انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43327" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 108 ) تماس ارشان"]</p><p>پارت 108</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>هوا گرم بود اما باد خنکی میوزید. نفس عمیقی کشیدم و با پدال زدن از خیابان عبور کردم و وارد پارک بزرگی که مقابل خانه بود، شدم. سام با همان سرعت پدال میزد و همراه من حرکت میکرد. شاخههای درختان خمیده شده بودند و درختها از هردو طرف شاخههایشان را به یکدیگر چسبانده بودند و سقف زیبایی ساخته بودند. سقفی مملو از برگ سرسبز درختان. سرم را بالا گرفتم و به آسمان آبیای که از لابهلای برگ درختان دیده میشد، چشم دوختم. برگها به سرعت درحال حرکت بودند و آسمان آبی میان آنها گم شده بود. نگاهم را به مسیر دوختم . سام با سرعت از من جلو زده بود و لباسش در باد میرقصید.</p><p></p><p>بلاخره درختها را کنار گذاشتیم و به سمتی از پارک رسیدیم که دورتادورمان را گلهای خوش رنگ قرمز و صورتی و زرد پر کرده بودند و بوی خوبشان در فضا پیچیده بود. صدای زنبور و وز وز مگس هم بخشی از فضای آرامش بخش و زیبای این پارک شده بود. بیشتر پدال زدم و به سام رسیدم . سام سکوت را شکست و گفت.</p><p></p><p>- اینجا خیلی خوبه... همیشه میای اینجا؟</p><p></p><p>- همیشه نه... گاهی.</p><p></p><p>- به نظرم عروسیمونو تو یک باغ بگیریم.</p><p></p><p>زمانی که سخن از عروسی میشد کاملا ساکت میشدم. گویی هنوز موافق نبودم اما مخالفت هم نمیکردم. نمیدانستم چه میخواهم برای همین اندکی گیج میشدم. پدالم را محکمتر زدم تا از سام فاصله بگیرم اما او تیزتر از اینها بود. دوچرخهاش را مقابل دوچرخه من متوقف کرد و من مجبور شدم دیگر پدالی نزنم. با لبخند و چشمانی که به شکل علامت سوال در آمده بودند، گفت.</p><p></p><p>- باز فرار؟</p><p></p><p>لبم را جمع کردم و پاسخی ندادم. سام با تفکر به رو به رو خیره شد. آن روز نزدیک غروب بود که به خانه برگشتیم. سام اصلا سخنی نگفت و فقط به فکر فرو رفت. هرچه سعی کردم از ذهنش و چیزهایی که درون ذهنش بود، با خبر شوم او با پافشاری مرا از موضوع دور کرد. آن روز حتی ناهار نیز نخورده بودم و سام مرا به یک ناهار دعوت نکرد! راستش بیشتر از آنکه از او خشمگین باشم ، متعجب و کنجکاو بودم. میخواستم بدانم برای چه چنین رفتاری داشت. سام از من خداحافظی کرد و دوچرخهام را پیشم گذاشت و پیاده راهی خانهاشان شد. اما بسیار آرام گام برمیداشت. هردو دوچرخه را به گوشهای بستم و وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود و فقط صدای تلوزیون به گوش میرسید. رژین درحالی که سیب میخورد به مسابقه خیره بود. مادر هم گویی در خانه نبود. سمت آشپزخانه رفتم و لازانیا را درون ظرفی ریختم و روی مبل پیش رژین نشستم.</p><p></p><p>- داداشمو مامان کجان؟</p><p></p><p>- بازار.</p><p></p><p>- میدونستم. بابا کجاس؟</p><p></p><p>- اونم خیلی عصبانی بود رفت دوش بگیره الاناس که با داد و بی داد بیاد بیرون.</p><p></p><p>- چرا عصبانی؟</p><p></p><p>رژین چشمانش را از تلوزیون گرفت و با خشم به من خیره شد.</p><p></p><p>- چقدر سوال میکنی.</p><p></p><p>کلافه مشغول خوردن شدم و به مبل تکیه دادم. احتمالا مادر رفته بود برای امشب خرید کند. نمیدانستم چرا بی قرارم و از ازدواج میترسم. نمیدانستم آن سه راهی چیست و این همه سوال آزارم میداد. دوست داشتم با کسی سخن بگویم اما چون کسی نبود که ابهاماتم را به او بگویم ترجیح میدادم در خود غرق شوم ! شاید هم در آینده نزدیک مینشستم و با دیوار سخن میگفتم. از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم که صدای رژین بلند شد.</p><p></p><p>- ظرفتو ببر آشپزخونه.</p><p></p><p>بدون توجه به سخنش وارد اتاقم شدم. ساعت تقریبا شش بود و کم کم به شب نزدیک میشدیم. نفس عمیقی کشیدم و سمت پنجره رفتم. ظاهرا همه چیز عادی و خوب بود اما من نگران بودم! دستم را روی شیشه گذاشتم. هوا آنقدر گرم بود که شیشه داغ کرده بود و چیزی تا ذوب شدنش باقی نمانده بود. لبخند خورشید را روی شیشه میدیدم و ذوب شدن قلب شیشه نیز کاملا مشهود بود. حتی پنجره نیز قلبش برای خورشید لرزیده بود. پیشانیم را روی پنجره گذاشتم و پوفی کشیدم که باعث شد شیشه بخار بگیرد اما آن بخار سریع از بین رفت. کم کم داشتم دیوانه میشدم. این سه راهی چه بود؟ ای کاش زودتر با سه راهی رو به رو میشدم.</p><p></p><p>با صدای موبایلم سریع سمتش رفتم و پاسخ دادم.</p><p></p><p>- بله؟</p><p></p><p>درحالی که به فرش خیره بودم منتظر پاسخ فرد پشت تلفن شدم.</p><p></p><p>- خوبی مارالیا؟</p><p></p><p>قلبم ریخت! گویی سقف داشت نزدیک میشد تا مرا در زیر خود له کند. همه چیز با سرعت داشت دور سرم میچرخید و تصویر واضحی از هیچ چیز نداشتم. روی زمین افتادم و دستم را به میله تخت گرفتم تا خود را بلند کنم. آب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزانی گفتم.</p><p></p><p>-اَرشان تویی؟</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43327, member: 123"] [SPOILER="پارت 108 ) تماس ارشان"] پارت 108 *** مارالیا هوا گرم بود اما باد خنکی میوزید. نفس عمیقی کشیدم و با پدال زدن از خیابان عبور کردم و وارد پارک بزرگی که مقابل خانه بود، شدم. سام با همان سرعت پدال میزد و همراه من حرکت میکرد. شاخههای درختان خمیده شده بودند و درختها از هردو طرف شاخههایشان را به یکدیگر چسبانده بودند و سقف زیبایی ساخته بودند. سقفی مملو از برگ سرسبز درختان. سرم را بالا گرفتم و به آسمان آبیای که از لابهلای برگ درختان دیده میشد، چشم دوختم. برگها به سرعت درحال حرکت بودند و آسمان آبی میان آنها گم شده بود. نگاهم را به مسیر دوختم . سام با سرعت از من جلو زده بود و لباسش در باد میرقصید. بلاخره درختها را کنار گذاشتیم و به سمتی از پارک رسیدیم که دورتادورمان را گلهای خوش رنگ قرمز و صورتی و زرد پر کرده بودند و بوی خوبشان در فضا پیچیده بود. صدای زنبور و وز وز مگس هم بخشی از فضای آرامش بخش و زیبای این پارک شده بود. بیشتر پدال زدم و به سام رسیدم . سام سکوت را شکست و گفت. - اینجا خیلی خوبه... همیشه میای اینجا؟ - همیشه نه... گاهی. - به نظرم عروسیمونو تو یک باغ بگیریم. زمانی که سخن از عروسی میشد کاملا ساکت میشدم. گویی هنوز موافق نبودم اما مخالفت هم نمیکردم. نمیدانستم چه میخواهم برای همین اندکی گیج میشدم. پدالم را محکمتر زدم تا از سام فاصله بگیرم اما او تیزتر از اینها بود. دوچرخهاش را مقابل دوچرخه من متوقف کرد و من مجبور شدم دیگر پدالی نزنم. با لبخند و چشمانی که به شکل علامت سوال در آمده بودند، گفت. - باز فرار؟ لبم را جمع کردم و پاسخی ندادم. سام با تفکر به رو به رو خیره شد. آن روز نزدیک غروب بود که به خانه برگشتیم. سام اصلا سخنی نگفت و فقط به فکر فرو رفت. هرچه سعی کردم از ذهنش و چیزهایی که درون ذهنش بود، با خبر شوم او با پافشاری مرا از موضوع دور کرد. آن روز حتی ناهار نیز نخورده بودم و سام مرا به یک ناهار دعوت نکرد! راستش بیشتر از آنکه از او خشمگین باشم ، متعجب و کنجکاو بودم. میخواستم بدانم برای چه چنین رفتاری داشت. سام از من خداحافظی کرد و دوچرخهام را پیشم گذاشت و پیاده راهی خانهاشان شد. اما بسیار آرام گام برمیداشت. هردو دوچرخه را به گوشهای بستم و وارد خانه شدم. همه جا ساکت بود و فقط صدای تلوزیون به گوش میرسید. رژین درحالی که سیب میخورد به مسابقه خیره بود. مادر هم گویی در خانه نبود. سمت آشپزخانه رفتم و لازانیا را درون ظرفی ریختم و روی مبل پیش رژین نشستم. - داداشمو مامان کجان؟ - بازار. - میدونستم. بابا کجاس؟ - اونم خیلی عصبانی بود رفت دوش بگیره الاناس که با داد و بی داد بیاد بیرون. - چرا عصبانی؟ رژین چشمانش را از تلوزیون گرفت و با خشم به من خیره شد. - چقدر سوال میکنی. کلافه مشغول خوردن شدم و به مبل تکیه دادم. احتمالا مادر رفته بود برای امشب خرید کند. نمیدانستم چرا بی قرارم و از ازدواج میترسم. نمیدانستم آن سه راهی چیست و این همه سوال آزارم میداد. دوست داشتم با کسی سخن بگویم اما چون کسی نبود که ابهاماتم را به او بگویم ترجیح میدادم در خود غرق شوم ! شاید هم در آینده نزدیک مینشستم و با دیوار سخن میگفتم. از روی مبل بلند شدم و سمت اتاق رفتم که صدای رژین بلند شد. - ظرفتو ببر آشپزخونه. بدون توجه به سخنش وارد اتاقم شدم. ساعت تقریبا شش بود و کم کم به شب نزدیک میشدیم. نفس عمیقی کشیدم و سمت پنجره رفتم. ظاهرا همه چیز عادی و خوب بود اما من نگران بودم! دستم را روی شیشه گذاشتم. هوا آنقدر گرم بود که شیشه داغ کرده بود و چیزی تا ذوب شدنش باقی نمانده بود. لبخند خورشید را روی شیشه میدیدم و ذوب شدن قلب شیشه نیز کاملا مشهود بود. حتی پنجره نیز قلبش برای خورشید لرزیده بود. پیشانیم را روی پنجره گذاشتم و پوفی کشیدم که باعث شد شیشه بخار بگیرد اما آن بخار سریع از بین رفت. کم کم داشتم دیوانه میشدم. این سه راهی چه بود؟ ای کاش زودتر با سه راهی رو به رو میشدم. با صدای موبایلم سریع سمتش رفتم و پاسخ دادم. - بله؟ درحالی که به فرش خیره بودم منتظر پاسخ فرد پشت تلفن شدم. - خوبی مارالیا؟ قلبم ریخت! گویی سقف داشت نزدیک میشد تا مرا در زیر خود له کند. همه چیز با سرعت داشت دور سرم میچرخید و تصویر واضحی از هیچ چیز نداشتم. روی زمین افتادم و دستم را به میله تخت گرفتم تا خود را بلند کنم. آب دهانم را قورت دادم و با صدای لرزانی گفتم. -اَرشان تویی؟ [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین