انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 28077" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 16 از ژویین گربه خاص. امیدوارم لذت ببرین منتظر نقد هاتون هستم :)"]</p><p>پارت 16</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>معتقد بودم اَرشان است اما شک داشتم حال مطمئن شدم. یک سویشرت آبی زیبا و جذب پوشیده بود با شلوار لی ، موهای نسکافهای رنگش را با ژل سمت راست داده بود و با صدای بلند آهنگ میخواند. معمولا باید الان اشک بریزد که عشقش را از دست داده.</p><p></p><p>-میلرزه دست و تو دلم ...من به قروبنت برم... انقده با صفایی دلو بردی خدایی عین خواب و رویایی نیاد بینمون جدایی.</p><p></p><p>چش بد دور عاشق توئم... فدا مداتم بی برو بیا.. .چش بد دور عاشق توئم.</p><p></p><p>دستم را زیر چانهام گذاشتم و کمی خودم را روی تخت جابهجا کردم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به چرخیدن. دنیا میچرخید و فقط سر اَرشان واضح دیده میشد. لب قرمزش چنان لبخند شیرینی داشت که این لبخند را در هیچ کودکی ندیده بودم تا به حال. هنوز هم آهنگ میخواند و میرقصید. بوی تلخ عطرش را استشمام میکردم که مرا روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همراهش از اتاق خارج شدم. با بیرون رفتن از خانه هجوم شدید نور را احساس کردم. احتمالا نزدیک ساعت چهار یا سه بود که اینگونه خورشید خودنمایی میکرد. چشمانم را در حدقه چرخاندم و داخل ماشین پریدم. اَرشان ماشین را روشن کرد و صدای ضبط را تا ته زیاد کرد. چنان فرمان را میچرخاند گویی قصد داشت برقصد.</p><p></p><p>-از همه نظر بی من نری جایی بی خبر، نکنی چشمامو تر ، مال خودمی آخر سر، من دل ندارم انگاری به تو گیر کارم، اخه مگه من تو دنیا چند تا یک دونه دارم.</p><p></p><p>ماشین را مقابل مدرسهای نگه داشت و پایین آمد. من نیز از ماشین پایین آمدم و سوالی نگاهش کردم. اَرشان دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و به ماشینش تیکه داده بود. دخترانی که از مدرسه بیرون میآمدن با چشم او را میخوردند و من هنوز نمیدانستم داستان چیست. دنبال دختر جدیدی آمده؟ با دیدن مارالیا که از مدرسه خارج شد تازه فهمیدم ماجرا چیست و نیشم را تا سیبیلم بالا کشیدم. کیفش را روی دوشش انداخته بود و با چشم دنبال شخصی میگشت دوستانش نیز محاصرهاش کرده بودند و او مدادم هلشان میداد. یکی از دوستش هم دستش را گرفته بود و آه و ناله میکرد.</p><p></p><p>فاطمه:«دستت بشکنه دستمو شکستی»</p><p></p><p>مارالیا:«حقت بود نفسم»</p><p></p><p>اَرشان سوت بلندی زد که مارالیا به او خیره شد. نگاهشان طولانی شده بود و هوا گرم و گرمتر میشد. کمی خودم را باد زدم و بدن پشمی و نرمم را خاراندم. باید حمام میرفتم ، به شدت میخارید. به قدمهای کوتاه و آرام مارالیا که نزدیکتر میشد خیره ماندم و به سایه بلند و لاغرش که پشت سرش حرکت میکرد، چشم دوختم.</p><p></p><p>بلاخره دوکتانی سفید رنگ که بندش به شکل پاپیون بسته شده بود، مقابل کفش سیاه و براق اَرشان قرار گرفت و متوقف شد. تنها چیزی که توجهم را جلب میکرد کفشهایشان بود و برای دیدن حالت صورتشان ناتوان بودم. اگر سرم را بالا میبردم نور کورکننده خورشید صورتشان را محو نشان میداد پس نگاه کردن به حالت ایستادنشان بهتر بود. مارالیا یکی از پاهایش را کج کرده بود و به پای دیگرش تکیه داده بود. اَرشان محکم و استوار ایستاده بود و بین دو پایش فاصله ایجاد کرده بود. از حالت ایستادن اَرشان مشخص بود بسیار مصمم و جدی بود. از حالت ایستادن یک طرفه مارالیا مشخص بود، خسته است و یک حالت ناز و بامزهای ایستاده است. سرم را بلند کردم و نصف صورت مارالیا را دیدم که اخم کمرنگی داشت ولی نصف دیگر به دلیل نور سفید خورشید محو بود. صورت اَرشان شاد بود، اما جدی. بالا پریدم و داخل ماشین نشستم. دستم را روی دکمه کوچک گذاشتم و شیشه ماشین را پایین دادم. چانهام را روی لبه شیشه گذاشتم و به چهره مارالیا بیشتر دقت کردم هرچند بدن اَرشان که پشت به من بود مانع میشد تا دقیق ببینمش.</p><p></p><p>اَرشان: «منو ببخش نباید بهت شک میکردم نفسم. میبخشی؟»</p><p></p><p>مارالیا: «نه به این راحتی...منو میرسونی خونمون؟ هوا گرمه منم خسته شدم»</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان دست مارالیا را سمت خود کشید</span> و گفت.</p><p></p><p>اَرشان: «چرا نبرم عشقم؟ یک خوشگل خانم بیشتر ندارم که.»</p><p></p><p>پس باید صندلی عقب بنشینم دیگر چه چیزی بهتر از این؟ اصلا من باید بروم عقب عشق اَرشان جلو بنشیند. خواستم بپرم عقب که دو دست نرم و گرم مرا در آغوش کشیدند. نگاهم را به مارالیا دوختم که روی صندلی جلو نشست و مرا نیز روی پاهایش نشاند. اَرشان نیز پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد. چه احساس خوبی داشت که مجبور نبودم عقب بنشینم و حتی مجبور نبودم روی صندلی بنشینم و مقابل را نبینم. حال روی پاهای نرم مارالیا نشستم و دستانش دور کمرم حلقه بودند و میتوانستم جاده را مقابلم ببینم. داشتیم جلو و جلوتر میرفتیم و از دیگر ماشینها سبقت میگرفتیم. خودم را به ماری نزدیکتر کردم و حالت ملوسی به خود گرفتم. نمیدانستم چرا دوست داشتم بدنم را به دستش بمالم.</p><p></p><p>-تو چقدر جیگری اخه.</p><p></p><p>مرا محکمتر به آغوش کشید و گونهاش را روی گونهام گذاشت.</p><p></p><p>-من حسودیم شد.</p><p></p><p>من: «حسودیت نشه این از این به بعد زن زندگی منم هست»</p><p></p><p>اَرشان: «من عشقمو با کسی تقسیم نمیکنم گفته باشم»</p><p></p><p>-فعلا که مجبوری بکنی.</p><p></p><p>ماری:«جون! من متعلق به همه شمام»</p><p></p><p>اَرشان:«یه متعلق به همهای نشونت بدم اون سرش ناپیدا یعنی.»</p><p></p><p>ماشین مقابل یک مغازه متوقف شد و ماری با برداشتن کیفش از عقب ، مارا ترک کرد. دوباره روی مبل افتاده بودم. آغوشش دیگر نبود و این جدایی چقدر سخت بود. نگاهم را به کوچهای دوخته بودم که چندی پیش با دویدن سمتش رفته بود.</p><p></p><p>اَرشان: «چیه عشقت رفت داری با حسرت نگاش میکنی؟»</p><p></p><p>-لامصب عجب آغوشی داشت.</p><p></p><p>اَرشان:«کوفت.»</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 28077, member: 123"] [SPOILER="پارت 16 از ژویین گربه خاص. امیدوارم لذت ببرین منتظر نقد هاتون هستم :)"] پارت 16 *** ژویین معتقد بودم اَرشان است اما شک داشتم حال مطمئن شدم. یک سویشرت آبی زیبا و جذب پوشیده بود با شلوار لی ، موهای نسکافهای رنگش را با ژل سمت راست داده بود و با صدای بلند آهنگ میخواند. معمولا باید الان اشک بریزد که عشقش را از دست داده. -میلرزه دست و تو دلم ...من به قروبنت برم... انقده با صفایی دلو بردی خدایی عین خواب و رویایی نیاد بینمون جدایی. چش بد دور عاشق توئم... فدا مداتم بی برو بیا.. .چش بد دور عاشق توئم. دستم را زیر چانهام گذاشتم و کمی خودم را روی تخت جابهجا کردم. اَرشان مرا در آغوش گرفت و شروع کرد به چرخیدن. دنیا میچرخید و فقط سر اَرشان واضح دیده میشد. لب قرمزش چنان لبخند شیرینی داشت که این لبخند را در هیچ کودکی ندیده بودم تا به حال. هنوز هم آهنگ میخواند و میرقصید. بوی تلخ عطرش را استشمام میکردم که مرا روی زمین گذاشت و از اتاق بیرون رفت. همراهش از اتاق خارج شدم. با بیرون رفتن از خانه هجوم شدید نور را احساس کردم. احتمالا نزدیک ساعت چهار یا سه بود که اینگونه خورشید خودنمایی میکرد. چشمانم را در حدقه چرخاندم و داخل ماشین پریدم. اَرشان ماشین را روشن کرد و صدای ضبط را تا ته زیاد کرد. چنان فرمان را میچرخاند گویی قصد داشت برقصد. -از همه نظر بی من نری جایی بی خبر، نکنی چشمامو تر ، مال خودمی آخر سر، من دل ندارم انگاری به تو گیر کارم، اخه مگه من تو دنیا چند تا یک دونه دارم. ماشین را مقابل مدرسهای نگه داشت و پایین آمد. من نیز از ماشین پایین آمدم و سوالی نگاهش کردم. اَرشان دستش را داخل جیب شلوارش فرو برده بود و به ماشینش تیکه داده بود. دخترانی که از مدرسه بیرون میآمدن با چشم او را میخوردند و من هنوز نمیدانستم داستان چیست. دنبال دختر جدیدی آمده؟ با دیدن مارالیا که از مدرسه خارج شد تازه فهمیدم ماجرا چیست و نیشم را تا سیبیلم بالا کشیدم. کیفش را روی دوشش انداخته بود و با چشم دنبال شخصی میگشت دوستانش نیز محاصرهاش کرده بودند و او مدادم هلشان میداد. یکی از دوستش هم دستش را گرفته بود و آه و ناله میکرد. فاطمه:«دستت بشکنه دستمو شکستی» مارالیا:«حقت بود نفسم» اَرشان سوت بلندی زد که مارالیا به او خیره شد. نگاهشان طولانی شده بود و هوا گرم و گرمتر میشد. کمی خودم را باد زدم و بدن پشمی و نرمم را خاراندم. باید حمام میرفتم ، به شدت میخارید. به قدمهای کوتاه و آرام مارالیا که نزدیکتر میشد خیره ماندم و به سایه بلند و لاغرش که پشت سرش حرکت میکرد، چشم دوختم. بلاخره دوکتانی سفید رنگ که بندش به شکل پاپیون بسته شده بود، مقابل کفش سیاه و براق اَرشان قرار گرفت و متوقف شد. تنها چیزی که توجهم را جلب میکرد کفشهایشان بود و برای دیدن حالت صورتشان ناتوان بودم. اگر سرم را بالا میبردم نور کورکننده خورشید صورتشان را محو نشان میداد پس نگاه کردن به حالت ایستادنشان بهتر بود. مارالیا یکی از پاهایش را کج کرده بود و به پای دیگرش تکیه داده بود. اَرشان محکم و استوار ایستاده بود و بین دو پایش فاصله ایجاد کرده بود. از حالت ایستادن اَرشان مشخص بود بسیار مصمم و جدی بود. از حالت ایستادن یک طرفه مارالیا مشخص بود، خسته است و یک حالت ناز و بامزهای ایستاده است. سرم را بلند کردم و نصف صورت مارالیا را دیدم که اخم کمرنگی داشت ولی نصف دیگر به دلیل نور سفید خورشید محو بود. صورت اَرشان شاد بود، اما جدی. بالا پریدم و داخل ماشین نشستم. دستم را روی دکمه کوچک گذاشتم و شیشه ماشین را پایین دادم. چانهام را روی لبه شیشه گذاشتم و به چهره مارالیا بیشتر دقت کردم هرچند بدن اَرشان که پشت به من بود مانع میشد تا دقیق ببینمش. اَرشان: «منو ببخش نباید بهت شک میکردم نفسم. میبخشی؟» مارالیا: «نه به این راحتی...منو میرسونی خونمون؟ هوا گرمه منم خسته شدم» [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان دست مارالیا را سمت خود کشید[/BGCOLOR] و گفت. اَرشان: «چرا نبرم عشقم؟ یک خوشگل خانم بیشتر ندارم که.» پس باید صندلی عقب بنشینم دیگر چه چیزی بهتر از این؟ اصلا من باید بروم عقب عشق اَرشان جلو بنشیند. خواستم بپرم عقب که دو دست نرم و گرم مرا در آغوش کشیدند. نگاهم را به مارالیا دوختم که روی صندلی جلو نشست و مرا نیز روی پاهایش نشاند. اَرشان نیز پشت فرمان نشست و ماشین را روشن کرد. چه احساس خوبی داشت که مجبور نبودم عقب بنشینم و حتی مجبور نبودم روی صندلی بنشینم و مقابل را نبینم. حال روی پاهای نرم مارالیا نشستم و دستانش دور کمرم حلقه بودند و میتوانستم جاده را مقابلم ببینم. داشتیم جلو و جلوتر میرفتیم و از دیگر ماشینها سبقت میگرفتیم. خودم را به ماری نزدیکتر کردم و حالت ملوسی به خود گرفتم. نمیدانستم چرا دوست داشتم بدنم را به دستش بمالم. -تو چقدر جیگری اخه. مرا محکمتر به آغوش کشید و گونهاش را روی گونهام گذاشت. -من حسودیم شد. من: «حسودیت نشه این از این به بعد زن زندگی منم هست» اَرشان: «من عشقمو با کسی تقسیم نمیکنم گفته باشم» -فعلا که مجبوری بکنی. ماری:«جون! من متعلق به همه شمام» اَرشان:«یه متعلق به همهای نشونت بدم اون سرش ناپیدا یعنی.» ماشین مقابل یک مغازه متوقف شد و ماری با برداشتن کیفش از عقب ، مارا ترک کرد. دوباره روی مبل افتاده بودم. آغوشش دیگر نبود و این جدایی چقدر سخت بود. نگاهم را به کوچهای دوخته بودم که چندی پیش با دویدن سمتش رفته بود. اَرشان: «چیه عشقت رفت داری با حسرت نگاش میکنی؟» -لامصب عجب آغوشی داشت. اَرشان:«کوفت.» [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین