انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 43252" data-attributes="member: 123"><p>پارت 107</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>دیگر نمیتوانستم هیچ چیز را بفهمم یا درک کنم. برای چه انقدر سریع پیش رفتیم؟ نکند سام به اینکه من با او ازدواج بکنم، شک داشت؟ درهرحال کاری کرد که من در باتلاق عمیقی فرو رفتم. باتلاقی از جنس گیجی و تفکر. هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر فرو میروم و هیچ چیز را نمیفهمم. پدر با استدلالهای خود بیان کرد که سام پسر بسیار خوبی است و همین امشب باید بیایند برای خواستگاری. مادر هم به جای مخالفت نگران این بود که خانه مرتب نیست و باید میوه خریداری شود، لباسی خوبی برای پوشیدن ندارد و چیزهایی از این نظیر. دوست داشتم جواب منفی بدهم و بگویم فعلا نمیتوانم اما آن زمان سام بیشتر شک میکرد. سام را دوست داشتم اما اکنون زمانش نبود او مرا مجبور کرد چون دوستش دارم جواب مثبت بدهم.</p><p></p><p>روی تخت دراز کشیده بودم و به پردهای که جلوی نور را گرفته بود، نگاه میکردم و به فکر عمیقی فرو رفته بودم. محمد وارد اتاقم شد و پرده را کنار کشید و با کنایه گفت.</p><p></p><p>- نکنه به فکر رنگ لباس عروسی هستی؟</p><p></p><p>بی حوصله بالش زیر سرم را برداشتم و سمتش انداختم و با لحن تندی گفتم.</p><p></p><p>- برو بیرون حوصله دعوا ندارم.</p><p></p><p>محمد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و سریع از اتاق خارج شد. هرچند که در روشنایی اتاق احساس تازگی بیشتری به دست میآورد اما آرامش همان تاریکی را بیشتر دوست داشتم. به نظرم بهتر میتوانستم در تاریکی خود را مخفی کنم اما با روشن شدن همه چیز آشکار میشد. از روی تخت پایین آمدم و سمت میزم رفتم و شانه را از روی میز برداشتم. نگاهی به موهای شرابی درهم گره خوردهام انداختم و سعی کردم با ملایمت گرهها را باز کنم اما راهش خشم بود. شانه را محکم در موهایم کشیدم، با اینکه درد کرد اما زود گرهها باز شدند. گویی هیچ کاری با ملایت پیش نمیرود. به خاطر کم خوابی دیشبم، زیر چشمانم گود افتاده بود و چهرهام حالت پژمردهای داشت. چشمان ریز شدهام را کمی گشاد کردم اما باز تغییری در چهرهام ایجاد نشد. بعد از اینکه موهایم را بافتم، رژ زرشکیای به لبانم زدم و دستی به صورتم کشیدم. اکنون باید بیرون میرفتم اما نمیدانم چرا عجیب دلم میخواست روی تخت دراز بکشم و به سقف خیره شوم. گویی هیچ تمایلی به انجام کاری ندارم.</p><p></p><p>به ساعت مچی نقرهایم خیره شدم و پوفی کشیدم. ساعت سه ظهر بود اما من نه قصد داشتم از اتاقم بیرون بروم نه چیزی بنویسم و نه هیچ کاری انجام دهم. دوباره روی تخت ولو شدم و به چراغ خاموش بالای سرم خیره شدم. گویی درون توپهای قرمز و سبزش ذرات معلق و درخشانی بود و یا شاید هم من توهم زده بودم.</p><p></p><p>دوباره در باز شد و آرامشم به هم خورد. تا خواستم با فریاد آن شخص را از اتاقم بیرون کنم، سام را دیدم. بی شک برای خواستگاری نیامده بود. تیپ اسپرت و سبزی زده بود که با چشمانش همخوانی خوبی داشت. در را آرام بست و با لبخند سمتم آمد و گوشهای از تخت نشست.</p><p></p><p>- نگو الان ازخواب بیدار شدی.</p><p></p><p>- نگو فکر میکنی الان بیدار شدم.</p><p></p><p>سام اخمی کرد و گفت.</p><p></p><p>- چیزی شده؟ کلافه به نظر میای.</p><p></p><p>اصلا دوست نداشتم چیزی را توضیح بدهم. بهتر بود بلند شوم و به جایی فرار کنم. جایی که میلیونها سال نوری از سام دور باشد و من فقط در آرامش به افکارم بپردازم. افکار من فقط برای خودم بود و اصلا قرار نبود برای شخصی توضیحش دهم، حال آنکه خود بهتر از همه میدانم باید با افکارم چه کنم و کسی نمیتواند کمکی کند. از روی تخت سریع بلند شدم و شلوار صورتی براقم را با مانتوی قرمزی پوشیدم. موهایم را همانطور که بافته شده بود، به پشت راندم و درحالی که به سوی در میرفتم و سام با تعجب نگاهم میکرد، گفتم.</p><p></p><p>- میخوام برم پارک یکم دوچرخه سواری. مدیونی اگر فکر کنی به خاطر تو میرم.</p><p></p><p>- کجا فرار میکنی؟</p><p></p><p>سام سریع بلند شد و دستش را روی در گذاشت. دیگر بدتر از این نمیشد. گاهی سکوت چه شیرین است. سام دست به کمر مقابل در ایستاد و گفت.</p><p></p><p>- داری از جواب دادن در میری؟</p><p></p><p>- خیلی باهوشی... آره حوصله جواب دادن ندارم.</p><p></p><p>سام از مقابل در کنار رفت و گفت.</p><p></p><p>- پس حال خوب و بدت نباید برام مهم باشه، نه تو نه هیچ اتفاقی که برات میفته نباید مهم باشه. برو ولی بدون اگر دردت خواستگاری امشبه میتونم کنسلش کنم یا بهتر از اون... میتونی جواب رد بدی.</p><p></p><p>هنگامی که سخن آخرش را میگفت، کمی تعلل کرد اما بلاخره کاملا محکم آن سخن را در صورتم کوبید. چهره مصمم و سختی داشت. با بی رحمی تمام نگاهم میکرد و لبش جمع شده بود، چانهاش حالت منقبضی داشت و ابروانش را نگویم بهتر است. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و گفتم.</p><p></p><p>- نباید آدما رو مجبور به چیزی بکنی و توی عمل انجام شده قرار بدی. نکنه شک داشتی بهم که انقدر زود تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟ میترسیدی از دستت فرار کنم؟</p><p></p><p>- میترسیدم و بازم میترسم. همیشه یک حسی هست که بهم میگه قراره از دستت بدم، قراره تو رو ازم بگیرن... میترسم آره میترسم. و تو همش به این ترس داری دامن میزنی.</p><p></p><p>- اما... .</p><p></p><p>- امایی هم موند؟ کاملا رک دارم میگم از اینکه فراریت بدن، یا فرار کنی میترسم. شاید حس چرتی باشه اما همیشه هست. یک حسی که میگه بلاخره تو رو ازم میگیرن.</p><p></p><p>پوزخندی شیرین زدم و گفتم.</p><p></p><p>- کی میگیره مثلا؟</p><p></p><p>- اگه میدونستم!</p><p></p><p>سام جلوتر آمد <span style="color: rgb(184, 49, 47)">و دستش را نوازشوار روی موهایم کشید</span> و در چند قدمی صورتم ایستاد. با شیطنت به صورتم فوت کرد که باعث شد چشمانم را ببندم.</p><p></p><p>- میتونی بری.</p><p></p><p>چشمانم را باز کردم و با دیدن چشمان غمگین و خستهاش، که جنگل تاریک و طوفانی را به نمایش میگذاشت، از کارم پشیمان شدم. لبم را جمع کردم و درحالی که گونهام را پر از باد میکردم، به فکر فرو رفتم تا این جنگل را شاداب کنم. سام دستش را روی گونه باد کردهام گذاشت که بادش خالی شد.</p><p></p><p>- چی شد نمیری؟</p><p></p><p>- بیا بریم... دوچرخه سواری بلدی؟</p><p></p><p>سام لبخندی زد و گفت.</p><p></p><p>-البته که بلدم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 43252, member: 123"] پارت 107 *** مارالیا دیگر نمیتوانستم هیچ چیز را بفهمم یا درک کنم. برای چه انقدر سریع پیش رفتیم؟ نکند سام به اینکه من با او ازدواج بکنم، شک داشت؟ درهرحال کاری کرد که من در باتلاق عمیقی فرو رفتم. باتلاقی از جنس گیجی و تفکر. هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر فرو میروم و هیچ چیز را نمیفهمم. پدر با استدلالهای خود بیان کرد که سام پسر بسیار خوبی است و همین امشب باید بیایند برای خواستگاری. مادر هم به جای مخالفت نگران این بود که خانه مرتب نیست و باید میوه خریداری شود، لباسی خوبی برای پوشیدن ندارد و چیزهایی از این نظیر. دوست داشتم جواب منفی بدهم و بگویم فعلا نمیتوانم اما آن زمان سام بیشتر شک میکرد. سام را دوست داشتم اما اکنون زمانش نبود او مرا مجبور کرد چون دوستش دارم جواب مثبت بدهم. روی تخت دراز کشیده بودم و به پردهای که جلوی نور را گرفته بود، نگاه میکردم و به فکر عمیقی فرو رفته بودم. محمد وارد اتاقم شد و پرده را کنار کشید و با کنایه گفت. - نکنه به فکر رنگ لباس عروسی هستی؟ بی حوصله بالش زیر سرم را برداشتم و سمتش انداختم و با لحن تندی گفتم. - برو بیرون حوصله دعوا ندارم. محمد دستانش را به نشانه تسلیم بالا برد و سریع از اتاق خارج شد. هرچند که در روشنایی اتاق احساس تازگی بیشتری به دست میآورد اما آرامش همان تاریکی را بیشتر دوست داشتم. به نظرم بهتر میتوانستم در تاریکی خود را مخفی کنم اما با روشن شدن همه چیز آشکار میشد. از روی تخت پایین آمدم و سمت میزم رفتم و شانه را از روی میز برداشتم. نگاهی به موهای شرابی درهم گره خوردهام انداختم و سعی کردم با ملایمت گرهها را باز کنم اما راهش خشم بود. شانه را محکم در موهایم کشیدم، با اینکه درد کرد اما زود گرهها باز شدند. گویی هیچ کاری با ملایت پیش نمیرود. به خاطر کم خوابی دیشبم، زیر چشمانم گود افتاده بود و چهرهام حالت پژمردهای داشت. چشمان ریز شدهام را کمی گشاد کردم اما باز تغییری در چهرهام ایجاد نشد. بعد از اینکه موهایم را بافتم، رژ زرشکیای به لبانم زدم و دستی به صورتم کشیدم. اکنون باید بیرون میرفتم اما نمیدانم چرا عجیب دلم میخواست روی تخت دراز بکشم و به سقف خیره شوم. گویی هیچ تمایلی به انجام کاری ندارم. به ساعت مچی نقرهایم خیره شدم و پوفی کشیدم. ساعت سه ظهر بود اما من نه قصد داشتم از اتاقم بیرون بروم نه چیزی بنویسم و نه هیچ کاری انجام دهم. دوباره روی تخت ولو شدم و به چراغ خاموش بالای سرم خیره شدم. گویی درون توپهای قرمز و سبزش ذرات معلق و درخشانی بود و یا شاید هم من توهم زده بودم. دوباره در باز شد و آرامشم به هم خورد. تا خواستم با فریاد آن شخص را از اتاقم بیرون کنم، سام را دیدم. بی شک برای خواستگاری نیامده بود. تیپ اسپرت و سبزی زده بود که با چشمانش همخوانی خوبی داشت. در را آرام بست و با لبخند سمتم آمد و گوشهای از تخت نشست. - نگو الان ازخواب بیدار شدی. - نگو فکر میکنی الان بیدار شدم. سام اخمی کرد و گفت. - چیزی شده؟ کلافه به نظر میای. اصلا دوست نداشتم چیزی را توضیح بدهم. بهتر بود بلند شوم و به جایی فرار کنم. جایی که میلیونها سال نوری از سام دور باشد و من فقط در آرامش به افکارم بپردازم. افکار من فقط برای خودم بود و اصلا قرار نبود برای شخصی توضیحش دهم، حال آنکه خود بهتر از همه میدانم باید با افکارم چه کنم و کسی نمیتواند کمکی کند. از روی تخت سریع بلند شدم و شلوار صورتی براقم را با مانتوی قرمزی پوشیدم. موهایم را همانطور که بافته شده بود، به پشت راندم و درحالی که به سوی در میرفتم و سام با تعجب نگاهم میکرد، گفتم. - میخوام برم پارک یکم دوچرخه سواری. مدیونی اگر فکر کنی به خاطر تو میرم. - کجا فرار میکنی؟ سام سریع بلند شد و دستش را روی در گذاشت. دیگر بدتر از این نمیشد. گاهی سکوت چه شیرین است. سام دست به کمر مقابل در ایستاد و گفت. - داری از جواب دادن در میری؟ - خیلی باهوشی... آره حوصله جواب دادن ندارم. سام از مقابل در کنار رفت و گفت. - پس حال خوب و بدت نباید برام مهم باشه، نه تو نه هیچ اتفاقی که برات میفته نباید مهم باشه. برو ولی بدون اگر دردت خواستگاری امشبه میتونم کنسلش کنم یا بهتر از اون... میتونی جواب رد بدی. هنگامی که سخن آخرش را میگفت، کمی تعلل کرد اما بلاخره کاملا محکم آن سخن را در صورتم کوبید. چهره مصمم و سختی داشت. با بی رحمی تمام نگاهم میکرد و لبش جمع شده بود، چانهاش حالت منقبضی داشت و ابروانش را نگویم بهتر است. دستم را روی دستگیره در گذاشتم و گفتم. - نباید آدما رو مجبور به چیزی بکنی و توی عمل انجام شده قرار بدی. نکنه شک داشتی بهم که انقدر زود تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟ میترسیدی از دستت فرار کنم؟ - میترسیدم و بازم میترسم. همیشه یک حسی هست که بهم میگه قراره از دستت بدم، قراره تو رو ازم بگیرن... میترسم آره میترسم. و تو همش به این ترس داری دامن میزنی. - اما... . - امایی هم موند؟ کاملا رک دارم میگم از اینکه فراریت بدن، یا فرار کنی میترسم. شاید حس چرتی باشه اما همیشه هست. یک حسی که میگه بلاخره تو رو ازم میگیرن. پوزخندی شیرین زدم و گفتم. - کی میگیره مثلا؟ - اگه میدونستم! سام جلوتر آمد [COLOR=rgb(184, 49, 47)]و دستش را نوازشوار روی موهایم کشید[/COLOR] و در چند قدمی صورتم ایستاد. با شیطنت به صورتم فوت کرد که باعث شد چشمانم را ببندم. - میتونی بری. چشمانم را باز کردم و با دیدن چشمان غمگین و خستهاش، که جنگل تاریک و طوفانی را به نمایش میگذاشت، از کارم پشیمان شدم. لبم را جمع کردم و درحالی که گونهام را پر از باد میکردم، به فکر فرو رفتم تا این جنگل را شاداب کنم. سام دستش را روی گونه باد کردهام گذاشت که بادش خالی شد. - چی شد نمیری؟ - بیا بریم... دوچرخه سواری بلدی؟ سام لبخندی زد و گفت. -البته که بلدم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین