انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43344" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 109 ) رفتنی دیگر"]</p><p>پارت 109</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>خانه در سکوت و آرامش عجیبی غرق شده بود. برای اولین بار دوست داشتم از شلوغیها فرار کنم. به نظرم شلوغی شهر و مردمانش مرا خسته کرده بود. مادر اَرشان برای کارهای عروسی و خرید همراه دیوار(رویا) و دیگران بیرون رفته بود و خواهر اَرشان در اتاقش مشغول تماشای فیلم بود. اَرشان در سرکار بود و رنیکا نیز برای گشتن اطراف، بیرون رفته بود. من تنها در اتاق اَرشان روی ایوان نشسته بودم و به پنجره مقابل خیره بودم. یادم است قبلا به گربهای که در خانه مقابل بود، خیره میشدم و با نگاهم با او سخن میگفتم. اما دیگر خبری از او نبود. گمان میکردم از اینجا رفته باشد! بعد از پنج سال خیلی چیزها تغییر کرده بود. به گیلاس سبزی که روی ظرف خودنمایی میکرد، نگاهی کردم و با ناخنم سوراخش کشیدم تا آبش به سر و صورتم پخش شود اما گویی آب چندانی نداشت. ظرف را به دندان گرفتم و چهار دست و پا سمت مبل رفتم و رویش پریدم. ایوان چندان بزرگی نبود اما دلباز بود. یک مبل راحتی قرمز و میز، گوشهای داشت و جاهای دیگرش لخت بود . اما چیزی که ایوان را خاص کرده بود منظره و اطرافش بود.</p><p></p><p>دندانم را درون گیلاس فرو بردم و تمام آبش را مزه مزه کردم و پوستش را دوباره روی ظرف ریختم.</p><p></p><p>روی مبل چرخی زدم و روی شکم دراز کشیدم. چشمانم را به آسمان آبی دوخته بودم و گذر آرام ابرها را تماشا میکردم. به گونهای حرکت میکردند که اصلا متوجه نمیشدی کم کم دور میشدند اما بعد چند مدت اگر چشمانت را میبستی و باز میکردی متوجه تغییر شکلشان میشدی. شاید من و مارالیا و اَرشان اگر این چنین مانند ابرها از هم دور میشدیم درد را این چنین احساس نمیکردیم اما ما بسیار سریع و ناگهانی جدا شدیم! همچو شاخه محکمی که ناگهان شکست و همه را متعجب ساخت. چشمانم را آرام بستم و احساس کردم که دارم از این دنیا دور میشوم!</p><p></p><p>با صدای قدمهای محکمی، چشمانم را دوباره باز کردم و اَرشان را دیدم که مقابل مبل زانو زده بود و به من خیره نگاه میکرد. لباس و شلوار سرتا پا سفیدی پوشیده بود که او را نورانی جلوه میداد. بعد از مدتها یک لبخند شیرین روی لبش شکل گرفته بود. زمانی که او را دیدم غمی عمیق در نگاهش و وجودش سنگینی میکرد اما این بار با لبخند نگاهم میکرد. در همان حالت چانهام را روی دستم گذاشتم و پرسیدم.</p><p></p><p>- امروز سرحالی... چی شده؟</p><p></p><p>- حس میکنم روزای تاریکم دیگه داره تموم میشه! ژویینم پیشمه. وقتی دیدم دراز کشیدی روی مبل و آروم نفس میکشی سریع نشستم و نگاهت کردم! میدونی تو زیباترین دیدنی دنیایی.</p><p></p><p>با این سخنان حالم بسیار بهتر شده بود. احساس میکردم سخنانش همچو نسیم گرمی تمام وجودم را در برگرفته بودند. سریع بلند شدم و سمت اَرشان پریدم. مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را نوازش داد. با آرامش سرم را روی شانهاش گذاشتم که از روی زمین بلند شد و آرام سمت اتاق رفت. روی تخت افتادم و چندین بار بالا و پایین پریدم که اَرشان با لبخند نگاهم کرد و لباسش را تعویض کرد. قبلا زمانی که روی تخت میپریدم، او مدام تذکر میداد که نباید این کار را انجام بدهم اما این بار چیزی نگفت و لبخند زد. با تعجب پرسیدم.</p><p></p><p>- مگه پریدن رو تخت کار بدی نیست؟</p><p></p><p>- آره کار بدیه. اما دلم حتی برای کارای بدتم تنگ شده بود.</p><p></p><p>- مگه دل برای کارای بدم تنگ میشه؟ چرا دلت برای کارایی که زشته و اذیتت میکنه تنگ میشه؟</p><p></p><p>- چون وقتی یک نفر نیست هی میگی ای کاش برمیگشت ، من راضیم بیاد کارای بدشو بکنه اما برگرده!</p><p></p><p>- چرا نمیگی ای کاش برگرده و کارای خوبشو بکنه؟</p><p></p><p>- آه ژویین!</p><p></p><p>- خب فکر کن یکی بی ادبی میکنه بعد میره و تو میگی ای کاش برگرده و بی ادبی کنه.</p><p></p><p>اَرشان پس از اینکه لباس زرشکی تازهای پوشید، روی تخت نشست و پاهایش را جمع کرد. ترهای از موهای نسکافهای رنگش را کنار کشید و به بیرون خیره شد. به گمانم داشت فکر میکرد که چه پاسخی میتواند به من بدهد. شاید هم پاسخ دادن به چنین چیزی اندکی دشوار بود. شاید من زیادی سوال میپرسیدم اما دلیلش این بود که هنوز با وجود سالهای زیادی که پیش انسانها بودم اما رفتار آنها را کامل یاد نگرفته بودم. کارهای عجیبی میکردند که نمیشد رفتارشان را یاد گرفت. مثلا در جایی میگفتند عبور از این مانع بد و خطرناک است و این را همه جا تصدیق میکردند و من سعی میکردم در ذهنم این را ذخیره کنم که عبور از آن کار بدی است. اما بعد فردی از مانع عبور میکرد و تمام تصورات و برنامه ریزیهایم را به هم میریخت. چرا کسی که گفت نباید ازآن عبور کنید، خود عبور کرده بود؟ بنابراین اینگونه من نمیدانستم باید چگونه رفتار کنم! پس در تیجه همیشه راجب درست یا غلط بودن کارهایم دچار شک میشدم. اَرشان نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت. به چین خوردگی روی پیشانیش که شبیه هلال ماه بود، خیره شدم و منتظر ماندم چیزی از میان لبان به هم دوختهاش به گوش برسد.</p><p></p><p>- وقتی یکی که دوسش داری ازپیشت بره و نباشه تو دلت برای همه کاراش تنگ میشه این یک قانونه.</p><p></p><p>- مثل همه قانونای عجیبتون؟</p><p></p><p>- شاید. بهتر نیست بریم پایین ناهار بخوریم؟</p><p></p><p>موافقتم را اعلام کردم که اَرشان از اتاق خارج شد. از تخت پایین پریدم و سمت پلهها رفتم و مثل قبل درحالی که روی پلهها میپریدم وارد پذیرایی شدم. سارن با موهایش مشغول بود و مادر اَرشان با تلفن سخن میگفت و درعین حال ظرفها را روی میز میچید. روی صندلی چوبی پریدم و به زیر میز خیره شدم. مثل همیشه قد من کوتاهتر بود و نمیتوانستم سطح میز را ببینم . اَرشان مرا بلند کرد و روی میز نشاند. هرچند مادر اَرشان همیشه از این کار او متنفر بود و با داد و بی داد مرا روی زمین میانداخت اما این بار با مهربانی نگاهم کرد و ظرف غذا را مقابلم گرفت. سارن بسیار ساکت و غمگین به غذا خیره بود و گویی اصلا قصد خوردنش را نداشت. با دیدن همه، متوجه غیبت رنیکا شدم و سریع پرسیدم.</p><p></p><p>- رنیکا کجاست؟</p><p></p><p>اَرشان با دهانی پر ، پاسخ داد.</p><p></p><p>- هنوز برنگشته.</p><p></p><p>با نگرانی چشمانم را در اطراف چرخاندم و گفتم.</p><p></p><p>- نکنه گم شده؟</p><p></p><p>اَرشان ابرویی بالا انداخت و چون دهانش زیادیی پر بود، نتوانست پاسخی بدهد. بدون دست زدن به ظرف غذا، از روی میز پایین پریدم و با سرعت سمت در خانه حرکت کردم که صدای فریاد اَرشان بلند شد.</p><p></p><p>- ژویین کجا؟ خودش میاد لطفا نرو بیرون.</p><p></p><p>بدون توجه به اَرشان، در را باز کردم و از خانه خارج شدم. هوا بسیار داغ بود و نورکورکنندهای سمتم هجوم آورده بود. مجبور شدم برای مدتی چشمانم را ببندم و سپس با دقت بیشتری نگاه کنم اما احساس میکردم همه جا را سفید میبینم. چندبار پلک زدم و با واضح شدن اطراف، قدم در زمین سنگ فرش گذاشتم و سمت پارکی که جلوی خیابان بود، حرکت کردم. تشخیص رنیکا با اینکه در میان چمن سبز، بسیار سخت بود اما توانستم او را ببینم. روی چمن همرنگ خود دراز کشیده بود و استتار خوبی ایجاد کرده بود. روی چمنی که اندکی نم داشت، نشستم و گفتم.</p><p></p><p>- چرا نمیای خونه؟</p><p></p><p>رنیکا سریع بلند شد و با اندوه نگاهم کرد. گویی میخواست سخنی بگوید اما فقط سکوت میکرد.</p><p></p><p>- چی شده؟</p><p></p><p>- من گربه خیابونو شهرم! نمیتونم تو خونه با تو زندگی کنم. میدونی ژویین من باید برم. تنهایی باید به سفرم ادامه بدم. شنیدم نزدیک اینجا یک روستای باصفا هست، دوست دارم به اونجا برم.</p><p></p><p>- هرجا که حالت بهتره همونجا باش.</p><p></p><p>این سخن را گفتم و دستم را روی شانه رنیکا گذاشتم. با گرمی لبخند زدم و به سرعت مسیر رفته را برگشتم. اما واقعا به سخنی که گفتم باور نداشتم . راستش دلم میخواست بماند و همگی باهم پیش اَرشان زندگی میکردیم اما نمیتوانستم مانع خواسته او شوم. این کار مانند زندانی کردن پرندهای بود که صرفا فقط به خاطر زیباییش او را پیش خود نگه داشتهای اما پرنده هر روز در دل خود رویا پردازی میکند. از پرواز کردن میگوید و از وزش باد در لابهلای بالهایش. پس من نمیتوانم چنین پرندهای که شوق پرواز دارد در قفسی زندانی کنم. رنیکا باید میرفت، او گربه این خانه نبود.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43344, member: 123"] [SPOILER="پارت 109 ) رفتنی دیگر"] پارت 109 *** ژویین خانه در سکوت و آرامش عجیبی غرق شده بود. برای اولین بار دوست داشتم از شلوغیها فرار کنم. به نظرم شلوغی شهر و مردمانش مرا خسته کرده بود. مادر اَرشان برای کارهای عروسی و خرید همراه دیوار(رویا) و دیگران بیرون رفته بود و خواهر اَرشان در اتاقش مشغول تماشای فیلم بود. اَرشان در سرکار بود و رنیکا نیز برای گشتن اطراف، بیرون رفته بود. من تنها در اتاق اَرشان روی ایوان نشسته بودم و به پنجره مقابل خیره بودم. یادم است قبلا به گربهای که در خانه مقابل بود، خیره میشدم و با نگاهم با او سخن میگفتم. اما دیگر خبری از او نبود. گمان میکردم از اینجا رفته باشد! بعد از پنج سال خیلی چیزها تغییر کرده بود. به گیلاس سبزی که روی ظرف خودنمایی میکرد، نگاهی کردم و با ناخنم سوراخش کشیدم تا آبش به سر و صورتم پخش شود اما گویی آب چندانی نداشت. ظرف را به دندان گرفتم و چهار دست و پا سمت مبل رفتم و رویش پریدم. ایوان چندان بزرگی نبود اما دلباز بود. یک مبل راحتی قرمز و میز، گوشهای داشت و جاهای دیگرش لخت بود . اما چیزی که ایوان را خاص کرده بود منظره و اطرافش بود. دندانم را درون گیلاس فرو بردم و تمام آبش را مزه مزه کردم و پوستش را دوباره روی ظرف ریختم. روی مبل چرخی زدم و روی شکم دراز کشیدم. چشمانم را به آسمان آبی دوخته بودم و گذر آرام ابرها را تماشا میکردم. به گونهای حرکت میکردند که اصلا متوجه نمیشدی کم کم دور میشدند اما بعد چند مدت اگر چشمانت را میبستی و باز میکردی متوجه تغییر شکلشان میشدی. شاید من و مارالیا و اَرشان اگر این چنین مانند ابرها از هم دور میشدیم درد را این چنین احساس نمیکردیم اما ما بسیار سریع و ناگهانی جدا شدیم! همچو شاخه محکمی که ناگهان شکست و همه را متعجب ساخت. چشمانم را آرام بستم و احساس کردم که دارم از این دنیا دور میشوم! با صدای قدمهای محکمی، چشمانم را دوباره باز کردم و اَرشان را دیدم که مقابل مبل زانو زده بود و به من خیره نگاه میکرد. لباس و شلوار سرتا پا سفیدی پوشیده بود که او را نورانی جلوه میداد. بعد از مدتها یک لبخند شیرین روی لبش شکل گرفته بود. زمانی که او را دیدم غمی عمیق در نگاهش و وجودش سنگینی میکرد اما این بار با لبخند نگاهم میکرد. در همان حالت چانهام را روی دستم گذاشتم و پرسیدم. - امروز سرحالی... چی شده؟ - حس میکنم روزای تاریکم دیگه داره تموم میشه! ژویینم پیشمه. وقتی دیدم دراز کشیدی روی مبل و آروم نفس میکشی سریع نشستم و نگاهت کردم! میدونی تو زیباترین دیدنی دنیایی. با این سخنان حالم بسیار بهتر شده بود. احساس میکردم سخنانش همچو نسیم گرمی تمام وجودم را در برگرفته بودند. سریع بلند شدم و سمت اَرشان پریدم. مرا محکم در آغوش گرفت و موهایم را نوازش داد. با آرامش سرم را روی شانهاش گذاشتم که از روی زمین بلند شد و آرام سمت اتاق رفت. روی تخت افتادم و چندین بار بالا و پایین پریدم که اَرشان با لبخند نگاهم کرد و لباسش را تعویض کرد. قبلا زمانی که روی تخت میپریدم، او مدام تذکر میداد که نباید این کار را انجام بدهم اما این بار چیزی نگفت و لبخند زد. با تعجب پرسیدم. - مگه پریدن رو تخت کار بدی نیست؟ - آره کار بدیه. اما دلم حتی برای کارای بدتم تنگ شده بود. - مگه دل برای کارای بدم تنگ میشه؟ چرا دلت برای کارایی که زشته و اذیتت میکنه تنگ میشه؟ - چون وقتی یک نفر نیست هی میگی ای کاش برمیگشت ، من راضیم بیاد کارای بدشو بکنه اما برگرده! - چرا نمیگی ای کاش برگرده و کارای خوبشو بکنه؟ - آه ژویین! - خب فکر کن یکی بی ادبی میکنه بعد میره و تو میگی ای کاش برگرده و بی ادبی کنه. اَرشان پس از اینکه لباس زرشکی تازهای پوشید، روی تخت نشست و پاهایش را جمع کرد. ترهای از موهای نسکافهای رنگش را کنار کشید و به بیرون خیره شد. به گمانم داشت فکر میکرد که چه پاسخی میتواند به من بدهد. شاید هم پاسخ دادن به چنین چیزی اندکی دشوار بود. شاید من زیادی سوال میپرسیدم اما دلیلش این بود که هنوز با وجود سالهای زیادی که پیش انسانها بودم اما رفتار آنها را کامل یاد نگرفته بودم. کارهای عجیبی میکردند که نمیشد رفتارشان را یاد گرفت. مثلا در جایی میگفتند عبور از این مانع بد و خطرناک است و این را همه جا تصدیق میکردند و من سعی میکردم در ذهنم این را ذخیره کنم که عبور از آن کار بدی است. اما بعد فردی از مانع عبور میکرد و تمام تصورات و برنامه ریزیهایم را به هم میریخت. چرا کسی که گفت نباید ازآن عبور کنید، خود عبور کرده بود؟ بنابراین اینگونه من نمیدانستم باید چگونه رفتار کنم! پس در تیجه همیشه راجب درست یا غلط بودن کارهایم دچار شک میشدم. اَرشان نگاهش را از پنجره گرفت و به من دوخت. به چین خوردگی روی پیشانیش که شبیه هلال ماه بود، خیره شدم و منتظر ماندم چیزی از میان لبان به هم دوختهاش به گوش برسد. - وقتی یکی که دوسش داری ازپیشت بره و نباشه تو دلت برای همه کاراش تنگ میشه این یک قانونه. - مثل همه قانونای عجیبتون؟ - شاید. بهتر نیست بریم پایین ناهار بخوریم؟ موافقتم را اعلام کردم که اَرشان از اتاق خارج شد. از تخت پایین پریدم و سمت پلهها رفتم و مثل قبل درحالی که روی پلهها میپریدم وارد پذیرایی شدم. سارن با موهایش مشغول بود و مادر اَرشان با تلفن سخن میگفت و درعین حال ظرفها را روی میز میچید. روی صندلی چوبی پریدم و به زیر میز خیره شدم. مثل همیشه قد من کوتاهتر بود و نمیتوانستم سطح میز را ببینم . اَرشان مرا بلند کرد و روی میز نشاند. هرچند مادر اَرشان همیشه از این کار او متنفر بود و با داد و بی داد مرا روی زمین میانداخت اما این بار با مهربانی نگاهم کرد و ظرف غذا را مقابلم گرفت. سارن بسیار ساکت و غمگین به غذا خیره بود و گویی اصلا قصد خوردنش را نداشت. با دیدن همه، متوجه غیبت رنیکا شدم و سریع پرسیدم. - رنیکا کجاست؟ اَرشان با دهانی پر ، پاسخ داد. - هنوز برنگشته. با نگرانی چشمانم را در اطراف چرخاندم و گفتم. - نکنه گم شده؟ اَرشان ابرویی بالا انداخت و چون دهانش زیادیی پر بود، نتوانست پاسخی بدهد. بدون دست زدن به ظرف غذا، از روی میز پایین پریدم و با سرعت سمت در خانه حرکت کردم که صدای فریاد اَرشان بلند شد. - ژویین کجا؟ خودش میاد لطفا نرو بیرون. بدون توجه به اَرشان، در را باز کردم و از خانه خارج شدم. هوا بسیار داغ بود و نورکورکنندهای سمتم هجوم آورده بود. مجبور شدم برای مدتی چشمانم را ببندم و سپس با دقت بیشتری نگاه کنم اما احساس میکردم همه جا را سفید میبینم. چندبار پلک زدم و با واضح شدن اطراف، قدم در زمین سنگ فرش گذاشتم و سمت پارکی که جلوی خیابان بود، حرکت کردم. تشخیص رنیکا با اینکه در میان چمن سبز، بسیار سخت بود اما توانستم او را ببینم. روی چمن همرنگ خود دراز کشیده بود و استتار خوبی ایجاد کرده بود. روی چمنی که اندکی نم داشت، نشستم و گفتم. - چرا نمیای خونه؟ رنیکا سریع بلند شد و با اندوه نگاهم کرد. گویی میخواست سخنی بگوید اما فقط سکوت میکرد. - چی شده؟ - من گربه خیابونو شهرم! نمیتونم تو خونه با تو زندگی کنم. میدونی ژویین من باید برم. تنهایی باید به سفرم ادامه بدم. شنیدم نزدیک اینجا یک روستای باصفا هست، دوست دارم به اونجا برم. - هرجا که حالت بهتره همونجا باش. این سخن را گفتم و دستم را روی شانه رنیکا گذاشتم. با گرمی لبخند زدم و به سرعت مسیر رفته را برگشتم. اما واقعا به سخنی که گفتم باور نداشتم . راستش دلم میخواست بماند و همگی باهم پیش اَرشان زندگی میکردیم اما نمیتوانستم مانع خواسته او شوم. این کار مانند زندانی کردن پرندهای بود که صرفا فقط به خاطر زیباییش او را پیش خود نگه داشتهای اما پرنده هر روز در دل خود رویا پردازی میکند. از پرواز کردن میگوید و از وزش باد در لابهلای بالهایش. پس من نمیتوانم چنین پرندهای که شوق پرواز دارد در قفسی زندانی کنم. رنیکا باید میرفت، او گربه این خانه نبود. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین