انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 39897" data-attributes="member: 123"><p>پارت 95</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>دیگر همه چیز کامل و آماده بود. تمام گربهها دور هم جمع شده بودند و روی صندلی چوبی خود نشسته بودند. میدان دایرهای و خالی مقابلمان قرار داشت و همه منتظر مسابقه هیجان انگیز بودند. صداهای بلند گربهها و صدای برخورد لیوان با میز ، همه جا را دربرگرفته بود. آرام بلند شدم و با قدمهایی استوار سمت کمبرند سیاه رنگ و کوچک رفتم. کمربند را به کمر بستم و شمشیر را در دستم چرخی دادم. تا به حال شمشیر در دست نگرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم روزی برسد که شمشیرزنی کنم. حتی این تیپ نیز برایم عجیب بود. کفشهای سیاه و آهنین، کمربند چرم برای شمشیر و یک شمشیر سفید و تیز روی دستانم. عجب شاهکاری شدهای ژویین واقعا به تو چه بگویم؟</p><p></p><p>ریزون به عنوان داور وسط میدان ایستاده بود و با صدای رسایی سخن میگفت. از نحوه برگزاری سخن میگفت و از کاری که باید بکنیم. سپس به دو شرکت کننده اشاره کرد. یعنی من و مایو. مایو درواقع یک گربه چاق و پرهیکلی بود که پوست خاکستری رنگی داشت. موهایش همیشه نامرتب و کثیف به نظر میرسید اما او واقعا گربه تمیزی بود این فقط ویژگی موهایش بود. البته از ظاهرش که بگذریم یکی از گربههایی بود که هیچ وقت نتوانستم با او ارتباط خوبی برقرار کنم، یک حالت خشکی داشت یا شاید من احساس میکردم. درکل موردی نبود که بشود با او گرم گرفت.</p><p></p><p>حال مایو مقابلم ایستاده بود و شمشیر را در دستش بازی میداد و با حالتی نگاهم میکرد که گویی او برنده میدان است و از همین الان باید کنار بروم اما به هرحال ژویین گربهای نبود که به این راحتیها کنار برود. اصلا مگر ممکن است چنین چیزی؟ شمشیر را در دستانم چرخاندم و سیبیلم را برایش بالا بردم که شمشیر از دستم روی زمین افتاد و تباه شدم. آری مقابل آن همه جمعیت ضایع شدم. ببین ژویین مثلا میخواستی زهرهچشم بگیری که گرفتی اما از خودت. کارم تمام بود گویی او ماهرتر از من بود. واقعا باید چه میکردم؟ نه نه نفس عمیق بکش ژویین تو نباید تسلیم شوی رنیکا به تو خیره شده. شمشیر را این بار سفتتر گرفتم که با فریاد ریزون، بازی آغاز شد.</p><p></p><p>مایو به سرعت سمتم حمله کرد و شمشیر را به حرکت درآورد. سریع عکسالعمل نشان دادم و شمشیرم را مقابل شمشیرش قرار دادم که صدای عجیبی بلند شد. صدایش را واقعا دوست داشتم گویی داشت میگفت بدو ژویین تو میتوانی آری. این صدا به من قدرت میبخشید.</p><p></p><p>شمشیر را محکم بلند کردم و سمت لباس آهنین مایو کوبیدم. مایو چند قدم عقب رفت و روی زمین افتاد. اما سریع بلند شد و خودش را جمع کرد. گویی فهمیده بود حریفش همچین هم ضعیف نیست که بتواند یک دستی با او بازی کند بلکه باید چند دست دیگر نیز قرض میگرفت. این بار بازی جدیتر صورت گرفت. من و مایو آرام دور زمین گرد، میچرخیدیم و نگاهمان قفل دستهای دیکدیگر بود که آیا چه کسی اول حمله را آغاز میکند؟ فضای سخت و سنگینی بود. تمام گربهها سکوت کرده بودند و دما به شدت گرم به نظر میرسید. چرخی زدم و سریع شمشیر را به سر مایو زدم اما او دفاع کرد. مدام شمشیرهایمان برخورد میکرد و آن صدای زیبا و بلند، مرا به وجد میآورد. تمام گربهها سکوت کرده بودند اما ناگهان رنیکا فریاد کشید و گفت ژویین. البته این ژویین گفتن نوعی تشویق بود و من گویی در تمام مدت منتظر همین بودم. سریع بالا پریدم و از بالا ضربه محکمی به مایو زدم و او چنان روی زمین دراز کشید که گویی هرگز استوار مقابلم نه ایستاده بود. خوب است بدانید چهرهاش زمانی که باخت دیدنی بود. دیگر جویبار غرور سرازیر شده بود و سرچشمهاش کاملا خشک شده بود.</p><p></p><p>تابی به سیبیلهایش داد و گفت.</p><p></p><p>- این بارو تو بردی.</p><p></p><p>- بار دیگهای نیست تو مسابقه باختی.</p><p></p><p>ریزون دستم را بالا برد و گفت.</p><p></p><p>- قهرمان گربهها ژویین.</p><p></p><p>البته به جای (قهرمان) چیز دیگری گفت اما من ذاتا اغراق کردن را دوستم دارم. شاید بزرگنمایی کار اشتباهی باشد اما دوستش دارم. همه ما که اصولا از ابتدا به سوی چیزهای خوبی نمیرفتیم. با این حال خوب است بدانید دیگران کار اشتباهی که دوست دارند مخفی میکنند اما من نه. آنها برای کارهای بد خود اسمهای خوبی انتخاب میکنند و سعی دارند آن را خوب نمایش دهند. مثلا وقتی پشت سر دیگران جمع میشوند و سخن میگویند، اصلا قبول نمیکنند که مشغول فضولی یا بدگویی پشت سر شخص دیگری هستند و الکی کل زندگی فرد را وسط کشیدهاند و زیر و رو میکنند. آنها در اینگونه مواقع میگویند خب حقیقت است دیگر مگر چه ایرادی دارد بگوییمش؟ اصلا معلوم نیست فلان را از کجا آوردهاند. یا میگویند ما داریم از خوبی زندگیش میگوییم تا الگویی باشد. یا هم</p><p></p><p>ما داریم میگوییم تا عبرتی برای مردم باشد اصلا غیبت نیست. نه من غیبت نمیکنم اگر بیاید جلوی روی خودش هم میگوییم.</p><p></p><p>درکل آنها دیگران را قانع میکنند که کار بدی انجام نمیدهند اما آیا خود را قانع کردهاند یا درونن میدانند کارشان غلط است؟ اصلا تفصیرشان راجب بد و خوب چیست؟ راستش من نمیدانم از سیستم مغزی انسانها سر در نمیآورم آنها به شدت پیچیده هستند. اما تا جایی که میدانم خود کاملا صادقانه بیان میکنم که بزرگنمایی و اغراق را دوست دارم. میخواهم مورد تجمید قرار بگیرم و در تک تک خطوط شخصیتم را خوب نشان دهم البته غیر از این هم نیست من کلا شخصیت خوبی دارم. حال مشکلاتی هست که معمولا در همه هست اما آنقدر بزرگ نیست که نشود جمعش کرد، شکر خدا خوبیهای من بزرگ است و نیازی به جمع کردن هم نیست.</p><p></p><p>و گویی باز آنقدر فکر کردم که نفهمیدم چه شد. حال روی صندلی سیاه کنار کرانش نشسته بودم و رنیکا با تیری که در دستش بود، مقابل من رژه میرفت. موهای سبز و زیبایش امروز درخشانتر شده بود. نگاه دقیق و تیزش را به دایره مقابلش دوخت و تیر را رها کرد. گویی همه چیز کند شده بود، تیر آرام در هوا چرخید و وسط دایره افتاد. رنیکا به من خیره شد و لبخند زیبایی زد. شرکت کننده بعدی با ناز و عشوه جلو آمد و تیر را گرفت و تیری پرتاب کرد که به همه جاخورد جز دایره، درنتیجه رنیکا برنده شد.</p><p></p><p>همه گرد هم جمع شدند و رنیکا با نگاهی شیطانی گفت.</p><p></p><p>- آماده شین بریم قلمروی سگا.</p><p></p><p>- مطمئنی رنیکا؟ این خطرناکه.</p><p></p><p>- نکنه ترسیدی ژویین؟</p><p></p><p>- نه نه.</p><p></p><p>- خوبه آماده شو</p><p></p><p>من نمیفهمم این همه خشونت در وجود چنین بانویی چگونه توانسته جمع شود؟ همین اخلاق جسور و عجیبش بود که مرا جذب کرد. اما واقعا از آن سگها میترسیدم. ای کاش میشد در جایی مخفی شوم و چیزی بهانه کنم و نروم اما چنین که رنیکا نگاهم میکند راهی جز پرش در دهان مرگ ندارم. اما حیف گربه خوبی بودم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 39897, member: 123"] پارت 95 *** ژویین دیگر همه چیز کامل و آماده بود. تمام گربهها دور هم جمع شده بودند و روی صندلی چوبی خود نشسته بودند. میدان دایرهای و خالی مقابلمان قرار داشت و همه منتظر مسابقه هیجان انگیز بودند. صداهای بلند گربهها و صدای برخورد لیوان با میز ، همه جا را دربرگرفته بود. آرام بلند شدم و با قدمهایی استوار سمت کمبرند سیاه رنگ و کوچک رفتم. کمربند را به کمر بستم و شمشیر را در دستم چرخی دادم. تا به حال شمشیر در دست نگرفته بودم و اصلا فکر نمیکردم روزی برسد که شمشیرزنی کنم. حتی این تیپ نیز برایم عجیب بود. کفشهای سیاه و آهنین، کمربند چرم برای شمشیر و یک شمشیر سفید و تیز روی دستانم. عجب شاهکاری شدهای ژویین واقعا به تو چه بگویم؟ ریزون به عنوان داور وسط میدان ایستاده بود و با صدای رسایی سخن میگفت. از نحوه برگزاری سخن میگفت و از کاری که باید بکنیم. سپس به دو شرکت کننده اشاره کرد. یعنی من و مایو. مایو درواقع یک گربه چاق و پرهیکلی بود که پوست خاکستری رنگی داشت. موهایش همیشه نامرتب و کثیف به نظر میرسید اما او واقعا گربه تمیزی بود این فقط ویژگی موهایش بود. البته از ظاهرش که بگذریم یکی از گربههایی بود که هیچ وقت نتوانستم با او ارتباط خوبی برقرار کنم، یک حالت خشکی داشت یا شاید من احساس میکردم. درکل موردی نبود که بشود با او گرم گرفت. حال مایو مقابلم ایستاده بود و شمشیر را در دستش بازی میداد و با حالتی نگاهم میکرد که گویی او برنده میدان است و از همین الان باید کنار بروم اما به هرحال ژویین گربهای نبود که به این راحتیها کنار برود. اصلا مگر ممکن است چنین چیزی؟ شمشیر را در دستانم چرخاندم و سیبیلم را برایش بالا بردم که شمشیر از دستم روی زمین افتاد و تباه شدم. آری مقابل آن همه جمعیت ضایع شدم. ببین ژویین مثلا میخواستی زهرهچشم بگیری که گرفتی اما از خودت. کارم تمام بود گویی او ماهرتر از من بود. واقعا باید چه میکردم؟ نه نه نفس عمیق بکش ژویین تو نباید تسلیم شوی رنیکا به تو خیره شده. شمشیر را این بار سفتتر گرفتم که با فریاد ریزون، بازی آغاز شد. مایو به سرعت سمتم حمله کرد و شمشیر را به حرکت درآورد. سریع عکسالعمل نشان دادم و شمشیرم را مقابل شمشیرش قرار دادم که صدای عجیبی بلند شد. صدایش را واقعا دوست داشتم گویی داشت میگفت بدو ژویین تو میتوانی آری. این صدا به من قدرت میبخشید. شمشیر را محکم بلند کردم و سمت لباس آهنین مایو کوبیدم. مایو چند قدم عقب رفت و روی زمین افتاد. اما سریع بلند شد و خودش را جمع کرد. گویی فهمیده بود حریفش همچین هم ضعیف نیست که بتواند یک دستی با او بازی کند بلکه باید چند دست دیگر نیز قرض میگرفت. این بار بازی جدیتر صورت گرفت. من و مایو آرام دور زمین گرد، میچرخیدیم و نگاهمان قفل دستهای دیکدیگر بود که آیا چه کسی اول حمله را آغاز میکند؟ فضای سخت و سنگینی بود. تمام گربهها سکوت کرده بودند و دما به شدت گرم به نظر میرسید. چرخی زدم و سریع شمشیر را به سر مایو زدم اما او دفاع کرد. مدام شمشیرهایمان برخورد میکرد و آن صدای زیبا و بلند، مرا به وجد میآورد. تمام گربهها سکوت کرده بودند اما ناگهان رنیکا فریاد کشید و گفت ژویین. البته این ژویین گفتن نوعی تشویق بود و من گویی در تمام مدت منتظر همین بودم. سریع بالا پریدم و از بالا ضربه محکمی به مایو زدم و او چنان روی زمین دراز کشید که گویی هرگز استوار مقابلم نه ایستاده بود. خوب است بدانید چهرهاش زمانی که باخت دیدنی بود. دیگر جویبار غرور سرازیر شده بود و سرچشمهاش کاملا خشک شده بود. تابی به سیبیلهایش داد و گفت. - این بارو تو بردی. - بار دیگهای نیست تو مسابقه باختی. ریزون دستم را بالا برد و گفت. - قهرمان گربهها ژویین. البته به جای (قهرمان) چیز دیگری گفت اما من ذاتا اغراق کردن را دوستم دارم. شاید بزرگنمایی کار اشتباهی باشد اما دوستش دارم. همه ما که اصولا از ابتدا به سوی چیزهای خوبی نمیرفتیم. با این حال خوب است بدانید دیگران کار اشتباهی که دوست دارند مخفی میکنند اما من نه. آنها برای کارهای بد خود اسمهای خوبی انتخاب میکنند و سعی دارند آن را خوب نمایش دهند. مثلا وقتی پشت سر دیگران جمع میشوند و سخن میگویند، اصلا قبول نمیکنند که مشغول فضولی یا بدگویی پشت سر شخص دیگری هستند و الکی کل زندگی فرد را وسط کشیدهاند و زیر و رو میکنند. آنها در اینگونه مواقع میگویند خب حقیقت است دیگر مگر چه ایرادی دارد بگوییمش؟ اصلا معلوم نیست فلان را از کجا آوردهاند. یا میگویند ما داریم از خوبی زندگیش میگوییم تا الگویی باشد. یا هم ما داریم میگوییم تا عبرتی برای مردم باشد اصلا غیبت نیست. نه من غیبت نمیکنم اگر بیاید جلوی روی خودش هم میگوییم. درکل آنها دیگران را قانع میکنند که کار بدی انجام نمیدهند اما آیا خود را قانع کردهاند یا درونن میدانند کارشان غلط است؟ اصلا تفصیرشان راجب بد و خوب چیست؟ راستش من نمیدانم از سیستم مغزی انسانها سر در نمیآورم آنها به شدت پیچیده هستند. اما تا جایی که میدانم خود کاملا صادقانه بیان میکنم که بزرگنمایی و اغراق را دوست دارم. میخواهم مورد تجمید قرار بگیرم و در تک تک خطوط شخصیتم را خوب نشان دهم البته غیر از این هم نیست من کلا شخصیت خوبی دارم. حال مشکلاتی هست که معمولا در همه هست اما آنقدر بزرگ نیست که نشود جمعش کرد، شکر خدا خوبیهای من بزرگ است و نیازی به جمع کردن هم نیست. و گویی باز آنقدر فکر کردم که نفهمیدم چه شد. حال روی صندلی سیاه کنار کرانش نشسته بودم و رنیکا با تیری که در دستش بود، مقابل من رژه میرفت. موهای سبز و زیبایش امروز درخشانتر شده بود. نگاه دقیق و تیزش را به دایره مقابلش دوخت و تیر را رها کرد. گویی همه چیز کند شده بود، تیر آرام در هوا چرخید و وسط دایره افتاد. رنیکا به من خیره شد و لبخند زیبایی زد. شرکت کننده بعدی با ناز و عشوه جلو آمد و تیر را گرفت و تیری پرتاب کرد که به همه جاخورد جز دایره، درنتیجه رنیکا برنده شد. همه گرد هم جمع شدند و رنیکا با نگاهی شیطانی گفت. - آماده شین بریم قلمروی سگا. - مطمئنی رنیکا؟ این خطرناکه. - نکنه ترسیدی ژویین؟ - نه نه. - خوبه آماده شو من نمیفهمم این همه خشونت در وجود چنین بانویی چگونه توانسته جمع شود؟ همین اخلاق جسور و عجیبش بود که مرا جذب کرد. اما واقعا از آن سگها میترسیدم. ای کاش میشد در جایی مخفی شوم و چیزی بهانه کنم و نروم اما چنین که رنیکا نگاهم میکند راهی جز پرش در دهان مرگ ندارم. اما حیف گربه خوبی بودم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین