انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43841" data-attributes="member: 123"><p>پارت 115</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>رویا</p><p></p><p>قلبم بی تاب بود و میترسیدم. من و اَرشان بسیار سعی کردیم که عروسی را عقب بیندازیم و عقب انداختیم، اما بلاخره زمانش رسید! حال یک ماه گذشته بود و فردا عروسی بود. معمولا عروسها شوق و اشتیاق روز عروسی را دارند و میترسند چیزی بد پیش برود و نتوانند خوب برقصند اما من به فکر این بودم که آیا فردا قرار بود بمیرم ؟ فردا یک روز عجیب بود برایم! یک تجربه بزرگ و وحشتناک. راستش به نقشهای که کشیده بودیم چندان اعتماد نداشتم ، اگر نقشه پیش نمیرفت و موفق نمیشدیم، من باید میمردم! البته این نقشهای بود که از همان اول خودم در ذهنم چیدمش و بعد به دیگران خبر دادم پس راهی برای فرار کردن و رد کردن نقشه نبود. حتی اگر میترسیدم باز حاضر نبودم عقب برگردم و این مسیر را در پیش نگیرم! راستش من از ازدواج اجباری بیشتر میترسیدم، از اینکه هر روز صبح شخصی را که دوست ندارم ببینم، از اینکه دست کسی را که دوست ندارم بگیرم، اینها وحشتناکتر بودند.</p><p></p><p>اما راستش مرگ نیز ترسناک بود. من به نقشه امید زیادی نداشتم چون خانوادهام را میشناختم، آنها مرگ مرا به زندگیم با بابک ترجیح میدادند. اگر دوستم داشتند هیچ گاه با من چنین نمیکردند پس دوستم ندارند.</p><p></p><p>گوشیم را در دست فشردم و به عکسم با بابک خیره ماندم. نفس عمیقی کشیدم و پنجره را بستم و روی تخت نشستم. دوست داشتم سردی هوا و بادی که به صورتم میخورد ، مرا از این خواب تلخ بیدار کند اما هیچ تاثیری نداشت. هیچ گاه تا به حال به مرگ فکر نکرده بودم اما امشب عجیب یاد مرگ افتاده بودم، یعنی بعد از مرگ نیز باید زندگی بدی را سپری کنم و با مشکلات دست و پا بزنم؟ یعنی بعد مرگ بابک را میدیدم؟ لحظه مرگ قرار بود چه دردی در بدنم بپیچد؟ آیا جسم خونی خود را قرار بود تماشا کنم؟ راستش فردا را به عنوان مرگ یاد میکردم، فردا روز مرگ من بود و من امشب عجیب از این مرگ وحشتناک میترسیدم.</p><p></p><p>کمی برایم مردن غیرقابل باور بود. اینکه یک مسیر را حرکت کنی و کارهای معمول را عجیب بدهی مشکلی نداشت اما ناگهانی بمیری و وارد جهان دیگری شوی و تبدیل به روح شوی، با ذهن من دارای تضاد بود! از این ناشناختهای که تا به حال ندیده بودم و تجربه نکرده بودم، میترسیدم. هیچ گاه انقدر راجب مرگ دقیق نشده بودم چون همیشه گمان میکردم قرار است تا به ابد زنده بمانم اما واقعا این چنین نبود، هیچ کس نمیتواند تا به ابد زنده بماند.</p><p></p><p>در باز شد اما من هنوز نگاهم قفل دیوار سفید رو به رویم بود و رقص مرگ را تماشا میکردم.</p><p></p><p>-دخترم بخواب فردا عروسیه باید زود پاشی.</p><p></p><p>با تمسخر نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چراغ اتاق را خاموش کرد و بیرون رفت. در تاریکی فقط پنجره قابل تشخیص بود و هیچ چیز دیگری را نمیتوانستم ببینم. هنوز با حرص به برخورد مادرم فکر میکردم و حالم بد میشد! من در اتاق به فکر مرگ بودم و او به فکر عروسی من!</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ساعت شش ظهر</p><p></p><p>آنقدر در یک جا ساکن دراز کشیده بودم که کم کم حالم داشت بد میشد. چشمانم را باز کردم که با صدای بلند آرایشگر مواجه شدم.</p><p></p><p>-خانم یک جا بمون و چشماتو ببند تا ما بتونیم خوب آرایش کنیم.</p><p></p><p>- از صبح یک جا موندم دیگه بس نیست؟</p><p></p><p>نیشگونی که مادر از بازویم گرفت باعث شد کاملا سکوت کنم. حرکت پری نرم را روی چشمانم احساس میکردم و این حسی مانند نوازش و آرامش بود اما من به دلیل ترسم از مرگ و اتفاقی که قرار بود رخ بدهد، نمیتوانستم هیچ آرامش و مکثی را تحمل کنم. دوست داشتم ماشین زمانی در دست داشته باشم و به روز عروسی و آن حادثه بروم تا زودتر بفهمم قرار است چه اتفاقی رخ بدهد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43841, member: 123"] پارت 115 *** رویا قلبم بی تاب بود و میترسیدم. من و اَرشان بسیار سعی کردیم که عروسی را عقب بیندازیم و عقب انداختیم، اما بلاخره زمانش رسید! حال یک ماه گذشته بود و فردا عروسی بود. معمولا عروسها شوق و اشتیاق روز عروسی را دارند و میترسند چیزی بد پیش برود و نتوانند خوب برقصند اما من به فکر این بودم که آیا فردا قرار بود بمیرم ؟ فردا یک روز عجیب بود برایم! یک تجربه بزرگ و وحشتناک. راستش به نقشهای که کشیده بودیم چندان اعتماد نداشتم ، اگر نقشه پیش نمیرفت و موفق نمیشدیم، من باید میمردم! البته این نقشهای بود که از همان اول خودم در ذهنم چیدمش و بعد به دیگران خبر دادم پس راهی برای فرار کردن و رد کردن نقشه نبود. حتی اگر میترسیدم باز حاضر نبودم عقب برگردم و این مسیر را در پیش نگیرم! راستش من از ازدواج اجباری بیشتر میترسیدم، از اینکه هر روز صبح شخصی را که دوست ندارم ببینم، از اینکه دست کسی را که دوست ندارم بگیرم، اینها وحشتناکتر بودند. اما راستش مرگ نیز ترسناک بود. من به نقشه امید زیادی نداشتم چون خانوادهام را میشناختم، آنها مرگ مرا به زندگیم با بابک ترجیح میدادند. اگر دوستم داشتند هیچ گاه با من چنین نمیکردند پس دوستم ندارند. گوشیم را در دست فشردم و به عکسم با بابک خیره ماندم. نفس عمیقی کشیدم و پنجره را بستم و روی تخت نشستم. دوست داشتم سردی هوا و بادی که به صورتم میخورد ، مرا از این خواب تلخ بیدار کند اما هیچ تاثیری نداشت. هیچ گاه تا به حال به مرگ فکر نکرده بودم اما امشب عجیب یاد مرگ افتاده بودم، یعنی بعد از مرگ نیز باید زندگی بدی را سپری کنم و با مشکلات دست و پا بزنم؟ یعنی بعد مرگ بابک را میدیدم؟ لحظه مرگ قرار بود چه دردی در بدنم بپیچد؟ آیا جسم خونی خود را قرار بود تماشا کنم؟ راستش فردا را به عنوان مرگ یاد میکردم، فردا روز مرگ من بود و من امشب عجیب از این مرگ وحشتناک میترسیدم. کمی برایم مردن غیرقابل باور بود. اینکه یک مسیر را حرکت کنی و کارهای معمول را عجیب بدهی مشکلی نداشت اما ناگهانی بمیری و وارد جهان دیگری شوی و تبدیل به روح شوی، با ذهن من دارای تضاد بود! از این ناشناختهای که تا به حال ندیده بودم و تجربه نکرده بودم، میترسیدم. هیچ گاه انقدر راجب مرگ دقیق نشده بودم چون همیشه گمان میکردم قرار است تا به ابد زنده بمانم اما واقعا این چنین نبود، هیچ کس نمیتواند تا به ابد زنده بماند. در باز شد اما من هنوز نگاهم قفل دیوار سفید رو به رویم بود و رقص مرگ را تماشا میکردم. -دخترم بخواب فردا عروسیه باید زود پاشی. با تمسخر نگاهش کردم و چیزی نگفتم که چراغ اتاق را خاموش کرد و بیرون رفت. در تاریکی فقط پنجره قابل تشخیص بود و هیچ چیز دیگری را نمیتوانستم ببینم. هنوز با حرص به برخورد مادرم فکر میکردم و حالم بد میشد! من در اتاق به فکر مرگ بودم و او به فکر عروسی من! *** ساعت شش ظهر آنقدر در یک جا ساکن دراز کشیده بودم که کم کم حالم داشت بد میشد. چشمانم را باز کردم که با صدای بلند آرایشگر مواجه شدم. -خانم یک جا بمون و چشماتو ببند تا ما بتونیم خوب آرایش کنیم. - از صبح یک جا موندم دیگه بس نیست؟ نیشگونی که مادر از بازویم گرفت باعث شد کاملا سکوت کنم. حرکت پری نرم را روی چشمانم احساس میکردم و این حسی مانند نوازش و آرامش بود اما من به دلیل ترسم از مرگ و اتفاقی که قرار بود رخ بدهد، نمیتوانستم هیچ آرامش و مکثی را تحمل کنم. دوست داشتم ماشین زمانی در دست داشته باشم و به روز عروسی و آن حادثه بروم تا زودتر بفهمم قرار است چه اتفاقی رخ بدهد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین