انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43463" data-attributes="member: 123"><p>پارت 113</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>باید خود واقعیم را به دست میآوردم. ژویینی که در خیابانها پرسه میزد و آن نشاط و شیطنت را نداشت، ژویین نبود. بلکه آن شهر و انسانها و گربههایش، مرا دست کاری کرده بودند و تغییرم داده بودند. اما من مطمئنم بیشتر از همه آنها ، فقط چند جمله بود که توانست مرا تغییر بدهد و مرا از ژویین واقعی دور کند! بی شک کلمات قدرت بسیار بالایی دارند و این قدرت کاملا مشهود است. درواقع خود کلمات به خودی خود نیرو و تواناییای ندارند اما احساساتی که این جملات ، به فرد شنونده منتقل میکنند بسیار قوی است. به طوری که من با آخرین جمله اَرشان تکان اساسی خوردم. او به من گفت گمشو! شاید درواقع این یک جمله بسیار ساده باشد که یک فرد از تو میخواهد بروی. اما برای من معنای فراتری داشت.</p><p></p><p>به معنای دور شدن و جدا شدن همیشگی از اَرشان بود! به معنای گم شدن در دنیای تاریک و سرد و غریبه، بیرون بود! من آن را به معنای گم کردن اَرشان و ژویین تلقی کردم برای همین از ژویینی که شیطنت زیادی داشت و روزش بدون گیر دادن به کسی و نقشه کشیدن نمیگذشت، فاصله گرفتم. حال نمیدانستم آیا میتوانم واقعا خودم را دوباره پیدا بکنم یا نه؟ از دست دادن بسیاری از چیزها بسیار آسان است اما مشکل به دست آوردن دوباره آنهاست.</p><p></p><p>درحالی که رفت و آمد ماشینها را نگاه میکردم، متوجه حضور مادر اَرشان شدم. همان زنبورعسل! آری خودش بود. وز وزهایش را دم گوشم شنیدم اما این بار قصد نیش زدن را نداشت.</p><p></p><p>- من خیلی متاسفم ژویین. اشتباه زیادی کردم، پسرمو از اون دختر دور کردم و توهم رفتی ! اون خیلی داغون بود. هنوزم حس میکنم غمگینه.</p><p></p><p>خوشحالم که حداقل این را احساس میکرد. وارد خانه شدم و روی مبل پریدم و مثل همیشه کنترل را روی مبل انداختم و با ناخنم دکمه قرمز را فشردم. زنبور در انتظار شنیدن سخنی از زبانم بود. چون من قبلا همیشه وقتی چیزی میگفت کمکش میکردم و سعی میکردم به او راه و روش را یاد بدهم، درواقع راه و روش را از خود انسانها آموخته بودم اما آنها به این راهها عمل نمیکردند ولی من میکردم و زمانی که چنین روشهایی را به یادشان میانداختم و میگفتم در اینجای کار باید از این مسیر بروید، آنها بهتر متوجه میشدند.</p><p></p><p>شاید هم انسانها اطلاعات زیادی به دست آورده بودند اما نمیدانستند از کدام یک درکجا باید استفاده کنند و کار من فقط یادآوریش بود ، اما این بار... راهی نشان ندادم. راه مشخص بود و قرار بود من و اَرشان و دیوار آن را به اجرا بگذاریم. نگاهم را به زنبور دوختم. بی تاب بود و دلگیر.</p><p></p><p>صورتش چروکیده به نظر میرسید اما به نظرم سن چندانی نداشت، موهایش را بدون شانه کردن از بالا بسته بود و همچو توپی قلقلی در آورده بود. صورتش سفید و بی روح به نظر میرسید و اندامش اندکی لاغر شده بود. چشمان سیاهش را به فرش دوخت و خواست بلند شد و برود که لب به سخن گشودم.</p><p></p><p>- مشکل چیه ؟</p><p></p><p>او ایستاد و سمتم آمد و روی مبل کنارم نشست. دست سفیدش را روی موهایم کشید و گفت.</p><p></p><p>- میخوام اَرشان بخنده! به هر قیمتی که شده.</p><p></p><p>- میخنده!</p><p></p><p>فقط این سخن را گفتم و به سوی پلهها رفتم تا وارد اتاق شوم. سیبی که روی کاسه بود را برداشتم درحالی که روی زمین قل میدادم، به اتاق نگاهی انداختم. من در اینجا خاطره زیاد داشتم و البته به نظرم چیزی که خاطرات را تلخ میکند پایانشان است، من نمیگذارم خاطرات تمام شوند و آنها را از نو میسازم. هم اکنون خاطرات مربوط به رنیکا تلخ است و رنگی کدر و سیاه به خود گرفته است.</p><p></p><p>در اتاق باز شد و اَرشان در چارچوب در با چشمانی متعجب به من خیره شد.</p><p></p><p>- کی درست میشی ژویین؟</p><p></p><p>با تعجب به او و سپس به سیبی که زیرپایم له شده بود، خیره شدم و صحنه جرم را ترک کردم و روی تخت پریدم.</p><p></p><p>- مگه این توپه؟ من برای تو توپ نخریدم؟</p><p></p><p>درحالی که سیب له شده را از روی زمین برمیداشت و به فرش کثیفش نگاه میکرد، مدام غر میزد و من با بی خیالترین حالت ممکن روی تخت بالا و پایین میپریدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43463, member: 123"] پارت 113 *** ژویین باید خود واقعیم را به دست میآوردم. ژویینی که در خیابانها پرسه میزد و آن نشاط و شیطنت را نداشت، ژویین نبود. بلکه آن شهر و انسانها و گربههایش، مرا دست کاری کرده بودند و تغییرم داده بودند. اما من مطمئنم بیشتر از همه آنها ، فقط چند جمله بود که توانست مرا تغییر بدهد و مرا از ژویین واقعی دور کند! بی شک کلمات قدرت بسیار بالایی دارند و این قدرت کاملا مشهود است. درواقع خود کلمات به خودی خود نیرو و تواناییای ندارند اما احساساتی که این جملات ، به فرد شنونده منتقل میکنند بسیار قوی است. به طوری که من با آخرین جمله اَرشان تکان اساسی خوردم. او به من گفت گمشو! شاید درواقع این یک جمله بسیار ساده باشد که یک فرد از تو میخواهد بروی. اما برای من معنای فراتری داشت. به معنای دور شدن و جدا شدن همیشگی از اَرشان بود! به معنای گم شدن در دنیای تاریک و سرد و غریبه، بیرون بود! من آن را به معنای گم کردن اَرشان و ژویین تلقی کردم برای همین از ژویینی که شیطنت زیادی داشت و روزش بدون گیر دادن به کسی و نقشه کشیدن نمیگذشت، فاصله گرفتم. حال نمیدانستم آیا میتوانم واقعا خودم را دوباره پیدا بکنم یا نه؟ از دست دادن بسیاری از چیزها بسیار آسان است اما مشکل به دست آوردن دوباره آنهاست. درحالی که رفت و آمد ماشینها را نگاه میکردم، متوجه حضور مادر اَرشان شدم. همان زنبورعسل! آری خودش بود. وز وزهایش را دم گوشم شنیدم اما این بار قصد نیش زدن را نداشت. - من خیلی متاسفم ژویین. اشتباه زیادی کردم، پسرمو از اون دختر دور کردم و توهم رفتی ! اون خیلی داغون بود. هنوزم حس میکنم غمگینه. خوشحالم که حداقل این را احساس میکرد. وارد خانه شدم و روی مبل پریدم و مثل همیشه کنترل را روی مبل انداختم و با ناخنم دکمه قرمز را فشردم. زنبور در انتظار شنیدن سخنی از زبانم بود. چون من قبلا همیشه وقتی چیزی میگفت کمکش میکردم و سعی میکردم به او راه و روش را یاد بدهم، درواقع راه و روش را از خود انسانها آموخته بودم اما آنها به این راهها عمل نمیکردند ولی من میکردم و زمانی که چنین روشهایی را به یادشان میانداختم و میگفتم در اینجای کار باید از این مسیر بروید، آنها بهتر متوجه میشدند. شاید هم انسانها اطلاعات زیادی به دست آورده بودند اما نمیدانستند از کدام یک درکجا باید استفاده کنند و کار من فقط یادآوریش بود ، اما این بار... راهی نشان ندادم. راه مشخص بود و قرار بود من و اَرشان و دیوار آن را به اجرا بگذاریم. نگاهم را به زنبور دوختم. بی تاب بود و دلگیر. صورتش چروکیده به نظر میرسید اما به نظرم سن چندانی نداشت، موهایش را بدون شانه کردن از بالا بسته بود و همچو توپی قلقلی در آورده بود. صورتش سفید و بی روح به نظر میرسید و اندامش اندکی لاغر شده بود. چشمان سیاهش را به فرش دوخت و خواست بلند شد و برود که لب به سخن گشودم. - مشکل چیه ؟ او ایستاد و سمتم آمد و روی مبل کنارم نشست. دست سفیدش را روی موهایم کشید و گفت. - میخوام اَرشان بخنده! به هر قیمتی که شده. - میخنده! فقط این سخن را گفتم و به سوی پلهها رفتم تا وارد اتاق شوم. سیبی که روی کاسه بود را برداشتم درحالی که روی زمین قل میدادم، به اتاق نگاهی انداختم. من در اینجا خاطره زیاد داشتم و البته به نظرم چیزی که خاطرات را تلخ میکند پایانشان است، من نمیگذارم خاطرات تمام شوند و آنها را از نو میسازم. هم اکنون خاطرات مربوط به رنیکا تلخ است و رنگی کدر و سیاه به خود گرفته است. در اتاق باز شد و اَرشان در چارچوب در با چشمانی متعجب به من خیره شد. - کی درست میشی ژویین؟ با تعجب به او و سپس به سیبی که زیرپایم له شده بود، خیره شدم و صحنه جرم را ترک کردم و روی تخت پریدم. - مگه این توپه؟ من برای تو توپ نخریدم؟ درحالی که سیب له شده را از روی زمین برمیداشت و به فرش کثیفش نگاه میکرد، مدام غر میزد و من با بی خیالترین حالت ممکن روی تخت بالا و پایین میپریدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین