انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 44100" data-attributes="member: 123"><p>پارت 117</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>- اندازه یک دنیا هم اگر فاصله داشته باشیم، بازم بدون با تمام وجودم دوستت خواهم داشت!</p><p></p><p>- اَرشان این حرفای شاعرانه رو از کجا حفظ کردی؟</p><p></p><p>- دلم میگه... منم به تو میگم.</p><p></p><p>- اوهو!</p><p></p><p>- بله اینطوره.</p><p></p><p>لبخندی زدم و گیلاس را در دهان اَرشان گذاشتم که دیگر نتواند چیزی بگوید.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>افکارم را پس زدم و به سایه سام خیره شدم. پشت به من ایستاده بود و جاده را تماشا میکرد. در این مدت که کنارش نشسته بودم، نتوانسته بودم یک سخن درست بزنم تا این شرایط را تغییر بدهم، البته اگر میخواستم دروغهای زیادی داشتم برای سر هم کردن و درست کردن ماجرا، اما میخواستم از راه حقایق وارد شوم و این راهی بود که در عین درستی، بسیار دشوار به نظر میرسید. راستش انجام کارهای غلط چندان سخت نبود اما تصمیمات درست و کارهای درست، بسیار سخت به نظر میرسیدند. مانند یک الماس بالای یک قله بزرگ که تو برای رسیدن به آن باید تمام سختی قله را بپذیری یا هم میتوانی به جای الماس گول شیشه درخشان زیرپایت را بخوری و گمان کنی با ارزش است و آن را برداری! اما درحالی که او فقط یک شیشه فریبنده است .</p><p></p><p>- سام ما باید حرف بزنیم.</p><p></p><p>سام دستانش را درون جیبش فرو برد و گفت.</p><p></p><p>- نظرت چیه موتورسواری کنیم؟</p><p></p><p>او کاملا داشت موضوع را تغییر میداد و من نیز چندان مایل نبودم بحث را ادامه بدهم. آرام سخنش را تایید کردم که گفت.</p><p></p><p>-یکم منتظر باش الان با یک موتور میام.</p><p></p><p>- باشه.</p><p></p><p>سام با قدمهایی تند دور شد و من نیز روی صندلی درحالی که به کفشهایم خیره بودم، منتظر ماندم. راستش میتوانستم این موتور را فراری از راه درست بدانم، اما این چیزی را درست نمیکرد. درواقع هیچ چیز را نمیتوانست تغییر بدهد، حقیقت باید نمایان میشد. تا زمانی که نتوانم حقایق را آشکار کنم در فراری بی پایان به سر خواهم برد و این چنین راه نفس کشیدن برایم بسته خواهد شد. من خود را خوب میشناسم و میدانم فرار چیزی را درست نخواهد کرد ، در درون قلبت خلعی احساس میکنی و تا زمانی که فرار کنی، خلع باقی خواهد ماند.</p><p></p><p>صدای موتور مرا از بند افکارم رها کرد و باعث شد سرم را بالا بگیرم و به سام خیره شوم. کلاه قرمزی در سر داشت و روی موتور قرمز و براقی نشسته بود. از جایم بلند شدم و به سرعت سمت سام رفتم. با لبخند کلاه سیاهی به دستم داد و گفت.</p><p></p><p>- بپر بالا ببینم.</p><p></p><p>- پشتت میشینم دیگه؟</p><p></p><p>- نوچ</p><p></p><p>- یعنی چی؟</p><p></p><p>- جلوم میشینی.</p><p></p><p>- من میرونم؟</p><p></p><p>سام شانهای بالا انداخت و سپس به اطراف خیره شد.</p><p></p><p>- والا کسی جز تو نمیبینم. به نظرم تو باید برونی.</p><p></p><p>با تعجب به اطراف خیره شدم و پیرزنی را دیدم که لباس ورزشی سفیدی پوشیده بود و آهسته میدوید. درواقع موهای سفید بافته شدهاش چهرهاش را شفافتر نشان میداد و البته گویی اندام ورزشی خوبی داشت. چشمان آبیش را لحظهای به من دوخت و سپس با لبخند ملیحی دوید و از کنار ما رد شد اما بوی سرد و تلخش باعث عطسهام شد. با شیطنت به سام خیره شدم و گفتم.</p><p></p><p>- خب این خانم مورد خوبی نیست؟</p><p></p><p>سام با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و به پیرزن خیره شد.</p><p></p><p>- واسه چی؟</p><p></p><p>- موتور سواری.</p><p></p><p>سام با صدای بلندی مشغول خندیدن شد و سپس مرا روی موتور نشاند و خود نیز سوار شد.</p><p></p><p>- خب بزن بریم بهانه نشنوم.</p><p></p><p>نفس عمیقی کشیدم و دستم را در دو گوشه فرمان گذاشتم. به سرعت حرکت کردم و سام نیز مدام تشویق میکرد اما راستش اصلا نمیدانستم چگونه باید موتور را کنترل کنم چون بیش از حد سرعت میرفت و گاهی تمام چیزها را شبیه ذراتی میدیدم که سریع عبور میکردند. مدام الکی فرمان را به چپ و راست میچرخاندم و به صورت کاملا تصادفی در خیابان بزرگ و نسبتا شلوغی موتورسواری میکردم. احساس میکردم این حد از ادرنالین برای چند سالم کافی بود چون تمام عضلاتم از شدت استرس منقبض شده بودند و باد بسیار سرد و سوزناک، به سر و صورتم چنگ میانداخت. چیزی که بیشتر از همه مرا مضطرب میکرد، صدای بوق ماشینها بود. احساس میکردم همه به خاطر من بوق میزدند و درواقع داشتند اخطار میدادند. حتی از شدت ترس، صدای قلبم را نیز میشنیدم و در اینجا تنها انرژی گرم و خوبی که میتوانستم به دست بیاورم از سوی سام بود که با لبخند و اعتماد به من تکیه کرده بود، گویی برعکس من اصلا نمیترسید و مطمئن بود که قرار نیست سرمان را به باد دهم اما راستش من آنقدر هم مطمئن نبودم و هر آن احساس میکردم باید به یکی از ماشینها برخورد کنم .</p><p></p><p>آرام در حاشیه دریاچه آبی، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">سام چانهاش را از روی شانهام برداشت و گفت.</span></p><p></p><p>- عالی بودی.</p><p></p><p>- شوخی میکنی سام؟</p><p></p><p>- راستش من اصلا ازت نخواستم با اون همه سرعت بری به نظرم مبتدی بودی و باید یواش یواش میرفتی اما تو از همون اول پاتو محکم روی گاز فشار دادی... و با اون همه سرعت ، همه ماشینها رو رد کردی.</p><p></p><p>- یعنی میتونستم آروم برم؟</p><p></p><p>سام لبخندی زد و گفت.</p><p></p><p>- آره.</p><p></p><p>دستی به پیشانیم کشیدم و با کلافگی گفتم.</p><p></p><p>- چرا زودتر نگفتی پس؟ آه فکر کردم درستش همین سرعته.</p><p></p><p>سام درحالی که به دریاچه خیره بود، زمزمه کرد.</p><p></p><p>- عالیه.</p><p></p><p>به سوی دریاچه خیره شدم. واقعا سطح آب مانند مرواریدی میدرخشید و نگاهها را به خود خیره میکرد، نور خورشید به شکل زیبایی روی امواجش پراکنده شده بود و باعث براق شدن سطح آب میشد اما چیزی که آن را زیباتر میکرد، پرنده سفید رنگ اطراف این منظره زیبا بود. دستانم را همچو دوربینی کردم و به سوی منظره نشانه رفتم. سام صدای عکس گرفتن را درآورد و باعث شد لبخندی هرچند اندک روی لبانم شکل بگیرد. راستش او آدم بسیار خوبی بود، نمیتوانستم آزارش بدهم و با احساساتش بازی کنم! نمیتوانستم یک روز به او عشقم را اعتراف کنم و روز دیگری بگویم در این احساس تردید دارم و به گمانم هنوزم قلبم برای شخص دیگریست. ترجیح دادم برای همیشه از این ماجرا فرار کنم، هرچند کار اصلا درستی نبود اما ناراحت کردن سام، کار نادرستتری بود.</p><p></p><p>- مارالیا میتونم یک سوال بپرسم؟</p><p></p><p>- آره بپرس</p><p></p><p>- میتونیم عروسی رو جلو بندازیم؟</p><p></p><p>با تعجب گفتم.</p><p></p><p>- چرا؟</p><p></p><p>سام کمی خود را با دیدن منظره سرگرم کرد اما مشخص بود هدفش فراری دادن چشمانش از چشمانم بود.</p><p></p><p>- همینطوری</p><p></p><p>بی شک سام هدفی داشت! او برای چه میخواست عروسی زودتر انجام شود؟ نکند گمان میکرد ممکن است مرا از دست بدهد؟ حتی به خاطر این ترس عجیبش خواستگاری را زود راه انداخت و حال موضوع ازدواج. من این همه عجله را نمیتوانستم درک کنم، و به احتمال زیاد چنین پیشنهادی را رد میکردم . اما راستش زمانی که به چشمان معصوم و ترسانش نگاه میکردم، از مخالفت پشیمان میشدم. تیلههای خوش رنگ سبزش را به نگاهم دوخته بود و با مظلومیت خاصی منتظر پاسخم بود. میدانستم که او فقط میترسید مرا از دست بدهد پس نمیتوانستم سرزنشش کنم، شاید هم حق داشت که بترسد، چون رابطه ما همیشه درحال لغزش بود، گاهی از او اندازه یک اقیانوس فاصله میگرفتم و برای او رسیدن به من سخت بود، چون امواج خشمگینم به سویش روانه میشدند. گاهی بی دلیل نگاهش نمیکردم البته شاید دلیلی هم داشتم، دلیلم اَرشان بود! و یک احتمال بعید نیز وجود داشت، مثل اینکه اَرشان بیاید و مرا از او بگیرد. هرچند این احتمال زیادی بعید بود.</p><p></p><p>- باشه سام.</p><p></p><p>سام سریع موتور را روشن کرد و به پشتش اشاره کرد.</p><p></p><p>- بپر بالا میخوام پرواز کنیم.</p><p></p><p>با لبخند سوار موتور شدم و<span style="background-color: rgb(247, 218, 100);"> از شانه سام گرفتم .</span> با چنان سرعتی حرکت میکرد که گمان میکردم لاستیکها روی هوا میچرخند و ما اصلا در سطح زمین نیستیم اما عجیب این است که اصلا نمیترسیدم. گویی به سام اعتماد داشتم و میدانستم قرار نیست به جایی برخورد کنیم. ماشینها یکی پس از دیگری به سرعت کنار میرفتند و مسیر برای ما همچو ابرهای نرمی شده بود که رویش پرواز میکردیم. <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستانم را از روی شانههای سام برداشتم</span> و همچو بالهایی بلند، باز کردم و چشمانم را بستم.</p><p></p><p>- میدونی چرا بین اون همه دختر تو رو خواستم؟ حتی با اینکه پنج سال ازم بزرگتر بودی؟</p><p></p><p>سکوتم را دید و ادامه داد.</p><p></p><p>- چون تو فرق داشتی! نه اینکه چون معلمی فرق کنی، تو حتی با بقیه معلما هم فرق داشتی! تو با ما همرنگ میشدی و میخندیدی، با معلما همرنگ میشدی و جدی درس میدادی اما وقتی رنگ خودت میشدی، من نمیتونستم طاقت بیارم! رنگ تو نایابه.</p><p></p><p>با این سخن، گویی همه چیز یک لحظه برایم تاریک شد</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- مارالیا به اطرافت نگاه کن.</p><p></p><p>به دورتادورم خیره شدم. گوشهای گلهای زیبا و خوش رنگ دیده میشدند و سمت دیگر درختهای سربه فلک کشیده و چمنهای سرسبز بودند.</p><p></p><p>- دیدی؟</p><p></p><p>- آره خیلی قشنگه.</p><p></p><p>- رنگاشونو خوب دیدی؟</p><p></p><p>با تعجب به اَرشان خیره شدم و گفتم.</p><p></p><p>- منظورت چیه؟</p><p></p><p>- من ندیدم مارالیا من فقط تو رو میبینم! چون خوش رنگترینشون تویی! رنگ تو نایابه. مثل این میمونه که انگار خودت داری رنگای جدید اختراع میکنی.</p><p></p><p>با لبخند <span style="background-color: rgb(247, 218, 100);">دستم را روی لبانش گذاشتم</span> و گفتم.</p><p></p><p>- اغراق تا به کجا؟</p><p></p><p>اَرشان خودش را عقب کشید و گفت.</p><p></p><p>- والا من خیلی خوب بلدم اغراق کنم احتمالا تا قله دماوند.</p><p></p><p>- چی؟ یعنی اغراق بود؟ بزنمت؟</p><p></p><p>- اگه بتونی بزن.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>- مارالیا؟ مارالیا خوبی؟</p><p></p><p>به سامی که همچو برف سفید شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد، خیره شدم. موتور در مقابل خانهمان توقف کرده بود اما من اصلا متوجه نشده بودم. احساس میکردم بغضی که در گلو دارم انقدر زیاد است که نتوانم چیزی بگویم. سریع کلاه را به دستان سام دادم و به خانه رفتم و در را بستم. بی شک او نگران این حال ناگهانی من شد و احتمالا گمان میکند حرفی که زد نادرست بود اما فقط نمیتوانم این همه شباهت سخنها را هضم کنم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 44100, member: 123"] پارت 117 *** مارالیا - اندازه یک دنیا هم اگر فاصله داشته باشیم، بازم بدون با تمام وجودم دوستت خواهم داشت! - اَرشان این حرفای شاعرانه رو از کجا حفظ کردی؟ - دلم میگه... منم به تو میگم. - اوهو! - بله اینطوره. لبخندی زدم و گیلاس را در دهان اَرشان گذاشتم که دیگر نتواند چیزی بگوید. *** افکارم را پس زدم و به سایه سام خیره شدم. پشت به من ایستاده بود و جاده را تماشا میکرد. در این مدت که کنارش نشسته بودم، نتوانسته بودم یک سخن درست بزنم تا این شرایط را تغییر بدهم، البته اگر میخواستم دروغهای زیادی داشتم برای سر هم کردن و درست کردن ماجرا، اما میخواستم از راه حقایق وارد شوم و این راهی بود که در عین درستی، بسیار دشوار به نظر میرسید. راستش انجام کارهای غلط چندان سخت نبود اما تصمیمات درست و کارهای درست، بسیار سخت به نظر میرسیدند. مانند یک الماس بالای یک قله بزرگ که تو برای رسیدن به آن باید تمام سختی قله را بپذیری یا هم میتوانی به جای الماس گول شیشه درخشان زیرپایت را بخوری و گمان کنی با ارزش است و آن را برداری! اما درحالی که او فقط یک شیشه فریبنده است . - سام ما باید حرف بزنیم. سام دستانش را درون جیبش فرو برد و گفت. - نظرت چیه موتورسواری کنیم؟ او کاملا داشت موضوع را تغییر میداد و من نیز چندان مایل نبودم بحث را ادامه بدهم. آرام سخنش را تایید کردم که گفت. -یکم منتظر باش الان با یک موتور میام. - باشه. سام با قدمهایی تند دور شد و من نیز روی صندلی درحالی که به کفشهایم خیره بودم، منتظر ماندم. راستش میتوانستم این موتور را فراری از راه درست بدانم، اما این چیزی را درست نمیکرد. درواقع هیچ چیز را نمیتوانست تغییر بدهد، حقیقت باید نمایان میشد. تا زمانی که نتوانم حقایق را آشکار کنم در فراری بی پایان به سر خواهم برد و این چنین راه نفس کشیدن برایم بسته خواهد شد. من خود را خوب میشناسم و میدانم فرار چیزی را درست نخواهد کرد ، در درون قلبت خلعی احساس میکنی و تا زمانی که فرار کنی، خلع باقی خواهد ماند. صدای موتور مرا از بند افکارم رها کرد و باعث شد سرم را بالا بگیرم و به سام خیره شوم. کلاه قرمزی در سر داشت و روی موتور قرمز و براقی نشسته بود. از جایم بلند شدم و به سرعت سمت سام رفتم. با لبخند کلاه سیاهی به دستم داد و گفت. - بپر بالا ببینم. - پشتت میشینم دیگه؟ - نوچ - یعنی چی؟ - جلوم میشینی. - من میرونم؟ سام شانهای بالا انداخت و سپس به اطراف خیره شد. - والا کسی جز تو نمیبینم. به نظرم تو باید برونی. با تعجب به اطراف خیره شدم و پیرزنی را دیدم که لباس ورزشی سفیدی پوشیده بود و آهسته میدوید. درواقع موهای سفید بافته شدهاش چهرهاش را شفافتر نشان میداد و البته گویی اندام ورزشی خوبی داشت. چشمان آبیش را لحظهای به من دوخت و سپس با لبخند ملیحی دوید و از کنار ما رد شد اما بوی سرد و تلخش باعث عطسهام شد. با شیطنت به سام خیره شدم و گفتم. - خب این خانم مورد خوبی نیست؟ سام با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و به پیرزن خیره شد. - واسه چی؟ - موتور سواری. سام با صدای بلندی مشغول خندیدن شد و سپس مرا روی موتور نشاند و خود نیز سوار شد. - خب بزن بریم بهانه نشنوم. نفس عمیقی کشیدم و دستم را در دو گوشه فرمان گذاشتم. به سرعت حرکت کردم و سام نیز مدام تشویق میکرد اما راستش اصلا نمیدانستم چگونه باید موتور را کنترل کنم چون بیش از حد سرعت میرفت و گاهی تمام چیزها را شبیه ذراتی میدیدم که سریع عبور میکردند. مدام الکی فرمان را به چپ و راست میچرخاندم و به صورت کاملا تصادفی در خیابان بزرگ و نسبتا شلوغی موتورسواری میکردم. احساس میکردم این حد از ادرنالین برای چند سالم کافی بود چون تمام عضلاتم از شدت استرس منقبض شده بودند و باد بسیار سرد و سوزناک، به سر و صورتم چنگ میانداخت. چیزی که بیشتر از همه مرا مضطرب میکرد، صدای بوق ماشینها بود. احساس میکردم همه به خاطر من بوق میزدند و درواقع داشتند اخطار میدادند. حتی از شدت ترس، صدای قلبم را نیز میشنیدم و در اینجا تنها انرژی گرم و خوبی که میتوانستم به دست بیاورم از سوی سام بود که با لبخند و اعتماد به من تکیه کرده بود، گویی برعکس من اصلا نمیترسید و مطمئن بود که قرار نیست سرمان را به باد دهم اما راستش من آنقدر هم مطمئن نبودم و هر آن احساس میکردم باید به یکی از ماشینها برخورد کنم . آرام در حاشیه دریاچه آبی، ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]سام چانهاش را از روی شانهام برداشت و گفت.[/BGCOLOR] - عالی بودی. - شوخی میکنی سام؟ - راستش من اصلا ازت نخواستم با اون همه سرعت بری به نظرم مبتدی بودی و باید یواش یواش میرفتی اما تو از همون اول پاتو محکم روی گاز فشار دادی... و با اون همه سرعت ، همه ماشینها رو رد کردی. - یعنی میتونستم آروم برم؟ سام لبخندی زد و گفت. - آره. دستی به پیشانیم کشیدم و با کلافگی گفتم. - چرا زودتر نگفتی پس؟ آه فکر کردم درستش همین سرعته. سام درحالی که به دریاچه خیره بود، زمزمه کرد. - عالیه. به سوی دریاچه خیره شدم. واقعا سطح آب مانند مرواریدی میدرخشید و نگاهها را به خود خیره میکرد، نور خورشید به شکل زیبایی روی امواجش پراکنده شده بود و باعث براق شدن سطح آب میشد اما چیزی که آن را زیباتر میکرد، پرنده سفید رنگ اطراف این منظره زیبا بود. دستانم را همچو دوربینی کردم و به سوی منظره نشانه رفتم. سام صدای عکس گرفتن را درآورد و باعث شد لبخندی هرچند اندک روی لبانم شکل بگیرد. راستش او آدم بسیار خوبی بود، نمیتوانستم آزارش بدهم و با احساساتش بازی کنم! نمیتوانستم یک روز به او عشقم را اعتراف کنم و روز دیگری بگویم در این احساس تردید دارم و به گمانم هنوزم قلبم برای شخص دیگریست. ترجیح دادم برای همیشه از این ماجرا فرار کنم، هرچند کار اصلا درستی نبود اما ناراحت کردن سام، کار نادرستتری بود. - مارالیا میتونم یک سوال بپرسم؟ - آره بپرس - میتونیم عروسی رو جلو بندازیم؟ با تعجب گفتم. - چرا؟ سام کمی خود را با دیدن منظره سرگرم کرد اما مشخص بود هدفش فراری دادن چشمانش از چشمانم بود. - همینطوری بی شک سام هدفی داشت! او برای چه میخواست عروسی زودتر انجام شود؟ نکند گمان میکرد ممکن است مرا از دست بدهد؟ حتی به خاطر این ترس عجیبش خواستگاری را زود راه انداخت و حال موضوع ازدواج. من این همه عجله را نمیتوانستم درک کنم، و به احتمال زیاد چنین پیشنهادی را رد میکردم . اما راستش زمانی که به چشمان معصوم و ترسانش نگاه میکردم، از مخالفت پشیمان میشدم. تیلههای خوش رنگ سبزش را به نگاهم دوخته بود و با مظلومیت خاصی منتظر پاسخم بود. میدانستم که او فقط میترسید مرا از دست بدهد پس نمیتوانستم سرزنشش کنم، شاید هم حق داشت که بترسد، چون رابطه ما همیشه درحال لغزش بود، گاهی از او اندازه یک اقیانوس فاصله میگرفتم و برای او رسیدن به من سخت بود، چون امواج خشمگینم به سویش روانه میشدند. گاهی بی دلیل نگاهش نمیکردم البته شاید دلیلی هم داشتم، دلیلم اَرشان بود! و یک احتمال بعید نیز وجود داشت، مثل اینکه اَرشان بیاید و مرا از او بگیرد. هرچند این احتمال زیادی بعید بود. - باشه سام. سام سریع موتور را روشن کرد و به پشتش اشاره کرد. - بپر بالا میخوام پرواز کنیم. با لبخند سوار موتور شدم و[BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)] از شانه سام گرفتم .[/BGCOLOR] با چنان سرعتی حرکت میکرد که گمان میکردم لاستیکها روی هوا میچرخند و ما اصلا در سطح زمین نیستیم اما عجیب این است که اصلا نمیترسیدم. گویی به سام اعتماد داشتم و میدانستم قرار نیست به جایی برخورد کنیم. ماشینها یکی پس از دیگری به سرعت کنار میرفتند و مسیر برای ما همچو ابرهای نرمی شده بود که رویش پرواز میکردیم. [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستانم را از روی شانههای سام برداشتم[/BGCOLOR] و همچو بالهایی بلند، باز کردم و چشمانم را بستم. - میدونی چرا بین اون همه دختر تو رو خواستم؟ حتی با اینکه پنج سال ازم بزرگتر بودی؟ سکوتم را دید و ادامه داد. - چون تو فرق داشتی! نه اینکه چون معلمی فرق کنی، تو حتی با بقیه معلما هم فرق داشتی! تو با ما همرنگ میشدی و میخندیدی، با معلما همرنگ میشدی و جدی درس میدادی اما وقتی رنگ خودت میشدی، من نمیتونستم طاقت بیارم! رنگ تو نایابه. با این سخن، گویی همه چیز یک لحظه برایم تاریک شد *** - مارالیا به اطرافت نگاه کن. به دورتادورم خیره شدم. گوشهای گلهای زیبا و خوش رنگ دیده میشدند و سمت دیگر درختهای سربه فلک کشیده و چمنهای سرسبز بودند. - دیدی؟ - آره خیلی قشنگه. - رنگاشونو خوب دیدی؟ با تعجب به اَرشان خیره شدم و گفتم. - منظورت چیه؟ - من ندیدم مارالیا من فقط تو رو میبینم! چون خوش رنگترینشون تویی! رنگ تو نایابه. مثل این میمونه که انگار خودت داری رنگای جدید اختراع میکنی. با لبخند [BGCOLOR=rgb(247, 218, 100)]دستم را روی لبانش گذاشتم[/BGCOLOR] و گفتم. - اغراق تا به کجا؟ اَرشان خودش را عقب کشید و گفت. - والا من خیلی خوب بلدم اغراق کنم احتمالا تا قله دماوند. - چی؟ یعنی اغراق بود؟ بزنمت؟ - اگه بتونی بزن. *** - مارالیا؟ مارالیا خوبی؟ به سامی که همچو برف سفید شده بود و با نگرانی نگاهم میکرد، خیره شدم. موتور در مقابل خانهمان توقف کرده بود اما من اصلا متوجه نشده بودم. احساس میکردم بغضی که در گلو دارم انقدر زیاد است که نتوانم چیزی بگویم. سریع کلاه را به دستان سام دادم و به خانه رفتم و در را بستم. بی شک او نگران این حال ناگهانی من شد و احتمالا گمان میکند حرفی که زد نادرست بود اما فقط نمیتوانم این همه شباهت سخنها را هضم کنم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین