میزنی.</p><p></p><p>زن گوشهایش را گرفت و گویی دیوانه شده بود اما همه چیز با صدای فریاد رویا تمام شد. پدر و مادر رویا و همه پایین ایستاده بودند و به عروس غمگین خیره نگاه میکردند. مادرش با التماس از او خواهش میکرد و پدرش در سکوت و اخم به دخترش نگاه میکرد. در میان هیاهوی جمعیت صدای رویا دوباره بلند شد، صدایش غرق در بغضی خالص و غمی اندازه دریا بود، آنقدر صدایش تاثیرگذار بود که بادکنک را از یاد بردم و به عروس رقصان در تاریکی ، چشم دوختم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>رویا</p><p></p><p>دستانم را مشت کرده بودم و تمام وجودم یخ بسته بود. بغض داشتم و اشکهایم دیدم را تار کرده بودند! نمیخواستم صدای خواهش و تمنای مادرم یا چنین صداهایی را بشنوم فقط میخواستم آنها گوش دهند! سالها سخن گفتند و من گوش دادم، حال باید گوش بدهند و من سخن بگویم.</p><p></p><p>- دخترم التماس میکنم این کارو نکن... اخه روز عروسیت این...</p><p></p><p>دیگر نخواستم گوش بدهم! با فریادم همه سکوت کردند.</p><p></p><p>- خسته شدم دیگه، از اینکه همش شما بگین چی کار کنم و من بگم چشم، خسته شدم! منم آدمم... میخوام راهیو که خودم انتخاب کردم برم... چرا جاده میسازین و مجبورم میکنین از اون برم؟ من حق ندارم برای زندگی خودم انتخاب کنم؟ شما به جای من زندگی میکنین؟ من اَرشان رو دوست ندارم، این ازدواج رو نمیخوام... چرا مجبورم میکنین؟ مگه شما قراره تا آخر عمرتون با اَرشان زندگی کنین؟ ها؟ اَرشان عاشقم نیست... منم نیستم. شما مارو مجبور کردین، مجبور به کاری که نمیخوایم انجام بدیم.</p><p></p><p>نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم.</p><p></p><p>- من عاشق بابکم و اونم عاشق منه، اما شما به خاطر یک دعوای خانوادگی چرت، نذاشتین بهش برسم و مجبورم کردین با یکی دیگه ازدواج کنم، اما به چه قیمتی؟ چرا به خاطر احساسات شخصی خودتون زندگی ما رو به لجن کشیدین؟ مامان چرا داری گریه میکنی؟ مرگ بهتر از زندگی اجباری و تباهی هست! مرگ بهتر از اینه که هر روز با کسی زندگی کنم که دوسش ندارم، مرگ بهتر از زندگیای هست که من نمیکنم بلکه بقیه به جای من زندگی میکنن و برام تعیین تکلیف میکنن. تا حالا پرسیدی ازم که میخوام چجوری زندگی کنم؟ با کی زندگی کنم؟ پرسیدی؟ من میخوام اسکی سواری کنم، میخوام یک حیوون خونگی داشته باشم، برم بیرون بگردم و شاد باشم، میخوام زندگی کنم! اما نپرسیدین که ازم ... هیچ وقت نپرسیدین... فقط گفتین دخترم باید این کارو بکنی، این ور بری، این کارو نکنی، این ور نری، اینجا بشینی ، اینطور بخندی، شما فقط خواسته خودتون رو به من گفتین! نذاشتین زندگی کنم، هیچ وقت نذاشتین. اصلا متوجه شدین من با اَرشان نمیخندم؟ متوجه شدین لباس عروسیم یا تالار برام مهم نیست؟ الانم فقط یک خواسته دارم.</p><p></p><p>همه ساکت بودند، گویی سخنانم همچو سنگی روی شیشه افکارشان بود. خانوادهام همیشه میدانستند از این چشم گفتنها خسته شدهام و میدانستند این خواسته قلبی من نیست، اما مجبورم میکردند کاری که میخواهند را بکنم . دیگر مجبور به کاری نبودم، میتوانستم به راحتی بمیرم و تمام این اجبارها را زیر یک قبر تنگ و کوچیک دفن بکنم! قرار نبود اجباری باشد، سقوط من پایان اجبار بود، پایانی برای همیشه. صدای گریه کردنهای بعضی از افراد را میشنیدم اما نمیدانستم چرا احساس میکردم همه آنها دروغ است، در این میان، نگاهم فقط در نگاه یک گربه گره خورد! ژویینی که خوب نمیشناختم اما احساس میکردم از همه بیشتر میفهمد و تنها احساس او بود که، میتوانستم باورش کنم. قامت کوچک و نارنجیش را ، زیر تخت کوچکی میدیدم، سرش را بالا گرفته بود و تماشایم میکرد، اما احتمالا جدیتر از همیشه بود.</p><p></p><p>- یا این عروسی رو به هم میزنین و میذارین با بابک زندگی کنم و از این به بعد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم، یا اینکه... میمیرم.</p><p></p><p>میدانستم پاسخ چیست، پس لبخند تلخی زدم و قدم اول را برداشتم، قدمی که روی هوا ماند چون بعد از این قدم، دیگر زمینی نبود. قدم سمت راستم را که روی هوا مانده بود، سنگینتر کردم و دستانم را باز کردم تا سقوط کنم .</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44526, member: 123"] پارت 120 *** ژویین از تالا خارج شدم و روی چمن مقابل تالار نشستم. قامت بلند و سفید رنگ رویا را میتوانستم در بلندی تالار ببینم، باد لباس عروسش را میلغزاند و در دل تاریکی آسمان خدشه ایجاد میکرد ، واقعا که منظره زیبا و غمانگیزی شده بود. مثل این بود که عروسی سفید پوش را درون چنگال سیاه آسمان انداخته باشی و او را اسیر بی رحمی آسمان کرده باشی. نمیتوانستم تجسم کنم رویای زیبایی که بالا ایستاده بود و رقص دامانش را نشان میداد، چندی بعد همچو فرشتهای سفید پوش زمین را از خون قرمزش سیراب میکرد! نگاهم را از آن نقطه دلگیر گرفتم و به زن چاقی دوختم که سعی داشت دامانش را بالا بکشد تا زمین نخورد. با همان حالت نامتعادل، سمت چمن آمد و بی آنکه اصلا مرا ببیند، خودش را روی دمم انداخت . صدای بلند فریادم او را به خود آورد و کمی اندام تپلش را کنار کشید! واقعا چه زن حال به هم زنی بود. دستش آنقدر گوشت داشت که هر گاه دستش را تکان میداد ، گوشت تنش تاب میخورد. -کوری مگه زنیکه؟ زن با همان چشمان گشاد و دهنی باز، مرا تماشا کرد و چیزی نگفت. - آها لالم هستی که. - تو... تو حرف میزنی؟ دم له شدهام را کمی تکان دادم و با غیظ به زن چاق خیره شدم که بیشتر به بادکنک شبیه بود. - نه فقط تو... تو حرف میزنی. زن گوشهایش را گرفت و گویی دیوانه شده بود اما همه چیز با صدای فریاد رویا تمام شد. پدر و مادر رویا و همه پایین ایستاده بودند و به عروس غمگین خیره نگاه میکردند. مادرش با التماس از او خواهش میکرد و پدرش در سکوت و اخم به دخترش نگاه میکرد. در میان هیاهوی جمعیت صدای رویا دوباره بلند شد، صدایش غرق در بغضی خالص و غمی اندازه دریا بود، آنقدر صدایش تاثیرگذار بود که بادکنک را از یاد بردم و به عروس رقصان در تاریکی ، چشم دوختم. *** رویا دستانم را مشت کرده بودم و تمام وجودم یخ بسته بود. بغض داشتم و اشکهایم دیدم را تار کرده بودند! نمیخواستم صدای خواهش و تمنای مادرم یا چنین صداهایی را بشنوم فقط میخواستم آنها گوش دهند! سالها سخن گفتند و من گوش دادم، حال باید گوش بدهند و من سخن بگویم. - دخترم التماس میکنم این کارو نکن... اخه روز عروسیت این... دیگر نخواستم گوش بدهم! با فریادم همه سکوت کردند. - خسته شدم دیگه، از اینکه همش شما بگین چی کار کنم و من بگم چشم، خسته شدم! منم آدمم... میخوام راهیو که خودم انتخاب کردم برم... چرا جاده میسازین و مجبورم میکنین از اون برم؟ من حق ندارم برای زندگی خودم انتخاب کنم؟ شما به جای من زندگی میکنین؟ من اَرشان رو دوست ندارم، این ازدواج رو نمیخوام... چرا مجبورم میکنین؟ مگه شما قراره تا آخر عمرتون با اَرشان زندگی کنین؟ ها؟ اَرشان عاشقم نیست... منم نیستم. شما مارو مجبور کردین، مجبور به کاری که نمیخوایم انجام بدیم. نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم. - من عاشق بابکم و اونم عاشق منه، اما شما به خاطر یک دعوای خانوادگی چرت، نذاشتین بهش برسم و مجبورم کردین با یکی دیگه ازدواج کنم، اما به چه قیمتی؟ چرا به خاطر احساسات شخصی خودتون زندگی ما رو به لجن کشیدین؟ مامان چرا داری گریه میکنی؟ مرگ بهتر از زندگی اجباری و تباهی هست! مرگ بهتر از اینه که هر روز با کسی زندگی کنم که دوسش ندارم، مرگ بهتر از زندگیای هست که من نمیکنم بلکه بقیه به جای من زندگی میکنن و برام تعیین تکلیف میکنن. تا حالا پرسیدی ازم که میخوام چجوری زندگی کنم؟ با کی زندگی کنم؟ پرسیدی؟ من میخوام اسکی سواری کنم، میخوام یک حیوون خونگی داشته باشم، برم بیرون بگردم و شاد باشم، میخوام زندگی کنم! اما نپرسیدین که ازم ... هیچ وقت نپرسیدین... فقط گفتین دخترم باید این کارو بکنی، این ور بری، این کارو نکنی، این ور نری، اینجا بشینی ، اینطور بخندی، شما فقط خواسته خودتون رو به من گفتین! نذاشتین زندگی کنم، هیچ وقت نذاشتین. اصلا متوجه شدین من با اَرشان نمیخندم؟ متوجه شدین لباس عروسیم یا تالار برام مهم نیست؟ الانم فقط یک خواسته دارم. همه ساکت بودند، گویی سخنانم همچو سنگی روی شیشه افکارشان بود. خانوادهام همیشه میدانستند از این چشم گفتنها خسته شدهام و میدانستند این خواسته قلبی من نیست، اما مجبورم میکردند کاری که میخواهند را بکنم . دیگر مجبور به کاری نبودم، میتوانستم به راحتی بمیرم و تمام این اجبارها را زیر یک قبر تنگ و کوچیک دفن بکنم! قرار نبود اجباری باشد، سقوط من پایان اجبار بود، پایانی برای همیشه. صدای گریه کردنهای بعضی از افراد را میشنیدم اما نمیدانستم چرا احساس میکردم همه آنها دروغ است، در این میان، نگاهم فقط در نگاه یک گربه گره خورد! ژویینی که خوب نمیشناختم اما احساس میکردم از همه بیشتر میفهمد و تنها احساس او بود که، میتوانستم باورش کنم. قامت کوچک و نارنجیش را ، زیر تخت کوچکی میدیدم، سرش را بالا گرفته بود و تماشایم میکرد، اما احتمالا جدیتر از همیشه بود. - یا این عروسی رو به هم میزنین و میذارین با بابک زندگی کنم و از این به بعد خودم برای زندگیم تصمیم بگیرم، یا اینکه... میمیرم. میدانستم پاسخ چیست، پس لبخند تلخی زدم و قدم اول را برداشتم، قدمی که روی هوا ماند چون بعد از این قدم، دیگر زمینی نبود. قدم سمت راستم را که روی هوا مانده بود، سنگینتر کردم و دستانم را باز کردم تا سقوط کنم . [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین