انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 29105" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="نصف دیگر 22. مچ گیری؟ از خرگوش؟"]</p><p>-نه بابا انقدر نازو نرمه میخوام فقط بغلش کنم</p><p></p><p>-جا برای ماهم بذار</p><p></p><p>-ای حسود!</p><p></p><p>-باور کن منم ناز و نرمم</p><p></p><p>دندانم را برای اَرشان نمایان کردم که از گونهام کشید و خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد.</p><p></p><p>-به ظاهر مظلومت ادامه بده آفرین.</p><p></p><p>-ببین اَری یک بلایی...</p><p></p><p>اَرشان نیشش را باز کرد و سریع جیم شد. مارالیا به فرش سفید رنگ خیره بود و آن لب قرمز و گوشتیش لبخندی را نشان نمیداد. یعنی چه چیزی او را غمگین کرده؟ اَرشان که خوب برخورد میکند پس مشکل چیست؟ خودم را به ماری نزدیکتر کردم. نکند مظلوم نمایی میکند تا مرا اغفال کند؟ نه من با این حال گول نمیخورم. با دقت به سرتاپایش خیره شدم. نه مثل اینکه واقعا غمگین است. باید بحثی به میان بندازم و سپس از آن بحث میانبر بگیرم و بروم سر موضوع حالش.</p><p></p><p>-میگم این آش پختن واسه چیه؟</p><p></p><p>-خب ما هر سال تو ماه محرم نذری میدیم آخه نذر کردیم برای سلامتی یکی از اقوام.</p><p></p><p>-سالمن الان؟</p><p></p><p>-خداروشکر بله.</p><p></p><p>-این همه آشو چطور میخورین؟</p><p></p><p>-ما نمیخوریم به نیازمندا میدیم.</p><p></p><p>-بعد اونا اعتماد میکنن و میگیرن؟ نمیگن شاید زهر توش ریختین؟</p><p></p><p>-نه نذریه دیگه طبیعی هست. همه به هم تو ماه محرم نذری میدن.</p><p></p><p>-ماه محرم چیه؟ فرقش با بقیه ماها چیه؟</p><p></p><p>-ماجرای امام حسین رو شنیدی؟</p><p></p><p>یک بار که نشسته بودیم اَرشان همه چیز را برایم توضیح داد البته او مطمئن بود که نمیتوانم موضوع را بفهمم اما موضوغ را فهمیدم فقط اندکی چیزهای حاشیه را درک نکردم. اینکه امام حسین جان فشانی کرد و شهید شد تا اسلامش را زنده نگه دارد اما اگر پیروز میشد یعنی اسلام نابود میشد؟ اگر امام حسین و یارانش از پس دشمن بر میآمدند و آن کودکان کوچک کشته یا اسیر نمیشدند این دین ادامه پیدا نمیکرد؟ شاید هم نمیکرد آخر این مردم از یک قانون پیروی میکنند. آنان زنده کشه مرده پرست هستند. یعنی کسی را که زنده باشد مرده حساب میکنند یا میکشند یا کسی را که مرده میپرستند و مدام برایش اشک میریزند. البته درست است نیروی حسین و یارانش کم بود اما با کمک خدا میتوانستند موفق بشوند مگر نه؟ درضمن چیزهای دیگر چون اینکه انسانها خودشان را میزنند و زخمی میکنند درک نمیکنم. یعنی امام حسین خوشحال میشود اگر ببیند کسی سرش را زده؟ مگر این بدن نزد انسانها امانت نیست پس چرا هر بلایی میخواهند سرش میآورند؟ تازه مگر زخمی کردن خودشان ثوابی دارد؟ در مقابل دشمن که نمیجنگند؟ اما درکل ماه محرم هم ماه غمناکی هست و هم ماه محبت و همدلی. شاید هم این احساس من است. اصلا چرا از موضوع ناراحتی این دختر به سوی موضوع دیگری رفتم؟ شاید این اتفاق بزرگ ذهن مرا هم درگیر کرده. حال گربههای دیگر مشغول گشتن غذا در اشغال هستند و من ببین چه میکنم.</p><p></p><p>-خب آره میدونم</p><p></p><p>-ژویین تو خیلی گربه پر فکر و باهوشی هستی</p><p></p><p>-واقعا؟ پس ذهنم درست حدس زده که غمگینی؟</p><p></p><p>مارالیا جا خورد. حالت صورتش تغییر کرد و با چشمان عسلی رنگ و درشت شدهاش، به من خیره شد. دستانش را روی شانههایم گذاشت و سمت صورتم خم شد. این لبخند نیمه جانش معنای تایید سخنم را داشت. اما یک جور دلگرمی هم بود که یعنی نیاز نیست نگران باشی من خوبم. اما من نگران نشدم بیش از نگرانی کنجکاو شدهام. کارامل مزاحم با بپر بپر روی مبل پرید و به ما خیره شد. اصلا الان وقت آمدن نبود. صدای مادر مارالیا بلند شد و واقعا همه دست به دست هم دادند تا من موضوع را نفهمم.</p><p></p><p>-دخترم بیا کمک آشهارو باید بریزیم تو ظرف.</p><p></p><p>-باشه مامان. بعد میام ژویین</p><p></p><p>بلند شد و با قدمهایی آهسته، سمت آشپزخانه رفت. آخرین امیدم به کارامل بود. خب او باید بداند دلیل ناراحتی مار ما چیست. سمت کارامل رفتم که گوشهایش را بالا انداخت و با ریزبینی مشغول بررسی من شد. دستی به سیبیل سیم شکلم کشیدم و گفتم.</p><p></p><p>-چندتا سوال دارم</p><p></p><p>-آهان راجب چی؟</p><p></p><p>-صاحبت</p><p></p><p>-فضولی میکنی؟</p><p></p><p>-نه کارامل جان نه عزیزم هدفم چیز دیگهای هست</p><p></p><p>آنقدر از عزیزم و جانم گفتن به این خرگوش نچسب متنفر بودم که خدا میدانست!</p><p>[/SPOILER]</p><p>[USER=373]@Amir[/USER] </p><p>[USER=36]@Ares[/USER] </p><p>[USER=366]@هدیه زندگی[/USER] </p><p>[USER=277]@مهرآگیـن[/USER] </p><p>[USER=264]@زهرآگین[/USER] </p><p>[USER=315]@Narges.M[/USER] </p><p>[USER=47]@Rayan_gh.p[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 29105, member: 123"] [SPOILER="نصف دیگر 22. مچ گیری؟ از خرگوش؟"] -نه بابا انقدر نازو نرمه میخوام فقط بغلش کنم -جا برای ماهم بذار -ای حسود! -باور کن منم ناز و نرمم دندانم را برای اَرشان نمایان کردم که از گونهام کشید و خم شد و کنار گوشم زمزمه کرد. -به ظاهر مظلومت ادامه بده آفرین. -ببین اَری یک بلایی... اَرشان نیشش را باز کرد و سریع جیم شد. مارالیا به فرش سفید رنگ خیره بود و آن لب قرمز و گوشتیش لبخندی را نشان نمیداد. یعنی چه چیزی او را غمگین کرده؟ اَرشان که خوب برخورد میکند پس مشکل چیست؟ خودم را به ماری نزدیکتر کردم. نکند مظلوم نمایی میکند تا مرا اغفال کند؟ نه من با این حال گول نمیخورم. با دقت به سرتاپایش خیره شدم. نه مثل اینکه واقعا غمگین است. باید بحثی به میان بندازم و سپس از آن بحث میانبر بگیرم و بروم سر موضوع حالش. -میگم این آش پختن واسه چیه؟ -خب ما هر سال تو ماه محرم نذری میدیم آخه نذر کردیم برای سلامتی یکی از اقوام. -سالمن الان؟ -خداروشکر بله. -این همه آشو چطور میخورین؟ -ما نمیخوریم به نیازمندا میدیم. -بعد اونا اعتماد میکنن و میگیرن؟ نمیگن شاید زهر توش ریختین؟ -نه نذریه دیگه طبیعی هست. همه به هم تو ماه محرم نذری میدن. -ماه محرم چیه؟ فرقش با بقیه ماها چیه؟ -ماجرای امام حسین رو شنیدی؟ یک بار که نشسته بودیم اَرشان همه چیز را برایم توضیح داد البته او مطمئن بود که نمیتوانم موضوع را بفهمم اما موضوغ را فهمیدم فقط اندکی چیزهای حاشیه را درک نکردم. اینکه امام حسین جان فشانی کرد و شهید شد تا اسلامش را زنده نگه دارد اما اگر پیروز میشد یعنی اسلام نابود میشد؟ اگر امام حسین و یارانش از پس دشمن بر میآمدند و آن کودکان کوچک کشته یا اسیر نمیشدند این دین ادامه پیدا نمیکرد؟ شاید هم نمیکرد آخر این مردم از یک قانون پیروی میکنند. آنان زنده کشه مرده پرست هستند. یعنی کسی را که زنده باشد مرده حساب میکنند یا میکشند یا کسی را که مرده میپرستند و مدام برایش اشک میریزند. البته درست است نیروی حسین و یارانش کم بود اما با کمک خدا میتوانستند موفق بشوند مگر نه؟ درضمن چیزهای دیگر چون اینکه انسانها خودشان را میزنند و زخمی میکنند درک نمیکنم. یعنی امام حسین خوشحال میشود اگر ببیند کسی سرش را زده؟ مگر این بدن نزد انسانها امانت نیست پس چرا هر بلایی میخواهند سرش میآورند؟ تازه مگر زخمی کردن خودشان ثوابی دارد؟ در مقابل دشمن که نمیجنگند؟ اما درکل ماه محرم هم ماه غمناکی هست و هم ماه محبت و همدلی. شاید هم این احساس من است. اصلا چرا از موضوع ناراحتی این دختر به سوی موضوع دیگری رفتم؟ شاید این اتفاق بزرگ ذهن مرا هم درگیر کرده. حال گربههای دیگر مشغول گشتن غذا در اشغال هستند و من ببین چه میکنم. -خب آره میدونم -ژویین تو خیلی گربه پر فکر و باهوشی هستی -واقعا؟ پس ذهنم درست حدس زده که غمگینی؟ مارالیا جا خورد. حالت صورتش تغییر کرد و با چشمان عسلی رنگ و درشت شدهاش، به من خیره شد. دستانش را روی شانههایم گذاشت و سمت صورتم خم شد. این لبخند نیمه جانش معنای تایید سخنم را داشت. اما یک جور دلگرمی هم بود که یعنی نیاز نیست نگران باشی من خوبم. اما من نگران نشدم بیش از نگرانی کنجکاو شدهام. کارامل مزاحم با بپر بپر روی مبل پرید و به ما خیره شد. اصلا الان وقت آمدن نبود. صدای مادر مارالیا بلند شد و واقعا همه دست به دست هم دادند تا من موضوع را نفهمم. -دخترم بیا کمک آشهارو باید بریزیم تو ظرف. -باشه مامان. بعد میام ژویین بلند شد و با قدمهایی آهسته، سمت آشپزخانه رفت. آخرین امیدم به کارامل بود. خب او باید بداند دلیل ناراحتی مار ما چیست. سمت کارامل رفتم که گوشهایش را بالا انداخت و با ریزبینی مشغول بررسی من شد. دستی به سیبیل سیم شکلم کشیدم و گفتم. -چندتا سوال دارم -آهان راجب چی؟ -صاحبت -فضولی میکنی؟ -نه کارامل جان نه عزیزم هدفم چیز دیگهای هست آنقدر از عزیزم و جانم گفتن به این خرگوش نچسب متنفر بودم که خدا میدانست! [/SPOILER] [USER=373]@Amir[/USER] [USER=36]@Ares[/USER] [USER=366]@هدیه زندگی[/USER] [USER=277]@مهرآگیـن[/USER] [USER=264]@زهرآگین[/USER] [USER=315]@Narges.M[/USER] [USER=47]@Rayan_gh.p[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین