انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 28229" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 18. قلبم را کوک کرده ام فقط به امید تو"]</p><p>پارت 18</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>خانه تقریبا شلوغ شده بود. حلوا را داخل ظرف پلاستیکی ستارهای شکل گذاشتم و روی زمین چیدم. این حلواها را نذری میدادیم و رساندنش به دست نیازمندان به عهده من بود. البته همراه مرغ . ناخنکی به حلوا زدم که محمد محکم به دستم زد و گفت.</p><p></p><p>-یادبگیر ناخنک نزنی.</p><p></p><p>-کوفت حالا یک ذره خواستم بزنما.</p><p></p><p>-خانواده رادمنش قراره بیان با خانواده عمه و یکی دو هفته بمونن برای کارای نظری.</p><p></p><p>-رادمنش؟ برای چی اونا؟</p><p></p><p>-بابا با آقای راد دوسته صمیمی هستن دیگه میخواد اون بیاد.</p><p></p><p>-عجب.</p><p></p><p>بلند شدم و سمت ماشین رفتم. اگر منظورش از رادمنش خانواده اَرشان است که عالی میشود.</p><p></p><p>خانواده اَرشان همه جوره چندروزی برای ماجرای نذری کمکمان میکردند. حتی امشب خانه ما قصد کردند بخوابند تا فردا صبح زود آش را آماده کنند. بودن اَرشان هر روز کنارم مرا بیشتر به او وابسته کرده بود، هم این وابستگی را دوست داشتم و هم از آن میترسیدم و این موضوع آزارم میداد. قصد داشتم کمی از او دوری کنم تا از این عادتم کم شود چون اگر بروند جای خالیش در خانه آزارم میدهد از طرفی دوست دارم هر لحظه کنارم باشد و خود اَرشان نیز با سرد شدن و دور شدنم ناراحت میشود. این یک جنگ درونی بود که نمیدانستم کدام یک پیروز خواهند شد. عقل یا قلب؟ منطق یا عشق؟ سرم را از روی میز تحریرم برداشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم. عجیب دلم گرفته بود. بودن اَرشان را برای همیشه میخواستم اما زود بود اهدافی بلند بالا داشتم که نمیشد اَرشان را کنارشان دید باید بعد از اهداف طولانی مدت اَرشان را کنارم میخواستم، البته مادر او نیز مدام از دخترهای فامیل میگفت و از همان اول نشان داد از من خوشش نیامده! خب هرکس نظری دارد نظر او هم محترم بود اما اگر اَرشان نیز از او اطاعت کند چه؟ برود پیش دختران فامیل چه؟ رهایم کند چه؟ با این افکار میترسم دیوانه شوم! صدای در آمد و نگاه خمار و گیجم را به اَرشان دوختم. او بسیار بی فکر بود. وارد شد و در را پشت سرش قفل کرد. به ساعت مچی سیاهم که ساعت سه صبح را نشان میدادند خیره شدم. هرچند من به آن سه شب میگویم! نصف شبی وارد اتاقم شده اگر کسی بفهمد چه؟ و این سوالات اخر رهایم نکنند باید دنبال آدرس دیوانه خانه باشم. موهای لخت و بلندش را کنار کشید و با نگاهی پر از عشق سمتم آمد. مقابل پایم زانو زد و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">سرش را روی پایم گذاشت.</span></p><p></p><p>-ریسک کردیا.</p><p></p><p>-همه ریسکها فدای تو!</p><p></p><p>-اَرشان عزیزم اگر بفهمن منم توی خطرم.</p><p></p><p>-خودم مراقبتم.</p><p></p><p>-آبرو اعتبارم پیش خانوادم میره.</p><p></p><p>-فقط نباید پیش خدا بره</p><p></p><p>-خدا میگه الان نامحرم رو بغل کن؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان سرش را از روی پایم برداشت</span> و روی تختم نشست. به نظر کلافه میرسید. سرش را کج کرد و با بی حوصلگی و کمی خشمگین نگاهم کرد. پاهایش را تند تند تکان میداد و گویا سخنم برایش تلخ بود.</p><p></p><p>-اهان نامحرم؟ تا دیروز محرم بودم صبح تا شب بغلم بودی حالا شدم نامحرم؟ مشکل کجاس؟ چرا مدتیه عوض شدی؟ ناراحتی دو روز خونتون موندم؟ همین امشب برم؟</p><p></p><p>سخنانش با طعنه و بسیار سنگین بود. هرکدام همچو سنگی بودند که سمتم پرتاب میشدند. اخمم را در هم کردم و به چشمان طوفانیش خیره شدم. ای کاش میتوانست ذهن مرا بخواند! ای کاش این دو دستگی و حس عجیب درونم را درک میکرد. نمیگویم نباشد اما از بودن زیادش میترسم. از اینکه بدون او نتوانم نفس بکشم میترسم! از اینکه فقط یگ روز نباشد میترسم چه برسد به دو روز یا بیشتر. ولی گفتهها و برداشت غلط او با افکارم از زمین تا آسمان متفاوت است.</p><p></p><p>-اَرشان داری زیادی به خودت وابستم میکنی از این میترسم وقتی از خونمون رفتی من نابود میشم اینجوری جای خالیتو حس میکنم و...</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 28229, member: 123"] [SPOILER="پارت 18. قلبم را کوک کرده ام فقط به امید تو"] پارت 18 *** مارالیا خانه تقریبا شلوغ شده بود. حلوا را داخل ظرف پلاستیکی ستارهای شکل گذاشتم و روی زمین چیدم. این حلواها را نذری میدادیم و رساندنش به دست نیازمندان به عهده من بود. البته همراه مرغ . ناخنکی به حلوا زدم که محمد محکم به دستم زد و گفت. -یادبگیر ناخنک نزنی. -کوفت حالا یک ذره خواستم بزنما. -خانواده رادمنش قراره بیان با خانواده عمه و یکی دو هفته بمونن برای کارای نظری. -رادمنش؟ برای چی اونا؟ -بابا با آقای راد دوسته صمیمی هستن دیگه میخواد اون بیاد. -عجب. بلند شدم و سمت ماشین رفتم. اگر منظورش از رادمنش خانواده اَرشان است که عالی میشود. خانواده اَرشان همه جوره چندروزی برای ماجرای نذری کمکمان میکردند. حتی امشب خانه ما قصد کردند بخوابند تا فردا صبح زود آش را آماده کنند. بودن اَرشان هر روز کنارم مرا بیشتر به او وابسته کرده بود، هم این وابستگی را دوست داشتم و هم از آن میترسیدم و این موضوع آزارم میداد. قصد داشتم کمی از او دوری کنم تا از این عادتم کم شود چون اگر بروند جای خالیش در خانه آزارم میدهد از طرفی دوست دارم هر لحظه کنارم باشد و خود اَرشان نیز با سرد شدن و دور شدنم ناراحت میشود. این یک جنگ درونی بود که نمیدانستم کدام یک پیروز خواهند شد. عقل یا قلب؟ منطق یا عشق؟ سرم را از روی میز تحریرم برداشتم و از پنجره به بیرون خیره شدم. عجیب دلم گرفته بود. بودن اَرشان را برای همیشه میخواستم اما زود بود اهدافی بلند بالا داشتم که نمیشد اَرشان را کنارشان دید باید بعد از اهداف طولانی مدت اَرشان را کنارم میخواستم، البته مادر او نیز مدام از دخترهای فامیل میگفت و از همان اول نشان داد از من خوشش نیامده! خب هرکس نظری دارد نظر او هم محترم بود اما اگر اَرشان نیز از او اطاعت کند چه؟ برود پیش دختران فامیل چه؟ رهایم کند چه؟ با این افکار میترسم دیوانه شوم! صدای در آمد و نگاه خمار و گیجم را به اَرشان دوختم. او بسیار بی فکر بود. وارد شد و در را پشت سرش قفل کرد. به ساعت مچی سیاهم که ساعت سه صبح را نشان میدادند خیره شدم. هرچند من به آن سه شب میگویم! نصف شبی وارد اتاقم شده اگر کسی بفهمد چه؟ و این سوالات اخر رهایم نکنند باید دنبال آدرس دیوانه خانه باشم. موهای لخت و بلندش را کنار کشید و با نگاهی پر از عشق سمتم آمد. مقابل پایم زانو زد و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]سرش را روی پایم گذاشت.[/BGCOLOR] -ریسک کردیا. -همه ریسکها فدای تو! -اَرشان عزیزم اگر بفهمن منم توی خطرم. -خودم مراقبتم. -آبرو اعتبارم پیش خانوادم میره. -فقط نباید پیش خدا بره -خدا میگه الان نامحرم رو بغل کن؟ [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان سرش را از روی پایم برداشت[/BGCOLOR] و روی تختم نشست. به نظر کلافه میرسید. سرش را کج کرد و با بی حوصلگی و کمی خشمگین نگاهم کرد. پاهایش را تند تند تکان میداد و گویا سخنم برایش تلخ بود. -اهان نامحرم؟ تا دیروز محرم بودم صبح تا شب بغلم بودی حالا شدم نامحرم؟ مشکل کجاس؟ چرا مدتیه عوض شدی؟ ناراحتی دو روز خونتون موندم؟ همین امشب برم؟ سخنانش با طعنه و بسیار سنگین بود. هرکدام همچو سنگی بودند که سمتم پرتاب میشدند. اخمم را در هم کردم و به چشمان طوفانیش خیره شدم. ای کاش میتوانست ذهن مرا بخواند! ای کاش این دو دستگی و حس عجیب درونم را درک میکرد. نمیگویم نباشد اما از بودن زیادش میترسم. از اینکه بدون او نتوانم نفس بکشم میترسم! از اینکه فقط یگ روز نباشد میترسم چه برسد به دو روز یا بیشتر. ولی گفتهها و برداشت غلط او با افکارم از زمین تا آسمان متفاوت است. -اَرشان داری زیادی به خودت وابستم میکنی از این میترسم وقتی از خونمون رفتی من نابود میشم اینجوری جای خالیتو حس میکنم و... [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین