انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44284" data-attributes="member: 123"><p>پارت 119</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>کلافه وارد خانه شدم و خواستم سمت اتاق بروم که با پدر رو به رو شدم. روی مبل نشسته بود و به یکی از برنامههای مسابقه نگاه میکرد و میخواست کنارش بنشینم و برنامه را تماشا کنم اما راستش جدیدا زندگی من با تلوزیون فرقی نداشت، اوایل میخواستم زندگی پر هیجانی داشته باشم اما اکنون که دارم نمیدانم چرا پشیمان هستم! شاید هم نیستم... فقط به زمان نیاز دارم تا بتوانم این همه موضوع را درک کنم. نگاهم را در خانه چرخاندم تا بهتر همه چیز را ببینم. رژین روی مبل نشسته بود و تلوزیون تماشا میکرد و مادر گویی در یکی از اتاقها بود اما باز از محمد خبری نبود، درکل چندروزی بود نمیتوانستم محمد را ببینم و البته چندان هم کنجکاو نبودم که بدانم کجا است! بیشتر راجب احساسات و اتفاقات پررنگ زندگیم کنجکا بودم. مثلا یکی از چیزهایی که میخواستم درک کنم سام بود. سام راست میگفت من داشتم نامردی میکردم، وقتی رفتم و به او احساسم را اعتراف کردم حال برای چه از او فرار میکردم؟ برای چه راجب ازدواج دچار تردید شده بودم؟ چرا هنوز به دنبال اَرشان هستم و اندکی امید در دل دارم؟ اَرشان تمام شد، کاملا تمام شد.</p><p></p><p>خودم را با بار سنگین افکارم، روی مبل انداختم. پدر صدای کنترل را اندکی کم کرد و با درهم کشیدن ابروهای پرپشتش، به دقت مرا بررسی کرد.</p><p></p><p>- خوبی دخترم؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی ته ریش سیاهش که اندکی موی سفید درونش بود، کشیدم</span> و گفتم.</p><p></p><p>- عالیم بابا.</p><p></p><p>رژین بی هوا گفت.</p><p></p><p>- امشب عروسی اَرشان بود.</p><p></p><p>پدر متعجب گفت.</p><p></p><p>- کدوم اَرشان؟ پسر همکارم رو میگی؟</p><p></p><p>و آنها از عشق بین من و اَرشان گویی هیچ خبری نداشتند. درواقع من جرئت نکرده بودم سخنی راجب او به میان بیاورم و فقط اَرشان بود که جرئت کرد به خاطر من جلوی خانواده خود بایستد! درواقع من در عشق همیشه کوتاهی کردم، هم در برابر اَرشان و هم سام. رژین که تازه فهمیده بود پدر از چیزی مطلع نیست، سریع موضوع را جمع کرد و با صدای شادی گفت.</p><p></p><p>- آه آره همون.</p><p></p><p>سعی داشت تن صدایش را خوشحال نشان دهد تا پدر شک نکند و البته چنین هم شد. پدر با خوشحالی گفت</p><p></p><p>- ای کاش ایران بودیم میرفتیم عروسیش.</p><p></p><p>آهی کشیدم که توجه همه سمت من جلب شد. پوفیلای روی میز را برداشتم و با سرعت وارد اتاقم شدم. دوست داشتم روی صندلی بنشینم و آنقدر چرخ بخوردم که کل دنیا دور سرم بچرخد و نتوانم به چیزی فکر کنم و روی چیزی متمرکز شوم. آن حالت گیجی و چرخش را دوست داشتم، حالتی مثل اینکه نمیتوانی افکارت را متوقف کنی و روی یکی از آنها زوم شوی! اما اگر حالت عادی بود مغز یکی از افکار پررنگ را به اختیار انتخاب میکرد و آن را انقدر جلوی چشمانت میرقصاند تا اینکه باعث میشد سرت را به چپ و راست تکان دهی و از افکار فرار کنی اما با این حال این افکار بودند! همیشه بودند.</p><p></p><p>در میان آن همه پرخش ناگهان محمد را دیدم که با لبخند محوی نگاهم میکرد و سریع رد میشد و بعد سقف را ، دیوار را، پرده را، میز را، میدیدم و بلاخره به محمد میرسیدم. دستش را روی صندلی گذاشت و آن را نگه داشت اما من هنوز محمد را چرخان میدیدم. زمانی که حالت سرگیجهام خوب شد، دقیق به چهره مهربانش خیره شدم. لبخندش سرشار از امید و روحیه بود، میخواست دلداریم بدهد، اما من حتی نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت، گویی تمام احساساتم را درون باتلاق گنگی انداخته بودم و هیچ کدام را نمیتوانستم بیرون بکشم! دیگر نمیدانستم در لحظات مختلف باید چه احساسی داشته باشم، نمیدانستم اَرشان را بیشتر دوست دارم یا سام را؟ از ازدواج اَرشان ناراحتم یا خوشحالم که خوش بخت شد؟ از ازدواجم با سام راضی بودم و عاشقش بودم یا فقط قصد داشتم برای تلافی کار اَرشان با سام ازدواج کنم؟ حس دوست داشتنی که به سام داشتم واقعی بود یا وابستگی؟ اصلا نمیدانستم چه احساسی باید داشته باشم.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">محمد مرا در آغوش گرفت و بلند کرد</span> و روی تخت انداخت.</p><p></p><p>-ابجی کوچولوی ما تو فکره چیه؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سرم را روی شانهاش گذاشتم</span> و گفتم.</p><p></p><p>-میدونی حداقل اونی که حسشو میدونه تکلیفش مشخصه مثلا میشینه برای اینکه اَرشانو از دست داده گریه میکنه و یا تو دلش با خوشحالی برای اون آرزوی موفقیت میکنه اما من نمیدونم چه حسی دارم، یعنی خوشحالم یا ناراحت؟</p><p></p><p>- راجب احساست به سامم همینطوره؟</p><p></p><p>- آره... اتفاقا سر اینکه یک بار با سام صمیمی هستم و بار دیگه ازش فرار میکنم، دعوامون شد، اون خیلی ناراحت بود.</p><p></p><p>- حق داشت به نظرم.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">محمد سرش را روی سرم گذاشت و با دستش آرام موهایم را نوازش کرد.</span></p><p></p><p>-محمد... به نظرم توی همه چیز کوتاهی کردم! نامردی کردم... .</p><p></p><p>- خب... شاید اگر یک چیزی رو نشونت بدم بفهمی چه حسی داری؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">با تعجب سرم را از روی شانه محمد برداشتم</span> که گوشیش را سمتم گرفت. اَرشان موهای نسکافهای رنگش را عقب رانده بود و با چشمان براق و زیبایش به دوربین خیره بود، یکی از دستانش را درون جیبش فرو کرده بود و <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دست دیگرش در دست رویا بود</span> ، رویای قدکوتاه و ظریف با چشمان بادامی و زیبا! دختر خوبی بود و مهمتر از همه لبخند زیبایی داشت، اما راستش با چهره او و اَرشان کاری نداشتم، نگاه من قفل <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستان به هم دوخته شده آنها</span> بود، دستانی که سهم من بود، در دست رویا بود. حال هم نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم.</p><p></p><p>-هنوزم حسی ندارم.</p><p></p><p>- اون دستا... این چهره</p><p></p><p>- اتفاقی نیفتاد! انگار درون خلع هستم و هنوز خودمو پیدا نکردم، شاید باید استراحت کنم.</p><p></p><p>- باشه، پنجره اتاقت رو باز میکنم کمی هوا بخوری.</p><p></p><p>- ممنون.</p><p></p><p>محمد پنجره را باز گذاشت و پرده را با گیرهای بست و با یک چشمک خاص، از اتاق خارج شد. آن چشمک را فقط برای من داشت، و تا به حال حتی به رژین هم نشان نداده بود! معنای چشمک را خوب میدانستم، مثل این بود که میگفت تو میتوانی مشکل را درست کنی! یادم است قبلا وقتی مادر خانه نبود یکی از ظرفهای با ارزشش را شکستم و با استرس روی زمین نشستم و تکههایش را جمع کردم و دستم را به شکل بسیار بدی، بریدم. دقیقا در همان لحظه محمد از راه رسید و کمک کرد تکهها را جمع کنم و البته راجب دستم نتوانست کاری بکند چون دکتر لازم بود و برای رفتن به دکتر باید خرابکاریم را به پدر و مادر اطلاع میدادم اما شک نداشتم با گفتنش مادر دست دیگرم را خودش قطع میکرد. اما محمد همان چشمک را زد و مرا سمت اتاق مادر هل داد. راستش همان چشمک امیدی شد تا بتوانم خودم را مظلوم نشان بدهم و مادر مرا ببخشد ! البته راستش نیازی به توضیح یا معذرت خواهی نبود، همین که دستم را دید با نگرانی مرا سمت بیمارستان برد.</p><p></p><p>به بالش تکیه دادم و پاهایم را روی تخت دراز کردم. از پنجره میتوانستم سیاهی آسمان را ببینم، اما خبری از ماه و ستاره نبود، فقط یک لباس سیاه بر روی آسمان کشیده شده بود و من در میان تلاطم غمگین و بی فروغی آسمان، به آن سیاهی خیره بودم اما ناگهان احساس کردم پنجره تکان خورد و البته توجهی نکردم چون ممکن بود باد پنجره را تکان داده باشد، اما کدام باد؟ سریع بلند شدم و سمت پنجره رفتم که دو دست سفید و آویزان از پنجره را دیدم، ابتدا خواستم فریاد بکشم اما زمانی که به چشمان سبز خیره شدم، سریع<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);"> از دستان سفید گرفتم</span> و آنها را بالا کشیدم. سام روی لبه پنجره نشست و با لبخند گفت.</p><p></p><p>- داشتم میفتادم.</p><p></p><p>- باید میفتادی تا آدم میشدی! این چه وضعشه؟ از پنجره میای بالا؟</p><p></p><p>- نه پس از در بیام بالا؟ همین امروز باهم بودیم بازم میومدم یکم زیادهروی میشد.</p><p></p><p>دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم.</p><p></p><p>- آها که اینطور.</p><p></p><p>سام روی صندلی چرخدارم نشست و چرخی خورد و گفت</p><p></p><p>- خب خب خب مارالیا خانم... فکر کردی ولت میکنم به حال خودت؟</p><p></p><p>- هان؟</p><p></p><p>- اصلا خبر داری فردا کنکور دارم؟</p><p></p><p>جوری متعجب شدم که رد خور نداشت! آنقدر غرق در اتفاقات عجیب شده بودم که گویی اصلا از اطرافم خبر نداشتم و کاملا خاموش بودم، مثل چراغی خاموش در ته انبار بودم که فقط تخیلسازی میکردم و از اتفاقات بیرون خبری نداشتم.</p><p></p><p>- خب ... خبر داشتم که چی؟</p><p></p><p>- کیفی که پشتم بود رو دیدی؟</p><p></p><p>درواقع اصلا سام را ندیده بودم. او یک سویشرت قهوهای رنگ با شلوار جین سیاهی پوشیده بود و یک کیف سیاه رنگ را از شانههایش آویزان کرده بود و موهای بلندش را پریشان روی پیشانیش ریخته بود.</p><p></p><p>- آها... نه ندیده بودم چی توش هست؟</p><p></p><p>سام شانهای بالا انداخت و گفت.</p><p></p><p>-ب ه نظرت چی توش هست؟</p><p></p><p>- چی هست؟</p><p></p><p>سام با خندهای که سعی داشت آن را کنترل کند، گفت.</p><p></p><p>- کتاب هست معلم! یک کمکی بکنی... اگر ... بد نمیشه.</p><p></p><p>- آهان.</p><p></p><p>- خانم تازه متوجه شد.</p><p></p><p>خندهام را خوردم و خیلی جدی سمت کتاب تستهایی که درون کیفش بودند، رفتم.</p><p></p><p>- خب شروع کنیم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44284, member: 123"] پارت 119 *** مارالیا کلافه وارد خانه شدم و خواستم سمت اتاق بروم که با پدر رو به رو شدم. روی مبل نشسته بود و به یکی از برنامههای مسابقه نگاه میکرد و میخواست کنارش بنشینم و برنامه را تماشا کنم اما راستش جدیدا زندگی من با تلوزیون فرقی نداشت، اوایل میخواستم زندگی پر هیجانی داشته باشم اما اکنون که دارم نمیدانم چرا پشیمان هستم! شاید هم نیستم... فقط به زمان نیاز دارم تا بتوانم این همه موضوع را درک کنم. نگاهم را در خانه چرخاندم تا بهتر همه چیز را ببینم. رژین روی مبل نشسته بود و تلوزیون تماشا میکرد و مادر گویی در یکی از اتاقها بود اما باز از محمد خبری نبود، درکل چندروزی بود نمیتوانستم محمد را ببینم و البته چندان هم کنجکاو نبودم که بدانم کجا است! بیشتر راجب احساسات و اتفاقات پررنگ زندگیم کنجکا بودم. مثلا یکی از چیزهایی که میخواستم درک کنم سام بود. سام راست میگفت من داشتم نامردی میکردم، وقتی رفتم و به او احساسم را اعتراف کردم حال برای چه از او فرار میکردم؟ برای چه راجب ازدواج دچار تردید شده بودم؟ چرا هنوز به دنبال اَرشان هستم و اندکی امید در دل دارم؟ اَرشان تمام شد، کاملا تمام شد. خودم را با بار سنگین افکارم، روی مبل انداختم. پدر صدای کنترل را اندکی کم کرد و با درهم کشیدن ابروهای پرپشتش، به دقت مرا بررسی کرد. - خوبی دخترم؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی ته ریش سیاهش که اندکی موی سفید درونش بود، کشیدم[/BGCOLOR] و گفتم. - عالیم بابا. رژین بی هوا گفت. - امشب عروسی اَرشان بود. پدر متعجب گفت. - کدوم اَرشان؟ پسر همکارم رو میگی؟ و آنها از عشق بین من و اَرشان گویی هیچ خبری نداشتند. درواقع من جرئت نکرده بودم سخنی راجب او به میان بیاورم و فقط اَرشان بود که جرئت کرد به خاطر من جلوی خانواده خود بایستد! درواقع من در عشق همیشه کوتاهی کردم، هم در برابر اَرشان و هم سام. رژین که تازه فهمیده بود پدر از چیزی مطلع نیست، سریع موضوع را جمع کرد و با صدای شادی گفت. - آه آره همون. سعی داشت تن صدایش را خوشحال نشان دهد تا پدر شک نکند و البته چنین هم شد. پدر با خوشحالی گفت - ای کاش ایران بودیم میرفتیم عروسیش. آهی کشیدم که توجه همه سمت من جلب شد. پوفیلای روی میز را برداشتم و با سرعت وارد اتاقم شدم. دوست داشتم روی صندلی بنشینم و آنقدر چرخ بخوردم که کل دنیا دور سرم بچرخد و نتوانم به چیزی فکر کنم و روی چیزی متمرکز شوم. آن حالت گیجی و چرخش را دوست داشتم، حالتی مثل اینکه نمیتوانی افکارت را متوقف کنی و روی یکی از آنها زوم شوی! اما اگر حالت عادی بود مغز یکی از افکار پررنگ را به اختیار انتخاب میکرد و آن را انقدر جلوی چشمانت میرقصاند تا اینکه باعث میشد سرت را به چپ و راست تکان دهی و از افکار فرار کنی اما با این حال این افکار بودند! همیشه بودند. در میان آن همه پرخش ناگهان محمد را دیدم که با لبخند محوی نگاهم میکرد و سریع رد میشد و بعد سقف را ، دیوار را، پرده را، میز را، میدیدم و بلاخره به محمد میرسیدم. دستش را روی صندلی گذاشت و آن را نگه داشت اما من هنوز محمد را چرخان میدیدم. زمانی که حالت سرگیجهام خوب شد، دقیق به چهره مهربانش خیره شدم. لبخندش سرشار از امید و روحیه بود، میخواست دلداریم بدهد، اما من حتی نمیدانستم خوشحالم یا ناراحت، گویی تمام احساساتم را درون باتلاق گنگی انداخته بودم و هیچ کدام را نمیتوانستم بیرون بکشم! دیگر نمیدانستم در لحظات مختلف باید چه احساسی داشته باشم، نمیدانستم اَرشان را بیشتر دوست دارم یا سام را؟ از ازدواج اَرشان ناراحتم یا خوشحالم که خوش بخت شد؟ از ازدواجم با سام راضی بودم و عاشقش بودم یا فقط قصد داشتم برای تلافی کار اَرشان با سام ازدواج کنم؟ حس دوست داشتنی که به سام داشتم واقعی بود یا وابستگی؟ اصلا نمیدانستم چه احساسی باید داشته باشم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]محمد مرا در آغوش گرفت و بلند کرد[/BGCOLOR] و روی تخت انداخت. -ابجی کوچولوی ما تو فکره چیه؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سرم را روی شانهاش گذاشتم[/BGCOLOR] و گفتم. -میدونی حداقل اونی که حسشو میدونه تکلیفش مشخصه مثلا میشینه برای اینکه اَرشانو از دست داده گریه میکنه و یا تو دلش با خوشحالی برای اون آرزوی موفقیت میکنه اما من نمیدونم چه حسی دارم، یعنی خوشحالم یا ناراحت؟ - راجب احساست به سامم همینطوره؟ - آره... اتفاقا سر اینکه یک بار با سام صمیمی هستم و بار دیگه ازش فرار میکنم، دعوامون شد، اون خیلی ناراحت بود. - حق داشت به نظرم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]محمد سرش را روی سرم گذاشت و با دستش آرام موهایم را نوازش کرد.[/BGCOLOR] -محمد... به نظرم توی همه چیز کوتاهی کردم! نامردی کردم... . - خب... شاید اگر یک چیزی رو نشونت بدم بفهمی چه حسی داری؟ [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]با تعجب سرم را از روی شانه محمد برداشتم[/BGCOLOR] که گوشیش را سمتم گرفت. اَرشان موهای نسکافهای رنگش را عقب رانده بود و با چشمان براق و زیبایش به دوربین خیره بود، یکی از دستانش را درون جیبش فرو کرده بود و [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دست دیگرش در دست رویا بود[/BGCOLOR] ، رویای قدکوتاه و ظریف با چشمان بادامی و زیبا! دختر خوبی بود و مهمتر از همه لبخند زیبایی داشت، اما راستش با چهره او و اَرشان کاری نداشتم، نگاه من قفل [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستان به هم دوخته شده آنها[/BGCOLOR] بود، دستانی که سهم من بود، در دست رویا بود. حال هم نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. -هنوزم حسی ندارم. - اون دستا... این چهره - اتفاقی نیفتاد! انگار درون خلع هستم و هنوز خودمو پیدا نکردم، شاید باید استراحت کنم. - باشه، پنجره اتاقت رو باز میکنم کمی هوا بخوری. - ممنون. محمد پنجره را باز گذاشت و پرده را با گیرهای بست و با یک چشمک خاص، از اتاق خارج شد. آن چشمک را فقط برای من داشت، و تا به حال حتی به رژین هم نشان نداده بود! معنای چشمک را خوب میدانستم، مثل این بود که میگفت تو میتوانی مشکل را درست کنی! یادم است قبلا وقتی مادر خانه نبود یکی از ظرفهای با ارزشش را شکستم و با استرس روی زمین نشستم و تکههایش را جمع کردم و دستم را به شکل بسیار بدی، بریدم. دقیقا در همان لحظه محمد از راه رسید و کمک کرد تکهها را جمع کنم و البته راجب دستم نتوانست کاری بکند چون دکتر لازم بود و برای رفتن به دکتر باید خرابکاریم را به پدر و مادر اطلاع میدادم اما شک نداشتم با گفتنش مادر دست دیگرم را خودش قطع میکرد. اما محمد همان چشمک را زد و مرا سمت اتاق مادر هل داد. راستش همان چشمک امیدی شد تا بتوانم خودم را مظلوم نشان بدهم و مادر مرا ببخشد ! البته راستش نیازی به توضیح یا معذرت خواهی نبود، همین که دستم را دید با نگرانی مرا سمت بیمارستان برد. به بالش تکیه دادم و پاهایم را روی تخت دراز کردم. از پنجره میتوانستم سیاهی آسمان را ببینم، اما خبری از ماه و ستاره نبود، فقط یک لباس سیاه بر روی آسمان کشیده شده بود و من در میان تلاطم غمگین و بی فروغی آسمان، به آن سیاهی خیره بودم اما ناگهان احساس کردم پنجره تکان خورد و البته توجهی نکردم چون ممکن بود باد پنجره را تکان داده باشد، اما کدام باد؟ سریع بلند شدم و سمت پنجره رفتم که دو دست سفید و آویزان از پنجره را دیدم، ابتدا خواستم فریاد بکشم اما زمانی که به چشمان سبز خیره شدم، سریع[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)] از دستان سفید گرفتم[/BGCOLOR] و آنها را بالا کشیدم. سام روی لبه پنجره نشست و با لبخند گفت. - داشتم میفتادم. - باید میفتادی تا آدم میشدی! این چه وضعشه؟ از پنجره میای بالا؟ - نه پس از در بیام بالا؟ همین امروز باهم بودیم بازم میومدم یکم زیادهروی میشد. دست به سینه به دیوار تکیه دادم و گفتم. - آها که اینطور. سام روی صندلی چرخدارم نشست و چرخی خورد و گفت - خب خب خب مارالیا خانم... فکر کردی ولت میکنم به حال خودت؟ - هان؟ - اصلا خبر داری فردا کنکور دارم؟ جوری متعجب شدم که رد خور نداشت! آنقدر غرق در اتفاقات عجیب شده بودم که گویی اصلا از اطرافم خبر نداشتم و کاملا خاموش بودم، مثل چراغی خاموش در ته انبار بودم که فقط تخیلسازی میکردم و از اتفاقات بیرون خبری نداشتم. - خب ... خبر داشتم که چی؟ - کیفی که پشتم بود رو دیدی؟ درواقع اصلا سام را ندیده بودم. او یک سویشرت قهوهای رنگ با شلوار جین سیاهی پوشیده بود و یک کیف سیاه رنگ را از شانههایش آویزان کرده بود و موهای بلندش را پریشان روی پیشانیش ریخته بود. - آها... نه ندیده بودم چی توش هست؟ سام شانهای بالا انداخت و گفت. -ب ه نظرت چی توش هست؟ - چی هست؟ سام با خندهای که سعی داشت آن را کنترل کند، گفت. - کتاب هست معلم! یک کمکی بکنی... اگر ... بد نمیشه. - آهان. - خانم تازه متوجه شد. خندهام را خوردم و خیلی جدی سمت کتاب تستهایی که درون کیفش بودند، رفتم. - خب شروع کنیم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین