انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 40700" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 98 ژویین گربه خاص) مارالیا... در کشتی..."]</p><p>پارت 98</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p><span style="color: rgb(184, 49, 47)">سام دستم را گرفت </span>و با احتیاط مرا سمت کشتی برد، سپس خود بعد از من آمد. هوا آفتابی بود و دریا میدرخشید. سام کنارم گام برداشت و به میله کشتی تکیه زد و به امواج خیره شد. شاید درون آنها افکار متلاشی خود را میدید. یعنی سام چه افکاری داشت که درون ذهنش جولان میدادند؟ یعنی افکار او هم مانند من عجیب و گره خورده بودند یا افکار ساده روزانه را در برگرفته بودند؟</p><p></p><p>نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز کردم. گویی هوایی که در دل دریا تنفس میکردم با هوای خشکی تفاوت داشت. این هوا شفاف بود و خیس. یک نوع رطوبت خاصی داشت. سام جلو آمد و کش موهایم را باز کرد و با لبخند دوباره به دریا خیره شد.</p><p></p><p>- موهات وقتی تو باد میرقصه خوشگلتره.</p><p></p><p>- جدا؟</p><p></p><p>- بله.</p><p></p><p>نمیدانستم چه بگویم یا چه کنم اما از این لحظه نهایت لذت را میبردم. واقعا حالم بهتر شده بود. دیدن این همه زیبایی و آرامش، درونم را شادتر میکرد. دریا با من سخن میگفت، صدایش را میشنیدم، داشت از عشق میگفت، از محبت و صبوری، از آرامش. چقدر تفکر برانگیز بود این پهنه آبی. تمام چراغهای طلایی کشتی روشن شدند و درخشش را بیشتر کردند. غروب زیبایی شده بود، آنقدر زیبا که برای وصفش قلم ناتوان به نظر میرسید. این همه زیبایی به راستی در دل کاغذ جا میشود؟ اینها را باید فقط دید، لمس کرد. خورشید خفته بود اما ماه به شکل محوی ما را تماشا میکرد. شاید اکنون هزارن ستاره در دل آسمان سیاه کره خاکی باشند اما ماه تک بود. شباهتی به ستاره و خورشید و چیزهای دیگری نداشت و این تنها بودن و متفاوت بودنش در دل آسمان تیره، او را بی همتا کرده بود. اینکه بتوانی در این تاریکی این چنین روشن و سفید و متفاوت باشی واقعا هنر میخواهد. شال حریر و قرمز رنگم را کمی به خود فشردم، گویی هوا داشت سردتر میشد. سام هنوز به دریا خیره بود.</p><p></p><p>دریا همان دریا بود با همان آرامش و صبوری اما این بار ترسناک به نظر میرسید و دیگر آرامشی به درونم تزریق نمیکرد. این لباس تاریک و خطوط رنگی چراغها که رویش افتاده بودند، دریا را ترسناک به نظر میرساندند. دستم را روی دست سفید و سرد سام گذاشتم. چشمان سبزش را به من دوخت اما این تیلههای سبز اکنون تیرهتر به نظر میرسیدند و انعکاس نور را میتوانستی درونش ببینی. درخشش چشمانش چنان جذب کننده بود که نتوانستم نگاهم را از نگاهش بگیرم و برای همین احساس بدی همچو شرمساری و خجالت و پشیمانی درونم را دربرگرفت اما باز هم نشد چشم از از چشمانش بردارم. <span style="color: rgb(184, 49, 47)">دستم را بالا بردم و ترهای از موهای طلاییش را کنار کشیدم </span>که سام سرش را عقب برد و گفت.</p><p></p><p>- خب کباب ماهی دوست داری؟</p><p></p><p>بابت عقبنشینیاش اندکی حالم گرفته بود اما با تظاهری واقعی، گفتم.</p><p></p><p>- عالی میشه.</p><p></p><p>- پس یک کمکی باید بکنی. اول باید ماهی بگیریم. چرا انقدر نگاهم میکنی؟</p><p></p><p>با این سخنش حواسم دوباره جمع شد و نگاهم را به دریای تیره دوختم.</p><p></p><p>- من ماهیو میگیرم میارم.</p><p></p><p>- خب بذار اینو بدم بهت... .</p><p></p><p>از میله بالا رفتم و خود را درون آبی تیره و ترسناک و اما سرد انداختم. واقعا از کار خود پشیمان بودم اما ترجیح دادم عقب نشینی نکنم. چراغ کلاهم را روشن کردم و به درون آب شنا کردم. فریاد سام کمرنگ و کمرنگتر میشد و من پایینتر میرفتم تا ماهیای بیابم. میدانستم منظور سام از گرفتن ماهی اینگونه ماهیگیری نبود اما برای اینکه از چشمان زیبایش فرار کنم و مدام حواسم دنبالش نباشد، تصمیم گرفتم چنین اشتباه عجیبی را مرتکب شوم. دندانهایم حتی زیر آب به یکدیگر برخورد میکردند و حباب کوچکی ایجاد میکردند. تمام عضلات بدنم از شدت سردی ، منقبض شده بودند و حتی نمیتوانستم دستانم را تکان دهم و شنا کنم. واقعا سام کجا بود؟ و چرا باید گمان کنم او نجاتم خواهد داد؟ او مانند من دیوانه نبود که خودش را در این تاریکی به درون آب بیندازد و نجاتم دهد. سه ماهی بزرگ سمتم هجوم آوردند که سریع در میان دستانم دوتای آنها را زندانی کردم اما آنقدر سریع تکان میخوردند که مطمئن بودم نمیتوانم آنها را همچنان نگهدارم. نفسهای آخرم بود و دیگر دستانم توان نگهداشتن ماهیها را نداشتند که دستانی محکم مرا از پشت گرفتند و با سرعت بالایی مرا به بالای آب کشیدند. با اینکه کاملا هوشیار نبودم اما ماهی را محکم در دست داشتم. سام مرا روی کشتی انداخت و ماهیها را درون سبدی انداخت. با چشمان تارم به ماهیهایی که بالا و پایین میپریدند و تقلا میکردند ، خیره شدم. صدای شالات شلوپ آب و امواج دریا و صدای باد، کاملا واضح گوشم را لمس میکرد. نمیتوانستم نفسی بکشم ، گویی چندین کیلو آب حلقم را دربرگرفته بود. با ضربات سام تمام آب از دهانم خارج شد اما گلویم به شدت میسوخت و بدتر از گلو دردم این بود که مانند تکه یخی شده بودم.</p><p></p><p>- حالت چطوره؟</p><p></p><p>صدای سام به شدت نگران به نظر میرسید. آنقدر صدایش ضعیف و شکسته بود که ناگهان چشمانم گشادتر شد و دقیقتر به سام خیره شدم تا مطمئن شوم او خود سام است. اما او خودش بود. موهای طلایی و خیسش روی صورتش چسبیده بود و چشمان سبز و بارانیش مرا نگاه میکرد. آیا واقعا چشمانش خیس بود یا در اثر تاریکی و درخشش نور در چشمانش ، من چنین تصور میکردم؟ خواستم چیزی بگویم که سرفه کردم. احساس میکردم هرگاه که میخواهم چیزی بگویم یا نفسی بکشم چنگالی گلویم را میدرد.</p><p></p><p>- سردمه.</p><p></p><p>خودم را به آغوش کشیدم اما سرما بیشتر شد.<span style="color: rgb(184, 49, 47)"> سام مرا بلند کرد</span> و به داخل کابین برد و روی تخت سفید و تمیزی گذاشت.</p><p></p><p>- لباستو در بیار این لباس سفیدو بپوش. درسته گشاده ولی باز یکم بهتره.</p><p></p><p>- باشه.</p><p></p><p>لباس سفید را پوشیدم و پتوی تمیز را به دور خود پیچیدم. سام وارد اتاق شد و <span style="color: rgb(184, 49, 47)">موهای بلند و خیسم را با کش بست و درون حوله کوچک پیچید.</span></p><p></p><p>- میخوای یکم استراحت کن من ماهیا رو کباب کنم.</p><p></p><p>- فکر بدی نیست.</p><p></p><p>سام لبخندی زد و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. در دورترین نقطه دریا نورهای مختلفی به شکل خط دیده میشدند ، این نورها با اینکه از دور چیزی نبودن اما از نزدیک یک شهر بزرگ را تشکیل میدادند. میشد از تصویر پشت پنجره قاب عکس بسیار زیبایی را تماشا کرد. از اتاق خارج شدم و سام را مشغول پختن ماهیها ، دیدم. سویشرت آبیای به تن کرده بود و ماهیها را میسوزاند. سمت سام رفتم و گفتم.</p><p></p><p>- حواست کجات؟</p><p></p><p>- اینجا.</p><p></p><p>- سوختن.</p><p></p><p>سام سریع ماهیها را درون پیاله انداخت و با لبخند محوی گفت.</p><p></p><p>- این چیزه... خوشمزش میکنه.</p><p></p><p>-به چی فکر میکردی؟</p><p></p><p>سام سریع و بدون فکر کردن ، پاسخ داد.</p><p></p><p>- به تو.</p><p></p><p>- به من؟</p><p></p><p>- یعنی به افتادانت تو آب. چیزی شده؟ چرا پریدی؟</p><p></p><p>- همینجوری پریدم.</p><p></p><p>سام کاملا به من خیره شد و با حالتی جدی پرسید.</p><p></p><p>- چرا بهم زل زده بودی؟</p><p></p><p>- چشمات تو تاریکی خوشگلتر به نظر میان.</p><p></p><p>- همین؟ فقط همین؟</p><p></p><p>- چیو میخوای بدونی؟</p><p></p><p>- حقیقتیو که همش ازم مخفی میکنی و نمیخوای قبولش کنی.</p><p></p><p>نباید چیزی میگفتم. او نباید از این احساس چیزی میفهمید. من خود در همه چیز شک داشتم و برچسب علامت سوال را روی تک تک افکارم میزدم ، پس نمیتوانستم قطعا بگویم او را دوست دارم ، پس نباید سام را امیدوار میکردم. شاید هم اگر میفهمید خشمگین میشد درهرحال او تغییر کردهاست و ممکن نیست دوستم داشته باشد. ماهی را برداشتم و با قاشق و چاقو استخوانهایش را جدا کردم و خود را مشغول خوردن ماهی نشان دادم. در تاریکی هم تشخیص چهره خشمگین سام آسان بود. صورتش سرخ به نظر میرسید و رگ گردنش متورم شده بود. ماهی را از دستم گرفت و با خشم به من چشم دوخت.</p><p></p><p>- فرار نکن.</p><p></p><p>- سام بسه. چیزی واسه گفتن نیست.</p><p></p><p>- مطمئنم هست.</p><p></p><p>- چی میخوای بگم؟ بگم دوستت دارم یا همچین چیزی؟</p><p></p><p>دستانم را رها کرد و سمت کابین رفت. آرام مشغول خوردن ماهی شدم اما حتی نفهمیدم چه طعمی دارد. سام به سرعت سمت خشکی راند به طوری که آبهای پشت کشتی با موجی بلند، بالا میرفتند و دوباره سرازیر میشدند. وارد کابین شدم و کنارش نشستم. خشکی داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و همه چیز به وضوح دیده میشد. سام نه نگاهم کرد و نه سخنی گفت. درواقع چیزی که من گفتم بی ادبی کامل بود و نباید چنین چیزی را به زبان میآوردم. حتی جرئت نداشتم سخن دیگری بگویم. سام موهایش را عقب راند و با لحن سرد و آرامی ، گفت.</p><p></p><p>- چنین توقعی نداشتم. میدونی که عوض شدم.</p><p></p><p>ادامه سخنش را میتوانستم حدس بزنم. تغییر کردهام و دیگر دوستت ندارم. این ادامه سخن سام بود که نزد. چشمانم میسوخت و میترسیدم پلک بزنم و قطراتی روی گونهام بریزند. اندکی قلبم میسوخت اما فقط اندکی. شاید هم من بیش از حد انکار میکردم و حتی با خود صادق نبودم.</p><p></p><p>- فکر کنم رسیدیم. من تنهایی میرم.</p><p></p><p>- دیر وقته میرسونم.</p><p></p><p>- تنها میرم.</p><p></p><p>- باشه... اگر تونستی برو.</p><p></p><p>از کشتی خارج شدم و پا روی خشکی گذاشتم. آنقدر دریا و امواجش تکان میخوردند که حال روی زمین سفت هم میلنگیدم و گمان میکردم زمین تکان میخورد. پیادهرو و خیابان خلوت بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. مسیرم را در پیش گرفتم که سام دستم را کشید و سمت ماشینش برد.</p><p></p><p>- چی کار میکنی؟</p><p></p><p>- گفتم تونستی برو. نگفتم که برو.</p><p></p><p>در ماشین را باز کرد و دست به سینه منتظر ماند تا سوار شوم. حوصله چونه زدن نداشتم پس سریع سوار شدم. چشمانم را آرام بستم و در آرامشی ظاهری سپری کردم. سخنان بدی زده بودم و گویی اصلا پشیمان نبودم. نباید انقدر دروغ بگویم و انکار کنم اما دست خودم نیست. خود نیز معنای کارهایم را نمیفهمم و درک نمیکنم. شاید بخشی از این موضوع به اَرشان و گذشته مربوط باشد و شاید هم میترسم.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 40700, member: 123"] [SPOILER="پارت 98 ژویین گربه خاص) مارالیا... در کشتی..."] پارت 98 *** مارالیا [COLOR=rgb(184, 49, 47)]سام دستم را گرفت [/COLOR]و با احتیاط مرا سمت کشتی برد، سپس خود بعد از من آمد. هوا آفتابی بود و دریا میدرخشید. سام کنارم گام برداشت و به میله کشتی تکیه زد و به امواج خیره شد. شاید درون آنها افکار متلاشی خود را میدید. یعنی سام چه افکاری داشت که درون ذهنش جولان میدادند؟ یعنی افکار او هم مانند من عجیب و گره خورده بودند یا افکار ساده روزانه را در برگرفته بودند؟ نفس عمیقی کشیدم و دستانم را باز کردم. گویی هوایی که در دل دریا تنفس میکردم با هوای خشکی تفاوت داشت. این هوا شفاف بود و خیس. یک نوع رطوبت خاصی داشت. سام جلو آمد و کش موهایم را باز کرد و با لبخند دوباره به دریا خیره شد. - موهات وقتی تو باد میرقصه خوشگلتره. - جدا؟ - بله. نمیدانستم چه بگویم یا چه کنم اما از این لحظه نهایت لذت را میبردم. واقعا حالم بهتر شده بود. دیدن این همه زیبایی و آرامش، درونم را شادتر میکرد. دریا با من سخن میگفت، صدایش را میشنیدم، داشت از عشق میگفت، از محبت و صبوری، از آرامش. چقدر تفکر برانگیز بود این پهنه آبی. تمام چراغهای طلایی کشتی روشن شدند و درخشش را بیشتر کردند. غروب زیبایی شده بود، آنقدر زیبا که برای وصفش قلم ناتوان به نظر میرسید. این همه زیبایی به راستی در دل کاغذ جا میشود؟ اینها را باید فقط دید، لمس کرد. خورشید خفته بود اما ماه به شکل محوی ما را تماشا میکرد. شاید اکنون هزارن ستاره در دل آسمان سیاه کره خاکی باشند اما ماه تک بود. شباهتی به ستاره و خورشید و چیزهای دیگری نداشت و این تنها بودن و متفاوت بودنش در دل آسمان تیره، او را بی همتا کرده بود. اینکه بتوانی در این تاریکی این چنین روشن و سفید و متفاوت باشی واقعا هنر میخواهد. شال حریر و قرمز رنگم را کمی به خود فشردم، گویی هوا داشت سردتر میشد. سام هنوز به دریا خیره بود. دریا همان دریا بود با همان آرامش و صبوری اما این بار ترسناک به نظر میرسید و دیگر آرامشی به درونم تزریق نمیکرد. این لباس تاریک و خطوط رنگی چراغها که رویش افتاده بودند، دریا را ترسناک به نظر میرساندند. دستم را روی دست سفید و سرد سام گذاشتم. چشمان سبزش را به من دوخت اما این تیلههای سبز اکنون تیرهتر به نظر میرسیدند و انعکاس نور را میتوانستی درونش ببینی. درخشش چشمانش چنان جذب کننده بود که نتوانستم نگاهم را از نگاهش بگیرم و برای همین احساس بدی همچو شرمساری و خجالت و پشیمانی درونم را دربرگرفت اما باز هم نشد چشم از از چشمانش بردارم. [COLOR=rgb(184, 49, 47)]دستم را بالا بردم و ترهای از موهای طلاییش را کنار کشیدم [/COLOR]که سام سرش را عقب برد و گفت. - خب کباب ماهی دوست داری؟ بابت عقبنشینیاش اندکی حالم گرفته بود اما با تظاهری واقعی، گفتم. - عالی میشه. - پس یک کمکی باید بکنی. اول باید ماهی بگیریم. چرا انقدر نگاهم میکنی؟ با این سخنش حواسم دوباره جمع شد و نگاهم را به دریای تیره دوختم. - من ماهیو میگیرم میارم. - خب بذار اینو بدم بهت... . از میله بالا رفتم و خود را درون آبی تیره و ترسناک و اما سرد انداختم. واقعا از کار خود پشیمان بودم اما ترجیح دادم عقب نشینی نکنم. چراغ کلاهم را روشن کردم و به درون آب شنا کردم. فریاد سام کمرنگ و کمرنگتر میشد و من پایینتر میرفتم تا ماهیای بیابم. میدانستم منظور سام از گرفتن ماهی اینگونه ماهیگیری نبود اما برای اینکه از چشمان زیبایش فرار کنم و مدام حواسم دنبالش نباشد، تصمیم گرفتم چنین اشتباه عجیبی را مرتکب شوم. دندانهایم حتی زیر آب به یکدیگر برخورد میکردند و حباب کوچکی ایجاد میکردند. تمام عضلات بدنم از شدت سردی ، منقبض شده بودند و حتی نمیتوانستم دستانم را تکان دهم و شنا کنم. واقعا سام کجا بود؟ و چرا باید گمان کنم او نجاتم خواهد داد؟ او مانند من دیوانه نبود که خودش را در این تاریکی به درون آب بیندازد و نجاتم دهد. سه ماهی بزرگ سمتم هجوم آوردند که سریع در میان دستانم دوتای آنها را زندانی کردم اما آنقدر سریع تکان میخوردند که مطمئن بودم نمیتوانم آنها را همچنان نگهدارم. نفسهای آخرم بود و دیگر دستانم توان نگهداشتن ماهیها را نداشتند که دستانی محکم مرا از پشت گرفتند و با سرعت بالایی مرا به بالای آب کشیدند. با اینکه کاملا هوشیار نبودم اما ماهی را محکم در دست داشتم. سام مرا روی کشتی انداخت و ماهیها را درون سبدی انداخت. با چشمان تارم به ماهیهایی که بالا و پایین میپریدند و تقلا میکردند ، خیره شدم. صدای شالات شلوپ آب و امواج دریا و صدای باد، کاملا واضح گوشم را لمس میکرد. نمیتوانستم نفسی بکشم ، گویی چندین کیلو آب حلقم را دربرگرفته بود. با ضربات سام تمام آب از دهانم خارج شد اما گلویم به شدت میسوخت و بدتر از گلو دردم این بود که مانند تکه یخی شده بودم. - حالت چطوره؟ صدای سام به شدت نگران به نظر میرسید. آنقدر صدایش ضعیف و شکسته بود که ناگهان چشمانم گشادتر شد و دقیقتر به سام خیره شدم تا مطمئن شوم او خود سام است. اما او خودش بود. موهای طلایی و خیسش روی صورتش چسبیده بود و چشمان سبز و بارانیش مرا نگاه میکرد. آیا واقعا چشمانش خیس بود یا در اثر تاریکی و درخشش نور در چشمانش ، من چنین تصور میکردم؟ خواستم چیزی بگویم که سرفه کردم. احساس میکردم هرگاه که میخواهم چیزی بگویم یا نفسی بکشم چنگالی گلویم را میدرد. - سردمه. خودم را به آغوش کشیدم اما سرما بیشتر شد.[COLOR=rgb(184, 49, 47)] سام مرا بلند کرد[/COLOR] و به داخل کابین برد و روی تخت سفید و تمیزی گذاشت. - لباستو در بیار این لباس سفیدو بپوش. درسته گشاده ولی باز یکم بهتره. - باشه. لباس سفید را پوشیدم و پتوی تمیز را به دور خود پیچیدم. سام وارد اتاق شد و [COLOR=rgb(184, 49, 47)]موهای بلند و خیسم را با کش بست و درون حوله کوچک پیچید.[/COLOR] - میخوای یکم استراحت کن من ماهیا رو کباب کنم. - فکر بدی نیست. سام لبخندی زد و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و از پنجره به بیرون چشم دوختم. در دورترین نقطه دریا نورهای مختلفی به شکل خط دیده میشدند ، این نورها با اینکه از دور چیزی نبودن اما از نزدیک یک شهر بزرگ را تشکیل میدادند. میشد از تصویر پشت پنجره قاب عکس بسیار زیبایی را تماشا کرد. از اتاق خارج شدم و سام را مشغول پختن ماهیها ، دیدم. سویشرت آبیای به تن کرده بود و ماهیها را میسوزاند. سمت سام رفتم و گفتم. - حواست کجات؟ - اینجا. - سوختن. سام سریع ماهیها را درون پیاله انداخت و با لبخند محوی گفت. - این چیزه... خوشمزش میکنه. -به چی فکر میکردی؟ سام سریع و بدون فکر کردن ، پاسخ داد. - به تو. - به من؟ - یعنی به افتادانت تو آب. چیزی شده؟ چرا پریدی؟ - همینجوری پریدم. سام کاملا به من خیره شد و با حالتی جدی پرسید. - چرا بهم زل زده بودی؟ - چشمات تو تاریکی خوشگلتر به نظر میان. - همین؟ فقط همین؟ - چیو میخوای بدونی؟ - حقیقتیو که همش ازم مخفی میکنی و نمیخوای قبولش کنی. نباید چیزی میگفتم. او نباید از این احساس چیزی میفهمید. من خود در همه چیز شک داشتم و برچسب علامت سوال را روی تک تک افکارم میزدم ، پس نمیتوانستم قطعا بگویم او را دوست دارم ، پس نباید سام را امیدوار میکردم. شاید هم اگر میفهمید خشمگین میشد درهرحال او تغییر کردهاست و ممکن نیست دوستم داشته باشد. ماهی را برداشتم و با قاشق و چاقو استخوانهایش را جدا کردم و خود را مشغول خوردن ماهی نشان دادم. در تاریکی هم تشخیص چهره خشمگین سام آسان بود. صورتش سرخ به نظر میرسید و رگ گردنش متورم شده بود. ماهی را از دستم گرفت و با خشم به من چشم دوخت. - فرار نکن. - سام بسه. چیزی واسه گفتن نیست. - مطمئنم هست. - چی میخوای بگم؟ بگم دوستت دارم یا همچین چیزی؟ دستانم را رها کرد و سمت کابین رفت. آرام مشغول خوردن ماهی شدم اما حتی نفهمیدم چه طعمی دارد. سام به سرعت سمت خشکی راند به طوری که آبهای پشت کشتی با موجی بلند، بالا میرفتند و دوباره سرازیر میشدند. وارد کابین شدم و کنارش نشستم. خشکی داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و همه چیز به وضوح دیده میشد. سام نه نگاهم کرد و نه سخنی گفت. درواقع چیزی که من گفتم بی ادبی کامل بود و نباید چنین چیزی را به زبان میآوردم. حتی جرئت نداشتم سخن دیگری بگویم. سام موهایش را عقب راند و با لحن سرد و آرامی ، گفت. - چنین توقعی نداشتم. میدونی که عوض شدم. ادامه سخنش را میتوانستم حدس بزنم. تغییر کردهام و دیگر دوستت ندارم. این ادامه سخن سام بود که نزد. چشمانم میسوخت و میترسیدم پلک بزنم و قطراتی روی گونهام بریزند. اندکی قلبم میسوخت اما فقط اندکی. شاید هم من بیش از حد انکار میکردم و حتی با خود صادق نبودم. - فکر کنم رسیدیم. من تنهایی میرم. - دیر وقته میرسونم. - تنها میرم. - باشه... اگر تونستی برو. از کشتی خارج شدم و پا روی خشکی گذاشتم. آنقدر دریا و امواجش تکان میخوردند که حال روی زمین سفت هم میلنگیدم و گمان میکردم زمین تکان میخورد. پیادهرو و خیابان خلوت بود و هیچ صدایی به گوش نمیرسید. مسیرم را در پیش گرفتم که سام دستم را کشید و سمت ماشینش برد. - چی کار میکنی؟ - گفتم تونستی برو. نگفتم که برو. در ماشین را باز کرد و دست به سینه منتظر ماند تا سوار شوم. حوصله چونه زدن نداشتم پس سریع سوار شدم. چشمانم را آرام بستم و در آرامشی ظاهری سپری کردم. سخنان بدی زده بودم و گویی اصلا پشیمان نبودم. نباید انقدر دروغ بگویم و انکار کنم اما دست خودم نیست. خود نیز معنای کارهایم را نمیفهمم و درک نمیکنم. شاید بخشی از این موضوع به اَرشان و گذشته مربوط باشد و شاید هم میترسم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین