انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 37769" data-attributes="member: 123"><p>پارت 88</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>باور نکردنی بود و در عین حال وحشتناک. یاد یکی از فیلمهای جنایی افتادم. یک جنگل نفرین شده که کل افراد را درون خود میبلعید، پسرکی درون باتلاق گیر کرده بود و باور نمیکرد که ثانیههای آخر عمرش مشغول سپری شدن است و حال من، درون این کمد، با چندین موجود عجیب و وحشتناک، منتظر دقایق آخر عمرم بودم. گلویم توسط انگشتانی گرفته شده بود و مدام صدای وز وز و کشیده شدن شئیای ترسناک، به گوشی میرسید. قلبم با تپش تندش کل اعضای بدنم را وادار به تپش کرده بود. این صدای تپش، از کل وجودم گویی شنیده میشد. نفس کشیدن برایم سخت بود و هوا، انگار هوا خفه شده بود.</p><p></p><p>دستهای بی جانم را روی در کمد کشیدم و با تمام توان خود، مشتهای محکمی به در کمد کوبیدم که دستهایم از پشت گرفته شد و دیگر کاملا نتوانستم تکان بخورم. صدای قدمهایی را شنیدم، فریاد کشیدم اما دستها چنگ در لبانم انداختند. چشمانم را بستم تا دیگر بمیرم. میدانید چه چیزی دردناک است؟ درواقع خود مرگ ترسی ندارد، پیش زمینه قبل مرگ ترسناک است، آن دردی که باید بکشی، دقایقی که برای مرگ باید سپری کنی، اگر مرگت سریع و بدون درد باشد بسیار راحت است. اما در غیر این صورت، مرگ ترسی عجیب است. زمانش همچو سمیست که مغز و استخوانت را میخورد. مقدمهچینی برای مرگ، وحشتناکترین مقدمه جهان است، فقط میخواهی تمام شود همین و بس.</p><p></p><p>اما برای من گویی آخر راه نبود. در کمد باز شد و نور به داخل کمد هجوم آورد. هوای بیرون کمد، دهانم را در آغوش کشید و وارد بدنم شد. چند نفس عمیق کشیدم و <span style="color: rgb(184, 49, 47)">توسط</span> <span style="color: rgb(184, 49, 47)">دستان قدرتمند سام، از کمد بیرون آمدم</span>. موهای بلندم روی صورتم ریخته بودند و چهره سام را در لابهلای موهایم میدیدم.<span style="color: rgb(184, 49, 47)"> سام موهایم را کنار کشید و مرا بلند کرد.</span> <span style="color: rgb(184, 49, 47)">سرم را روی سینهاش گذاشتم و</span> او با گامهایی آرام از اتاق خارج شد. دیگر صدایی نمیآمد یا شاید حداقل من چیزی نمیشنیدم. خودم را به دست سام سپرده بودم و بی حال به پاهای خودم که با هر قدم سام ، بالا و پایین میپرید، نگاه میکردم.<span style="color: rgb(184, 49, 47)"> سام چنان محکم مرا گرفته بود که گویی کسی میخواهد مرا بدزدد.</span> بلاخره صدایش در آمد، برخلاف تصورم صدایش بسیار لرزان و خسته بود.</p><p></p><p>- نباید میومدیم اینجا. تو که چیزیت نشده؟ خیلی ترسیدی؟</p><p></p><p>مرا روی مبل قرمز رنگی که در راهروی عریض و تاریک قرار داشت، گذاشت. کنارم نشست و<span style="color: rgb(184, 49, 47)"> سرم را به آغوش کشید</span>. <span style="color: rgb(184, 49, 47)">درحالی که موهایم را نوازش میداد</span>، با نگرانی مشهود، گفت.</p><p></p><p>- لطفا حرف بزن مارالیا. خوبی دیگه؟ چیزیت که نشد؟ خیلی ترسیدی؟</p><p></p><p>دوست نداشتم سخن بگویم. احساس میکردم قدرت اینکه صدایی از خود در بیاورم را نداشتم بنابراین ترجیح دادم پاسخی ندهم و<span style="color: rgb(184, 49, 47)"> فقط بیشتر خود را به او نزدیک کردم.</span> سام چشمان سبزش را به نگاهم دوخت و لبخندی زد. <span style="color: rgb(184, 49, 47)">آرام موهایم را بوسید و</span> نفس عمیقی کشید. صدای برخورد پاشنه کفشی به گوش رسید و درکل سالن، پخش شد. چشمانم را گشاد کردم تا یک فرد بسیار ترسناک ببینم اما او یک مرد با لباسی قرمز و خوش دوخت بود که پوتین سیاه و زیبایی پوشیده بود. تیپ آراستهای داشت و لبخندش ، دلگرمی میداد. دیدن او در این راهروی ترسناک برای من فقط یک معنا داشت، اینکه دو دقیقه تمام شده است. نفس آسودهای کشیدم و سبکی را در وجود سام نیز احساس کردم. مرد کنارمان ایستاد و به نشانه ادب تعظیم کرد.</p><p></p><p>- زمان شما به پایان رسید از حضورتون توی هتل متشکرم. چیزی میل دارین بیارم یا میخواین برین؟</p><p></p><p>سام:«میریم.»</p><p></p><p>- همراهیتون میکنم.</p><p></p><p>- ممنون</p><p></p><p>روی پاهای خود ایستادم <span style="color: rgb(184, 49, 47)">و دست سام را محکم گرفتم</span>. حداقل این تجربهای شد که دیگر <span style="color: rgb(184, 49, 47)">دست سام را رها نکنم. </span>قدمهایم با اینکه سست و لرزان بود اما سریع بود، چون میخواستم هرچه زودتر از این مکان وحشتناک فرار کنم. سام در آیینه آسانسور برایم شکلک در میاورد تا مرا به خنده بیندازد اما من تنها به فکر این بودم که آسانسور همیشه انقدر کند حرکت میکند یا امروز اینگونه است؟ گویی زمان بسیار کند سپری میشد. وقتی در آسانسور باز شد، سریع خارج شدم اما در خروجی ندیدم. فقط یک راهروی عریض و دری آهنی و کوچک . فضا بوی نم میداد و صدای چکه آب میآمد. سریع وارد آسانسور شدم و <span style="color: rgb(184, 49, 47)">همچو جوجهای به سام چسبیدم </span>. سام خندید اما برای من اصلا مهم نبود که چه فکر میکند با خودش. فقط میترسیدم همین. آن مرد خوش تیپ دیگر آنقدرها هم مهربان به نظر نمیرسید.</p><p></p><p>- خب دوستان بازی هنوز تموم نشده... نباید بهم اعتماد میکردین. مسیر فرار رو خودتون باید پیدا کنین وگرنه تا ابد اینجا موندگارین.</p><p></p><p>سپس بلند قهقهای زد و در دل تاریکی فرو رفت. سام به آیینه آسانسور تکیه داده بود و مبهوت به مسیری که مرد رفت، نگاه میکرد. <span style="color: rgb(184, 49, 47)">خود را به لباس اَرشان چسبانده بودم </span>و <span style="color: rgb(184, 49, 47)">دستانش را آنقدر محکم گرفته بودم که محال بود بشود آن را جدا کرد.</span></p><p></p><p>- چی کار کنیم؟</p><p></p><p>سام دکمه طبقه یک را زد و در آسانسور بسته شد. صدای آهنگ آسانسور باز همان صدای ترسناک شده بود و سرعتش کندتر از همیشه. بلاخره در طبقه یک متوقف شد. همان راهرویی بود که از آن وارد هتل شده بودیم. پیشخوان خالی بود و کسی پشت میز دیده نمیشد. سام دستم را کشید و سمت در رفت اما در قفل بود و رویش کاغذی نوشته شده بود.</p><p></p><p>- روش نوشته کلید توی اعماق زمینه.</p><p></p><p>-انباری؟</p><p></p><p>سام نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت.</p><p></p><p>- باید برم انباری.</p><p></p><p>- بری؟</p><p></p><p>- آره</p><p></p><p>- نه من ازت جدا نمیشم</p><p></p><p>- عزیزم انباری ترسناکه شاید اتفاق بدی افتاد ، لطفا اینجا منتظر باش</p><p></p><p>- خواهش میکنم نه.</p><p></p><p>- به حرفم گوش کن.</p><p></p><p>سام به سرعت داخل آسانسور فرو رفت و من به انتظارش نشستم.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 37769, member: 123"] پارت 88 *** مارالیا باور نکردنی بود و در عین حال وحشتناک. یاد یکی از فیلمهای جنایی افتادم. یک جنگل نفرین شده که کل افراد را درون خود میبلعید، پسرکی درون باتلاق گیر کرده بود و باور نمیکرد که ثانیههای آخر عمرش مشغول سپری شدن است و حال من، درون این کمد، با چندین موجود عجیب و وحشتناک، منتظر دقایق آخر عمرم بودم. گلویم توسط انگشتانی گرفته شده بود و مدام صدای وز وز و کشیده شدن شئیای ترسناک، به گوشی میرسید. قلبم با تپش تندش کل اعضای بدنم را وادار به تپش کرده بود. این صدای تپش، از کل وجودم گویی شنیده میشد. نفس کشیدن برایم سخت بود و هوا، انگار هوا خفه شده بود. دستهای بی جانم را روی در کمد کشیدم و با تمام توان خود، مشتهای محکمی به در کمد کوبیدم که دستهایم از پشت گرفته شد و دیگر کاملا نتوانستم تکان بخورم. صدای قدمهایی را شنیدم، فریاد کشیدم اما دستها چنگ در لبانم انداختند. چشمانم را بستم تا دیگر بمیرم. میدانید چه چیزی دردناک است؟ درواقع خود مرگ ترسی ندارد، پیش زمینه قبل مرگ ترسناک است، آن دردی که باید بکشی، دقایقی که برای مرگ باید سپری کنی، اگر مرگت سریع و بدون درد باشد بسیار راحت است. اما در غیر این صورت، مرگ ترسی عجیب است. زمانش همچو سمیست که مغز و استخوانت را میخورد. مقدمهچینی برای مرگ، وحشتناکترین مقدمه جهان است، فقط میخواهی تمام شود همین و بس. اما برای من گویی آخر راه نبود. در کمد باز شد و نور به داخل کمد هجوم آورد. هوای بیرون کمد، دهانم را در آغوش کشید و وارد بدنم شد. چند نفس عمیق کشیدم و [COLOR=rgb(184, 49, 47)]توسط[/COLOR] [COLOR=rgb(184, 49, 47)]دستان قدرتمند سام، از کمد بیرون آمدم[/COLOR]. موهای بلندم روی صورتم ریخته بودند و چهره سام را در لابهلای موهایم میدیدم.[COLOR=rgb(184, 49, 47)] سام موهایم را کنار کشید و مرا بلند کرد.[/COLOR] [COLOR=rgb(184, 49, 47)]سرم را روی سینهاش گذاشتم و[/COLOR] او با گامهایی آرام از اتاق خارج شد. دیگر صدایی نمیآمد یا شاید حداقل من چیزی نمیشنیدم. خودم را به دست سام سپرده بودم و بی حال به پاهای خودم که با هر قدم سام ، بالا و پایین میپرید، نگاه میکردم.[COLOR=rgb(184, 49, 47)] سام چنان محکم مرا گرفته بود که گویی کسی میخواهد مرا بدزدد.[/COLOR] بلاخره صدایش در آمد، برخلاف تصورم صدایش بسیار لرزان و خسته بود. - نباید میومدیم اینجا. تو که چیزیت نشده؟ خیلی ترسیدی؟ مرا روی مبل قرمز رنگی که در راهروی عریض و تاریک قرار داشت، گذاشت.[COLOR=rgb(184, 49, 47)] [/COLOR]کنارم نشست و[COLOR=rgb(184, 49, 47)] سرم را به آغوش کشید[/COLOR]. [COLOR=rgb(184, 49, 47)]درحالی که موهایم را نوازش میداد[/COLOR]، با نگرانی مشهود، گفت. - لطفا حرف بزن مارالیا. خوبی دیگه؟ چیزیت که نشد؟ خیلی ترسیدی؟ دوست نداشتم سخن بگویم. احساس میکردم قدرت اینکه صدایی از خود در بیاورم را نداشتم بنابراین ترجیح دادم پاسخی ندهم و[COLOR=rgb(184, 49, 47)] فقط بیشتر خود را به او نزدیک کردم.[/COLOR] سام چشمان سبزش را به نگاهم دوخت و لبخندی زد. [COLOR=rgb(184, 49, 47)]آرام موهایم را بوسید و[/COLOR] نفس عمیقی کشید. صدای برخورد پاشنه کفشی به گوش رسید و درکل سالن، پخش شد. چشمانم را گشاد کردم تا یک فرد بسیار ترسناک ببینم اما او یک مرد با لباسی قرمز و خوش دوخت بود که پوتین سیاه و زیبایی پوشیده بود. تیپ آراستهای داشت و لبخندش ، دلگرمی میداد. دیدن او در این راهروی ترسناک برای من فقط یک معنا داشت، اینکه دو دقیقه تمام شده است. نفس آسودهای کشیدم و سبکی را در وجود سام نیز احساس کردم. مرد کنارمان ایستاد و به نشانه ادب تعظیم کرد. - زمان شما به پایان رسید از حضورتون توی هتل متشکرم. چیزی میل دارین بیارم یا میخواین برین؟ سام:«میریم.» - همراهیتون میکنم. - ممنون روی پاهای خود ایستادم [COLOR=rgb(184, 49, 47)]و دست سام را محکم گرفتم[/COLOR]. حداقل این تجربهای شد که دیگر [COLOR=rgb(184, 49, 47)]دست سام را رها نکنم. [/COLOR]قدمهایم با اینکه سست و لرزان بود اما سریع بود، چون میخواستم هرچه زودتر از این مکان وحشتناک فرار کنم. سام در آیینه آسانسور برایم شکلک در میاورد تا مرا به خنده بیندازد اما من تنها به فکر این بودم که آسانسور همیشه انقدر کند حرکت میکند یا امروز اینگونه است؟ گویی زمان بسیار کند سپری میشد. وقتی در آسانسور باز شد، سریع خارج شدم اما در خروجی ندیدم. فقط یک راهروی عریض و دری آهنی و کوچک . فضا بوی نم میداد و صدای چکه آب میآمد. سریع وارد آسانسور شدم و [COLOR=rgb(184, 49, 47)]همچو جوجهای به سام چسبیدم [/COLOR]. سام خندید اما برای من اصلا مهم نبود که چه فکر میکند با خودش. فقط میترسیدم همین. آن مرد خوش تیپ دیگر آنقدرها هم مهربان به نظر نمیرسید. - خب دوستان بازی هنوز تموم نشده... نباید بهم اعتماد میکردین. مسیر فرار رو خودتون باید پیدا کنین وگرنه تا ابد اینجا موندگارین. سپس بلند قهقهای زد و در دل تاریکی فرو رفت. سام به آیینه آسانسور تکیه داده بود و مبهوت به مسیری که مرد رفت، نگاه میکرد. [COLOR=rgb(184, 49, 47)]خود را به لباس اَرشان چسبانده بودم [/COLOR]و [COLOR=rgb(184, 49, 47)]دستانش را آنقدر محکم گرفته بودم که محال بود بشود آن را جدا کرد.[/COLOR] - چی کار کنیم؟ سام دکمه طبقه یک را زد و در آسانسور بسته شد. صدای آهنگ آسانسور باز همان صدای ترسناک شده بود و سرعتش کندتر از همیشه. بلاخره در طبقه یک متوقف شد. همان راهرویی بود که از آن وارد هتل شده بودیم. پیشخوان خالی بود و کسی پشت میز دیده نمیشد. سام دستم را کشید و سمت در رفت اما در قفل بود و رویش کاغذی نوشته شده بود. - روش نوشته کلید توی اعماق زمینه. -انباری؟ سام نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت. - باید برم انباری. - بری؟ - آره - نه من ازت جدا نمیشم - عزیزم انباری ترسناکه شاید اتفاق بدی افتاد ، لطفا اینجا منتظر باش - خواهش میکنم نه. - به حرفم گوش کن. سام به سرعت داخل آسانسور فرو رفت و من به انتظارش نشستم. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین