انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 27074" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 14. شاید فاصله باشه ولی با فاصله چیزی عوض نمیشه"]</p><p>پارت 14</p><p></p><p>-با اون کاری که من کردم دوست داشتنی نمیمونه.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>کتابم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. مانتوی نیلی رنگ مدرسه را با شلوار ستش پوشیدم. مقنعه آبی رنگی روی موهایم قرار دادم و نگاهی گذرا به خود در آیینه انداختم. چشمانم کشیده و خمار بود و پوستم رنگ پریده و سفیدتر از گچ دیوار. حتی دیوار نیز با تمسخر نگاهم میکرد و با خود فکر میکرد زیباتر و بهتر از من است. رژ کمرنگ و صورتی رنگی که شبیه رنگ لب بود را به لبانم زدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون آمدم. مادر کیک را داخل ظرف پلاستیکی گذاشت و به دستم داد.</p><p></p><p>-تومدرسه بخوریش نیاری روم.</p><p></p><p>-باشه میخورم، ممنون</p><p></p><p>محمد نیز از خانه خارج شده بود، فقط من مانده بودم. از خانه خارج شدم و به آسمان دلگیر خیره شدم. صبح بود اما خبری از خورشید نبود گویا ابرها خورشید را در انحصار خود قرار داده بودند. قطره بارانی روی نوک دماغم فرود آمد که لبخند کوچکی زدم. با سرعت گامهایم را برداشتم تا سریع به مدرسه برسم. وارد حیاط مدرسه شدم و به درختان سربه فلک کشیده و استوار اما لاغری که دورتادور حیاط را در برگرفته بودند خیره شدم. گیاهان زرد رنگی نیز اطراف درخت را پوشانده بودند و همچو دامن برای درخت عمل میکردند.</p><p></p><p>وارد سالن تقریبا ساکت شدم و از پلهها بالا رفتم. وارد کلاس شدم و با جمعی از دانشآموزان بی حس و خشته رو به رو شدم. برای رشته ما فقط شش دانشآموز در یک کلاس حضور داشت. مهشید روی میز اول نشسته بود و سرش روی میز بود و چشمانش بسته. گمان نمیکردم خواب باشد احتمالا در حالت استراحت بود زیرا نفسهایش چندان منظم نبود و به هرصدایی واکنش نشان میداد و پلکش پرپر میزد. سمت مهشید رفتم و روی میز کنارش نشستم. مهشید دختری ریزنقش با پوستی سفید و چشمو ابرویی سیاه بود. موهایش سیاهتر از شب و پوستش سفیدتر از روز. مهشید همیشه در مورد بیشتر چیزها بی خیال و بی تفاوت بود شاید هرچیزی را لایق فکر نمیدانست و به نظرش این کار بیهوده فکر کردن بود. بی خیالی او اگر در من بود دنیا را فتح میکردم. کتاب را از داخل کیفم برداشتم و شروع کردم به مطالعه. دوست داشتم معلم فارسی شوم و با شعرو و آواز شعر بخوانم. لبخند کمرنگی زدم و باز احساس بدی به جانم افتاد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>-آفرین خوش صدای من.</p><p></p><p>کتاب شعر را بستم و به موهای نسکافهای اَرشان که داخل دهانش فرو رفته بود خیره شدم و مو را از داخل دهانش بیرون کشیدم. لبخندی زدم که <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">دستم را کشید</span> و مرا به خود نزدیک کرد. چشمان شکلاتیش را به چشمانم دوخت و گفت.</p><p></p><p>-تو منبع آرامش منی.</p><p></p><p>-میدونم.</p><p></p><p>-یادم رفت یک چیزی بگم.</p><p></p><p>-چی؟</p><p></p><p>-خودشیفته منم هستی.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">با دستم مشتی به بازویش زدم</span> که لبخدش عمیقتر شد.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>حتی وقتی نام شعر میآید یادت میافتم چگونه رهایت کنم؟ چگونه تو را حذف کنم؟ توی که تمام دادهها و اطلاعات زندگی من هستی، اگر پاکت کنم خالی میشوم. با ورود معلم منطق، همه بلند شدیم و با صدای بلندی سلام دادیم. معلم چاق و مهربانی بود. چهره سادهای داشت مانند تمام انسانها اما رفتار خاص و متفکری داشت برعکس تمام انسانها. پشت میزش نشست و دستش را روی میز گذاشت. مهشید بلند شده بود و بی حوصله به معلم خیره بود. سوما که دخترقدبلند و موطلایی بود و اکثرا لبخند متینی روی لبش بود با دقت به خانم خیره بود. رمیصا هم خودکار به دست منتظر بود. فاطمه خسته به نظر میرسید و زهرا در دید من نبود. معلم با لبخند به همه خیره شد و گفت.</p><p></p><p>-امروز راجب یک موضوع مهم میخوام بحث کنیم. تا حالا به این فکر کردین همه چیزما مثل یک حیوانه؟ و درواقع انسان هم یک حیوانه؟</p><p></p><p>سکوت با مشت خود دهانمان را بسته بود و معلم همچنان لبخند میزد.</p><p></p><p>-هردو جسم داریم هردوحواس داریم، هردو زادو ولد داریم، ولی هردو شعور و عقل نداریم. شاید اگر زبون حیوون بلد بودیم میفهمیدیم آرزو دارن آدم بشن ، حالا چرا اکثر انسانها سعی دارن مثل حیوان رفتار کنن؟ این نشان دهنده استدلال غلط زندگی افراده.</p><p></p><p>ما سکوت کرده بودیم و او سخن میگفت. در پایان درس بلند شد و گفت.</p><p></p><p>-سوالات درس رو خودتون مینویسین درس تموم شد، وقت آزاد.</p><p></p><p>صندلی خود را برگرداندم سمت دیگر بچهها. فاطمه با ذوق سمت ما آمد و گفت.</p><p></p><p>-بازی کنیم؟</p><p></p><p>چهرهاش فریاد میزد که خستگیش بابت درس خواندن بود و حال که درسی در کار نیست آنقدر انرژی دارد که کل کره زمین را دور بزند. لبش به لبخند باز شده بود و چشمانش یک به یک افراد را میپایید تا نظر آنها را بداند. گویی بسیار بی قرار بود تا این بازی را آغاز کند. رمیصا خودکار خود را روی میز گذاشت و موافقت خود را اعلام کرد. مهشید نیز سرش را به نشانه موافقت تکان داد. سوما نیز از اول بی میل نبود. ایدا هم مشغول خرخوانی بود و برای بازی نیامد. همه منتظر به من خیره بودند. بیشتر دوست داشتم بنشینم و سرم را روی میز بگذارم تا سرمای میز گونهام را سرد کند. به سنگ مربعی شکل زیر کلاس خیره شوم و در تمام این آجرها اَرشان را ببینم. فکر کردن به کسی که دیگر نیست. کار بیهودهای بود اما به من آرامش میداد. اخمم را باز کردم و گفتم.</p><p></p><p>-باشه بازی میکنم.</p><p></p><p>فاطمه لبخندی زد و بطریای بینمان چرخاند. نوک بطری سوی مهشید و سوما بود.</p><p></p><p></p><p></p><p></p><p></p><p>مهشید: «خب خب جرئت یا حقیقت.»</p><p></p><p>سوما: «حقیقت.»</p><p></p><p>-دیروز ناهار چی خوردی؟ نتونی جواب بدی میزنمت.</p><p></p><p>سوما: «سر مهشیدو خوردم انقدرم چسبید»</p><p></p><p>نیش همه باز شد و مهشید با خشم به او چشم دوخت. بطری باز چرخید و این بار سرش سمت من و فاطمه بود.</p><p></p><p>-جرئت یا حقیقت؟</p><p></p><p>من: «جرئت»</p><p></p><p>-به به.</p><p></p><p>سکوت کردم و نگاهم را به کتونی سفیدم دوختم.</p><p></p><p>-برو به معلم بگو از خودتون و تدریستون خوشم نمیاد.</p><p></p><p>چشمان از حدقه بیرون زدهام را به فاطمه دوختم و آب دهانم را قورت دادم. فاطمه یک دختر به شدت شیطون و بامزه بود اما بیشتر وقتها با عجله و بدون فکر کارش را انجام میداد که باعث شکستش و در نتیجه ناامیدیش میشد، اما باز بلند میشد و این بار قویتر اشتباهش را تکرار میکرد هیچ گاه از اینکه سرش به سنگ خورده پشیمان نمیشد در اصل از اینکه سرش به سنگ بخورد خوشش میآمد. پوست سفیدی داشت و چشمان بادامی و سیاهش زیبایش کرده بود. موهای فر و سیاهش که دیگر بامزهترش کرده بود. حال نیشش باز بود و منتظر بود تا سمت خانم بروم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و گفتم.</p><p></p><p>-خانم میشه چیزی بگم؟</p><p></p><p>معلم نگاهش را به من دوخت و سرش به نشانه تایید تکان داد.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 27074, member: 123"] [SPOILER="پارت 14. شاید فاصله باشه ولی با فاصله چیزی عوض نمیشه"] پارت 14 -با اون کاری که من کردم دوست داشتنی نمیمونه. *** مارالیا کتابم را جمع کردم و داخل کیفم گذاشتم. مانتوی نیلی رنگ مدرسه را با شلوار ستش پوشیدم. مقنعه آبی رنگی روی موهایم قرار دادم و نگاهی گذرا به خود در آیینه انداختم. چشمانم کشیده و خمار بود و پوستم رنگ پریده و سفیدتر از گچ دیوار. حتی دیوار نیز با تمسخر نگاهم میکرد و با خود فکر میکرد زیباتر و بهتر از من است. رژ کمرنگ و صورتی رنگی که شبیه رنگ لب بود را به لبانم زدم و بعد از برداشتن کیفم از اتاق بیرون آمدم. مادر کیک را داخل ظرف پلاستیکی گذاشت و به دستم داد. -تومدرسه بخوریش نیاری روم. -باشه میخورم، ممنون محمد نیز از خانه خارج شده بود، فقط من مانده بودم. از خانه خارج شدم و به آسمان دلگیر خیره شدم. صبح بود اما خبری از خورشید نبود گویا ابرها خورشید را در انحصار خود قرار داده بودند. قطره بارانی روی نوک دماغم فرود آمد که لبخند کوچکی زدم. با سرعت گامهایم را برداشتم تا سریع به مدرسه برسم. وارد حیاط مدرسه شدم و به درختان سربه فلک کشیده و استوار اما لاغری که دورتادور حیاط را در برگرفته بودند خیره شدم. گیاهان زرد رنگی نیز اطراف درخت را پوشانده بودند و همچو دامن برای درخت عمل میکردند. وارد سالن تقریبا ساکت شدم و از پلهها بالا رفتم. وارد کلاس شدم و با جمعی از دانشآموزان بی حس و خشته رو به رو شدم. برای رشته ما فقط شش دانشآموز در یک کلاس حضور داشت. مهشید روی میز اول نشسته بود و سرش روی میز بود و چشمانش بسته. گمان نمیکردم خواب باشد احتمالا در حالت استراحت بود زیرا نفسهایش چندان منظم نبود و به هرصدایی واکنش نشان میداد و پلکش پرپر میزد. سمت مهشید رفتم و روی میز کنارش نشستم. مهشید دختری ریزنقش با پوستی سفید و چشمو ابرویی سیاه بود. موهایش سیاهتر از شب و پوستش سفیدتر از روز. مهشید همیشه در مورد بیشتر چیزها بی خیال و بی تفاوت بود شاید هرچیزی را لایق فکر نمیدانست و به نظرش این کار بیهوده فکر کردن بود. بی خیالی او اگر در من بود دنیا را فتح میکردم. کتاب را از داخل کیفم برداشتم و شروع کردم به مطالعه. دوست داشتم معلم فارسی شوم و با شعرو و آواز شعر بخوانم. لبخند کمرنگی زدم و باز احساس بدی به جانم افتاد. *** -آفرین خوش صدای من. کتاب شعر را بستم و به موهای نسکافهای اَرشان که داخل دهانش فرو رفته بود خیره شدم و مو را از داخل دهانش بیرون کشیدم. لبخندی زدم که [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]دستم را کشید[/BGCOLOR] و مرا به خود نزدیک کرد. چشمان شکلاتیش را به چشمانم دوخت و گفت. -تو منبع آرامش منی. -میدونم. -یادم رفت یک چیزی بگم. -چی؟ -خودشیفته منم هستی. [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]با دستم مشتی به بازویش زدم[/BGCOLOR] که لبخدش عمیقتر شد. *** حتی وقتی نام شعر میآید یادت میافتم چگونه رهایت کنم؟ چگونه تو را حذف کنم؟ توی که تمام دادهها و اطلاعات زندگی من هستی، اگر پاکت کنم خالی میشوم. با ورود معلم منطق، همه بلند شدیم و با صدای بلندی سلام دادیم. معلم چاق و مهربانی بود. چهره سادهای داشت مانند تمام انسانها اما رفتار خاص و متفکری داشت برعکس تمام انسانها. پشت میزش نشست و دستش را روی میز گذاشت. مهشید بلند شده بود و بی حوصله به معلم خیره بود. سوما که دخترقدبلند و موطلایی بود و اکثرا لبخند متینی روی لبش بود با دقت به خانم خیره بود. رمیصا هم خودکار به دست منتظر بود. فاطمه خسته به نظر میرسید و زهرا در دید من نبود. معلم با لبخند به همه خیره شد و گفت. -امروز راجب یک موضوع مهم میخوام بحث کنیم. تا حالا به این فکر کردین همه چیزما مثل یک حیوانه؟ و درواقع انسان هم یک حیوانه؟ سکوت با مشت خود دهانمان را بسته بود و معلم همچنان لبخند میزد. -هردو جسم داریم هردوحواس داریم، هردو زادو ولد داریم، ولی هردو شعور و عقل نداریم. شاید اگر زبون حیوون بلد بودیم میفهمیدیم آرزو دارن آدم بشن ، حالا چرا اکثر انسانها سعی دارن مثل حیوان رفتار کنن؟ این نشان دهنده استدلال غلط زندگی افراده. ما سکوت کرده بودیم و او سخن میگفت. در پایان درس بلند شد و گفت. -سوالات درس رو خودتون مینویسین درس تموم شد، وقت آزاد. صندلی خود را برگرداندم سمت دیگر بچهها. فاطمه با ذوق سمت ما آمد و گفت. -بازی کنیم؟ چهرهاش فریاد میزد که خستگیش بابت درس خواندن بود و حال که درسی در کار نیست آنقدر انرژی دارد که کل کره زمین را دور بزند. لبش به لبخند باز شده بود و چشمانش یک به یک افراد را میپایید تا نظر آنها را بداند. گویی بسیار بی قرار بود تا این بازی را آغاز کند. رمیصا خودکار خود را روی میز گذاشت و موافقت خود را اعلام کرد. مهشید نیز سرش را به نشانه موافقت تکان داد. سوما نیز از اول بی میل نبود. ایدا هم مشغول خرخوانی بود و برای بازی نیامد. همه منتظر به من خیره بودند. بیشتر دوست داشتم بنشینم و سرم را روی میز بگذارم تا سرمای میز گونهام را سرد کند. به سنگ مربعی شکل زیر کلاس خیره شوم و در تمام این آجرها اَرشان را ببینم. فکر کردن به کسی که دیگر نیست. کار بیهودهای بود اما به من آرامش میداد. اخمم را باز کردم و گفتم. -باشه بازی میکنم. فاطمه لبخندی زد و بطریای بینمان چرخاند. نوک بطری سوی مهشید و سوما بود. مهشید: «خب خب جرئت یا حقیقت.» سوما: «حقیقت.» -دیروز ناهار چی خوردی؟ نتونی جواب بدی میزنمت. سوما: «سر مهشیدو خوردم انقدرم چسبید» نیش همه باز شد و مهشید با خشم به او چشم دوخت. بطری باز چرخید و این بار سرش سمت من و فاطمه بود. -جرئت یا حقیقت؟ من: «جرئت» -به به. سکوت کردم و نگاهم را به کتونی سفیدم دوختم. -برو به معلم بگو از خودتون و تدریستون خوشم نمیاد. چشمان از حدقه بیرون زدهام را به فاطمه دوختم و آب دهانم را قورت دادم. فاطمه یک دختر به شدت شیطون و بامزه بود اما بیشتر وقتها با عجله و بدون فکر کارش را انجام میداد که باعث شکستش و در نتیجه ناامیدیش میشد، اما باز بلند میشد و این بار قویتر اشتباهش را تکرار میکرد هیچ گاه از اینکه سرش به سنگ خورده پشیمان نمیشد در اصل از اینکه سرش به سنگ بخورد خوشش میآمد. پوست سفیدی داشت و چشمان بادامی و سیاهش زیبایش کرده بود. موهای فر و سیاهش که دیگر بامزهترش کرده بود. حال نیشش باز بود و منتظر بود تا سمت خانم بروم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و گفتم. -خانم میشه چیزی بگم؟ معلم نگاهش را به من دوخت و سرش به نشانه تایید تکان داد. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین