انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43458" data-attributes="member: 123"><p>پارت 112</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>راوی</p><p></p><p>شعری زمزمه میشد و گویی تمام جهان برای شنیدش گوش شده بود.</p><p></p><p>جز من که نبضِ هر نفسم از برای توست*</p><p></p><p>اَرشان فنجان قهوه را به دست داشت و منظره بیرون پنجره را مینگریست. شب تاریکتر از همیشه بود و هیاهوی ماشینها به گوش نمیرسید. جاده آرام خوابیده بود و ماه گویی کم نورتر از همیشه فقط تماشاگر بود. به نظر میرسید چراغها پر پر میزدند و تاریکی قصد داشت بیشتر غلبه کند. اَرشان اندکی از قهوه را نوشید و فنجان را روی میز گذاشت. سکوت اتاق را دربرگرفته بود و ژویین به آرامی به خواب فرو رفته بود. در این تاریکی و تنهایی، آن شعر دوباره در لبان اَرشان، جاری شد.</p><p></p><p>یک شهر مبتلای تو و خندههای توست*</p><p></p><p>این شعر را لمس میکرد، در آغوش میگرفت و همراه با او قدم میزد. خندههای مارالیا همچو تصویری واضح، روی شیشه پنجره، برایش میرقصید و او هربار دست میزد به پنجره تا گونه نرم مارالیا را لمس کند اما چیزی جز شیشه سرد نبود.</p><p></p><p>مارالیا در دستانش قلم را بازی میداد و به شعر نیمه، خیره بود. لبش را با زبان تر کرد و ادامه شعر را نوشت.</p><p></p><p>من آشنای گریه و باران و حسرتم*</p><p></p><p>اما تو ناز کن که خدا آشنای توست*</p><p></p><p>برای لحظهای چشمانش را بست و دوباره باز کرد. اتاقش تاریک بود و با نورکمرنگ چراغ مطالعه، فقط صفحه دختر قابل رویت بود. امشب یک اتفاق خاص برای او افتاده بود اما او به جای فکر کردن به آن اتفاق، یاد شعری افتاد که مدام با اَرشان زمزمه میکرد. شعری که امشب قصد جاری شدن داشت.</p><p></p><p>اَرشان ادامه شعر را زمزمه کرد و سرش را روی شیشه سرد گذاشت.</p><p></p><p>این وجه اشتراک برایم غنیمت است*</p><p></p><p>این وجه مشترک که خدایم خدای توست*</p><p></p><p>امشب حال اَرشان جور دیگری بود، حالت غریبی داشت، اما نمیدانست این حال را دوست دارد یا نه. در را آرام باز کرد و وارد ایوان شد. دستش را روی میله ایوان گذاشت و دقیقتر به صدای بی صدای شهر گوش سپرد. میدانست یک جایی از این کره خاکی، مارالیایی هست که نفس میکشد و شاید به فکر اوست... شاید هم او را از دفتر افکارش خط زده باشد.</p><p></p><p>شاید جهان جهنمِ دنیای دیگریست*</p><p></p><p>اما بهشت قسمتی از شانههای توست*</p><p></p><p>مارالیا با شوق دستی به خطوط نقش بسته روی ورق کشید و ادامه داد.</p><p></p><p>شوق وصال و حسرت و بی تابی و فراق*</p><p></p><p>با اختصار، گوشهای از ماجرای توست*</p><p></p><p>دفتر را برداشت و به قلبش نزدیک کرد. گویی داشت کلمات را به آغوش میکشید، شاید هم یاد و خاطرات اَرشان را به آغوش میکشید. عهد بسته بود دیگر به او فکر نکند، شاید این شعر ودایی بود برای او که بتواند این دفترچه قدیمی عشق را ، که برای اَرشان نوشته بود، تمام کند.شاید این پلهای بود تا که بتواند از آن پایین برود و دیگر به سوی درِ خیالش نرود.</p><p></p><p>اما اَرشان چنین گمان نمیکرد، او میدانست هرگاه این شعر زمزمه شود، وصال رخ میدهد. مشخص نبود چه در این شعر بود اما هرچه که بود راهش را مییافت و هردو فرد را متصل میکرد. او این شعر را برای شروع میخواند.</p><p></p><p>با اینکه عشق، اوج خودآزاریِ من است*</p><p></p><p>اما دلم خوش است، جنونم به پای توست.*</p><p></p><p>مارالیا به سوی پنجره رفت و درحالی که دفتر را درآغوش گرفته بود، به ماه خیره شد.</p><p></p><p>آری، تو آفتابی و من برکهای غریب*</p><p></p><p>اَرشان نیز سرش را بالا برد و به آسمانی تیره خیره شد و آخرین بیت را خواند.</p><p></p><p>تبخیر میشوم که وجودم برای توست*</p><p></p><p>علی صفری*</p><p></p><p>آن شب با شعرش به پایان رسید ، اما مشخص نبود که شعری برای پایان بود یا برای آغاز. مارالیا از روی تختش بلند شد و درحالی که هنوز دفترش را در بغل داشت و صفحاتش را چروک کرده بود، سمت آیینه رفت و دفتر را روی میز گذاشت. دوست داشت دفتر را در صندوقی قدیمی مخفی کند و در صندوق را هیچگاه باز نکند. میخواست فراموش کند! اَرشان مهربان را با آن لبخند زیبایش، باید فراموش میکرد. وقتهایی که در کتابخانه به مطالعه یکدیگر میپرداختند و ظاهرا کتاب در دست داشتند، باید فراموش میکرد. حتی باید آن درخت جادویی را که برای اولین بار زیر آن آشنا شده بودند، فراموش میکرد. دیگر نباید یادی از موهای نسکافهای اَرشان میکرد یا نباید مدام نام او را در ذهنش تکرار میکرد. اَرشان خطوطی شیرین و زیبا از صفحه زندگیش بود که تمام شده بود، باورش گرچه سخت بود اما دیگر تمام شده بود. حال اَرشان رفته بود تا خطوط زندگی شخص دیگری شود نه او! حال اَرشان دست به دست شخص دیگری خیابانها را قدم میزد و برای شخص دیگری میخندید! او کس دیگری را عشقم خطاب میکرد و مارالیا برایش تمام شده بود.</p><p></p><p>مارالیا لباس سفید آستین کوتاهش را پوشید و موهایش را همانطور رها کرد. وارد پذیرایی شد و کسل به سوی آشپزخانه رفت. حتی دقت نکرد ببیند چه کسی در خانه حضور دارد ، او فقط میخواست از یخچال آب میوه بردارد و سپس روی مبل دراز بکشد و برای بعدش هیچ برنامهای نداشت. درحالی که آب میوه را در لیوان میریخت، به سقف نگاه میکرد. پشه سیاهی روی سقف نشسته بود و بالهایش را تند تند تکان میداد و مارالیا بی آنکه بفهمد زیادی پشه را تماشا کرده بود و کل آب میوه را سهم اپن کرده بود. کلافه دستمالی برداشت که دستش توسط شخصی کشیده شد.</p><p></p><p>- خوبی ماری؟</p><p></p><p>مارالیا سریع نگاهش را به سام دوخت و با بهت در همان حالت ماند. سام لبخندی زد و دستمال را برداشت و اپن را پاک کرد. لیوان را به دست مارالیا داد اما مارالیا توانی برای گرفتن لیوان نداشت! باورش نمیشد که باید سرصبحی چهره سام را ببیند . نکند قرار بود از این به بعد تمام روزهایش با دیدن او سپری شود؟ اما مگر دیدن سام چه اشکالی داشت که انقدر او را خشمگین کرده بود؟! به دنبال بهانهای بود تا بتواند خشمش را خالی کند البته خشمی که نمیدانست از کجا میآمد.</p><p></p><p>- همش نباید بیای پیشم باید کمی هم درس بخونی و کنکور قبول بشی. چرا انقدر بی خیال و بی فکری؟</p><p></p><p>سام جا خورد اما سعی کرد خوب پاسخ بدهد.</p><p></p><p>- نیومدم مزاحم اوقات شما بشم که... .</p><p></p><p>مارالیا سریع سخنش را قطع کرد و درحالی که به سوی اتاقش میرفت، گفت.</p><p></p><p>- چرت نگو من هرچی بگم به خاطر خودته.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>اَرشان کاغذها را جمع کرد و درگوشه میز گذاشت و با خودکار خود، مشغول ضربه زدن به سرش شد. بی کار بود و فقط پشت میز نشسته بود. گویی بقیه همکارها از این وضعیت ناراضی نبودند و اتفاقا استراحت میکردند اما او کسل شده بود و بدتر از همه وقتی بی کار میماند کلی فکر در ذهنش رژه میرفت. یکی از پررنگترین افکار راجب ازدواج بود! او نگران بود که نقشه نگیرد و رویا خود را به خطر بیندازد. سرش را روی میز گذاشت که صدای همکارش، سعیدی بلند شد.</p><p></p><p>- امروز بی حوصلهای نه؟</p><p></p><p>- نه.</p><p></p><p>و تنها به گفتن همین نه، اکتفا کرد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین خانه را دور میزد، بالا میرفت و پایین میآمد و به این نتیجه میرسید که به زندگی خیابانی عادت کرده بود چون اکنون نمیتوانست در خانه بماند. با خود فکر میکرد که من قبلا در خانه چه میکردم؟ چرا نمیتوانم در خانه بمانم؟ دلم میخواهد بروم و از مغازهها ماهی بدزدم یا حتی دلم میخواهد با گروهی از گربهها باز به سگها حمله کنم! اصلا واقعا نمیدانست چه میخواهد اما فقط میدانست از این وضعیت راضی نیست!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43458, member: 123"] پارت 112 *** راوی شعری زمزمه میشد و گویی تمام جهان برای شنیدش گوش شده بود. جز من که نبضِ هر نفسم از برای توست* اَرشان فنجان قهوه را به دست داشت و منظره بیرون پنجره را مینگریست. شب تاریکتر از همیشه بود و هیاهوی ماشینها به گوش نمیرسید. جاده آرام خوابیده بود و ماه گویی کم نورتر از همیشه فقط تماشاگر بود. به نظر میرسید چراغها پر پر میزدند و تاریکی قصد داشت بیشتر غلبه کند. اَرشان اندکی از قهوه را نوشید و فنجان را روی میز گذاشت. سکوت اتاق را دربرگرفته بود و ژویین به آرامی به خواب فرو رفته بود. در این تاریکی و تنهایی، آن شعر دوباره در لبان اَرشان، جاری شد. یک شهر مبتلای تو و خندههای توست* این شعر را لمس میکرد، در آغوش میگرفت و همراه با او قدم میزد. خندههای مارالیا همچو تصویری واضح، روی شیشه پنجره، برایش میرقصید و او هربار دست میزد به پنجره تا گونه نرم مارالیا را لمس کند اما چیزی جز شیشه سرد نبود. مارالیا در دستانش قلم را بازی میداد و به شعر نیمه، خیره بود. لبش را با زبان تر کرد و ادامه شعر را نوشت. من آشنای گریه و باران و حسرتم* اما تو ناز کن که خدا آشنای توست* برای لحظهای چشمانش را بست و دوباره باز کرد. اتاقش تاریک بود و با نورکمرنگ چراغ مطالعه، فقط صفحه دختر قابل رویت بود. امشب یک اتفاق خاص برای او افتاده بود اما او به جای فکر کردن به آن اتفاق، یاد شعری افتاد که مدام با اَرشان زمزمه میکرد. شعری که امشب قصد جاری شدن داشت. اَرشان ادامه شعر را زمزمه کرد و سرش را روی شیشه سرد گذاشت. این وجه اشتراک برایم غنیمت است* این وجه مشترک که خدایم خدای توست* امشب حال اَرشان جور دیگری بود، حالت غریبی داشت، اما نمیدانست این حال را دوست دارد یا نه. در را آرام باز کرد و وارد ایوان شد. دستش را روی میله ایوان گذاشت و دقیقتر به صدای بی صدای شهر گوش سپرد. میدانست یک جایی از این کره خاکی، مارالیایی هست که نفس میکشد و شاید به فکر اوست... شاید هم او را از دفتر افکارش خط زده باشد. شاید جهان جهنمِ دنیای دیگریست* اما بهشت قسمتی از شانههای توست* مارالیا با شوق دستی به خطوط نقش بسته روی ورق کشید و ادامه داد. شوق وصال و حسرت و بی تابی و فراق* با اختصار، گوشهای از ماجرای توست* دفتر را برداشت و به قلبش نزدیک کرد. گویی داشت کلمات را به آغوش میکشید، شاید هم یاد و خاطرات اَرشان را به آغوش میکشید. عهد بسته بود دیگر به او فکر نکند، شاید این شعر ودایی بود برای او که بتواند این دفترچه قدیمی عشق را ، که برای اَرشان نوشته بود، تمام کند.شاید این پلهای بود تا که بتواند از آن پایین برود و دیگر به سوی درِ خیالش نرود. اما اَرشان چنین گمان نمیکرد، او میدانست هرگاه این شعر زمزمه شود، وصال رخ میدهد. مشخص نبود چه در این شعر بود اما هرچه که بود راهش را مییافت و هردو فرد را متصل میکرد. او این شعر را برای شروع میخواند. با اینکه عشق، اوج خودآزاریِ من است* اما دلم خوش است، جنونم به پای توست.* مارالیا به سوی پنجره رفت و درحالی که دفتر را درآغوش گرفته بود، به ماه خیره شد. آری، تو آفتابی و من برکهای غریب* اَرشان نیز سرش را بالا برد و به آسمانی تیره خیره شد و آخرین بیت را خواند. تبخیر میشوم که وجودم برای توست* علی صفری* آن شب با شعرش به پایان رسید ، اما مشخص نبود که شعری برای پایان بود یا برای آغاز. مارالیا از روی تختش بلند شد و درحالی که هنوز دفترش را در بغل داشت و صفحاتش را چروک کرده بود، سمت آیینه رفت و دفتر را روی میز گذاشت. دوست داشت دفتر را در صندوقی قدیمی مخفی کند و در صندوق را هیچگاه باز نکند. میخواست فراموش کند! اَرشان مهربان را با آن لبخند زیبایش، باید فراموش میکرد. وقتهایی که در کتابخانه به مطالعه یکدیگر میپرداختند و ظاهرا کتاب در دست داشتند، باید فراموش میکرد. حتی باید آن درخت جادویی را که برای اولین بار زیر آن آشنا شده بودند، فراموش میکرد. دیگر نباید یادی از موهای نسکافهای اَرشان میکرد یا نباید مدام نام او را در ذهنش تکرار میکرد. اَرشان خطوطی شیرین و زیبا از صفحه زندگیش بود که تمام شده بود، باورش گرچه سخت بود اما دیگر تمام شده بود. حال اَرشان رفته بود تا خطوط زندگی شخص دیگری شود نه او! حال اَرشان دست به دست شخص دیگری خیابانها را قدم میزد و برای شخص دیگری میخندید! او کس دیگری را عشقم خطاب میکرد و مارالیا برایش تمام شده بود. مارالیا لباس سفید آستین کوتاهش را پوشید و موهایش را همانطور رها کرد. وارد پذیرایی شد و کسل به سوی آشپزخانه رفت. حتی دقت نکرد ببیند چه کسی در خانه حضور دارد ، او فقط میخواست از یخچال آب میوه بردارد و سپس روی مبل دراز بکشد و برای بعدش هیچ برنامهای نداشت. درحالی که آب میوه را در لیوان میریخت، به سقف نگاه میکرد. پشه سیاهی روی سقف نشسته بود و بالهایش را تند تند تکان میداد و مارالیا بی آنکه بفهمد زیادی پشه را تماشا کرده بود و کل آب میوه را سهم اپن کرده بود. کلافه دستمالی برداشت که دستش توسط شخصی کشیده شد. - خوبی ماری؟ مارالیا سریع نگاهش را به سام دوخت و با بهت در همان حالت ماند. سام لبخندی زد و دستمال را برداشت و اپن را پاک کرد. لیوان را به دست مارالیا داد اما مارالیا توانی برای گرفتن لیوان نداشت! باورش نمیشد که باید سرصبحی چهره سام را ببیند . نکند قرار بود از این به بعد تمام روزهایش با دیدن او سپری شود؟ اما مگر دیدن سام چه اشکالی داشت که انقدر او را خشمگین کرده بود؟! به دنبال بهانهای بود تا بتواند خشمش را خالی کند البته خشمی که نمیدانست از کجا میآمد. - همش نباید بیای پیشم باید کمی هم درس بخونی و کنکور قبول بشی. چرا انقدر بی خیال و بی فکری؟ سام جا خورد اما سعی کرد خوب پاسخ بدهد. - نیومدم مزاحم اوقات شما بشم که... . مارالیا سریع سخنش را قطع کرد و درحالی که به سوی اتاقش میرفت، گفت. - چرت نگو من هرچی بگم به خاطر خودته. *** اَرشان کاغذها را جمع کرد و درگوشه میز گذاشت و با خودکار خود، مشغول ضربه زدن به سرش شد. بی کار بود و فقط پشت میز نشسته بود. گویی بقیه همکارها از این وضعیت ناراضی نبودند و اتفاقا استراحت میکردند اما او کسل شده بود و بدتر از همه وقتی بی کار میماند کلی فکر در ذهنش رژه میرفت. یکی از پررنگترین افکار راجب ازدواج بود! او نگران بود که نقشه نگیرد و رویا خود را به خطر بیندازد. سرش را روی میز گذاشت که صدای همکارش، سعیدی بلند شد. - امروز بی حوصلهای نه؟ - نه. و تنها به گفتن همین نه، اکتفا کرد. *** ژویین خانه را دور میزد، بالا میرفت و پایین میآمد و به این نتیجه میرسید که به زندگی خیابانی عادت کرده بود چون اکنون نمیتوانست در خانه بماند. با خود فکر میکرد که من قبلا در خانه چه میکردم؟ چرا نمیتوانم در خانه بمانم؟ دلم میخواهد بروم و از مغازهها ماهی بدزدم یا حتی دلم میخواهد با گروهی از گربهها باز به سگها حمله کنم! اصلا واقعا نمیدانست چه میخواهد اما فقط میدانست از این وضعیت راضی نیست! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین