انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 25956" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 12 انجام نقشه"]</p><p>پارت 11</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>نگاههای مردم کم کم داشت مرا به جنون میرساند همه با نگاه پر از عشقی میخواستند مرا بگیرند. قدمهایم را بلندتر برداشتم و دوربین سنگینی که در دستم بود را کمی جابهجا کردم. خانه میمون احتمالا همین نزدیکیها بود. خواستم از پارک عبور کنم که میمون را دیدم! روی صندلی نشسته بود و با سه پسر که مقابلش بودند ، صحبت میکرد. لبخند خبیسی زدم و پشت درخت بزرگی مخفی شدم. از بین شاخه درخت، از میمون و آن پسرها عکس گرفتم. بعد گرفتن چند عکس دیگر کارم تمام شد و از آنجا دور شدم. قصد داشتم از دختر عکس بگیرم و با فتوشاپی پسری کنارش قرار بدهم و دقیقا رفیقم کارش فتوشاپ بود اما حال دیگر کارم راحتتر شده بود. از پنجره وارد اتاق شدم و دوربین را پایین بالشم مخفی کردم. روی تختم پریدم و با پایم تخت را تاب دادم. وقت اجراع نقشه بود. نقشه اول موفق نشد اما نقشه دوم موفق میشود. نیشم را باز کردم که گربه شرک وارد اتاق شد.</p><p></p><p>-میبینم نیشت باز شده.</p><p></p><p>-آره به کوری چشم شرک باز شده!</p><p></p><p>-شرک؟</p><p></p><p>-تویی دیگه.</p><p></p><p>-من؟</p><p></p><p>-مثل اینکه حالت بده دختر برو قرصاتو بنداز بیا پیشم</p><p></p><p>درحالی که صورتش رنگ لبو میشد دستش را مشت کرد و از اتاق خارج شد. سمت تراس خانه رفتم و از نرده خودم را آویزان کردم. صدای ساشا مرا به خود آورد. نگاهم را به تراس مقابل دوختم. ساشا گربه سفید رنگ متعلق به مانا بود. پاپیون صورتیاش هم همیشه پشت سرش قرار داشت و با ناز و عشوه روی زمین مینشست. درکل گربه نازی بود و حتی در سخن گفتن هم ناز داشت. دوست خوبی برای من بود حداقل زمانی که در تراش با چشم سخن میگفتیم. خواستم چیزی به او بگویم که مانا آمد و او را در آغوش گرفت، در آن لحظه تنها هدف من کشتن مانا بود و بس. ساشا نیز درحالی که نگاهش قفل نگاهم بود، داخل خانه شد. کلافه وارد اتاق شدم که اَرشان را دیدم. لباس آبی آسمانی رنگی که رویش طرح جمجمه داشت، پوشید. شلوار ورزشی سیاهش را هم پوشید و روی تخت دراز کشید. آنچنان خودش را روی تخت انداخت که گویی از خستگی درحال مردن بود. فعلا زمان مناسبی برای نشان دادن عکس نبود اما زمانش که رسید..به حساب میمون میرسم. خودم را روی تخت انداختم و روی شکم اَرشان دراز کشیدم.</p><p></p><p>-خسته نباشی دلاور، زنده باشی..میبینم مثل خمیر چسبیدی به تخت.</p><p></p><p>اَرشان لبخند دلربایی زد و با لحن خستهای ، گفت.</p><p></p><p>-درست میبینی.</p><p></p><p>صدایش را مرموز کرد و با ابروی بالا رفته، گفت.</p><p></p><p>-منم میبینم گربه همسایه دل یک نفرو برده.</p><p></p><p>سپس شروع کرد به قهقه زدن. از روی شکمش پایین پریدم و با لحن خشمگینی، گفتم.</p><p></p><p>-خیرشم من مثل تو نیستم برم عاشق یک میمون بشم.</p><p></p><p>اَرشان کلافه نگاهش را از من گرفت و گفت.</p><p></p><p>-بس کن!</p><p></p><p>-چرا انقدر ازش دفاع میکنی؟ اون دختر خوبی نیست.</p><p></p><p>-گفتم بس کن.</p><p></p><p>-اما...</p><p></p><p>-بسه!</p><p></p><p>چنان فریاد کشید که سریع سکوت کردم و از اتاق خارج شدم وقتی آن عکس را ببینی میفهمی او میمونی بیش نیست! به خاطر یک میمون ببین چه گونه سر من فریاد میزند!</p><p></p><p></p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>اَرشان</p><p></p><p>قبول داشتم که نباید فریاد میکشیدم اما ژویین چاره دیگری نگذاشته بود، نشد فقط یک بار به این دختر نگوید میمون!</p><p></p><p>گوشیم را برداشتم و با مارالیا تماس گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود و دوست داشتم حتی یک دقیقه هم که شده ببینمش. صدای کلافهاش را پشت گوشی شنیدم.</p><p></p><p>-الو بله بفرمایین؟</p><p></p><p>-سلام بر عشق من.</p><p></p><p>-علیک ...کاری داشتی؟</p><p></p><p>نگران روی تخت نیم خیز شدم. نکند باز ژویین کاری کرده که اینگونه سخن میگوید؟ اما باید من نیز مانند خودش سرد جواب میدادم و منت نمیکشیدم.</p><p></p><p>-هه نخیر خدافظ.</p><p></p><p>بدون اینکه اجازه سخنی بدهم تماس را قطع کردم و کلافه روی تخت دراز کشیدم. منتظر بودم تماس بگیرد و معذرت خواهی کند اما نگرفت! هر وقت که با او سرد بودم همیشه زنگ میزد خودش را به در و دیوار میکوبید تا آشتی کنم اما این بار زنگ نزد. حتی پیامی هم نداد. وار پذیرایی شدم و کنار خواهر نشستم. مشغول لاک زدن ناخن بلندش بود و با برخورد لاک به پوستش هوف کلافهای میکشید. لاک را از دستش گرفتم و گفتم.</p><p></p><p>-بیا من بزنم.</p><p></p><p>-نه بابا؟</p><p></p><p>-مرض...به تو خوبی نیومده؟</p><p></p><p>-تو برو به گربت برس که روانیمون کرده.</p><p></p><p>نگاهم را به ژویین دوختم که از داخل یخچال شیر را برداشته بود و به سرش میکشید مادر هم پشت سرهم فریاد میکشید. دیگر نمیدانستم باید با این گربه چه کنم. بعد از پاک کردن دهانش هم طلبکار به ما خیره شد و روی مبل لم داد و سپس کنترل را در دست گرفت. بی خیال ژویین شدم و لاک را به ناخن دراز خواهر مالیدم. همچنان مشغول بودم و دوست داشتم ذهنم را از حرفهای ژویین و از لحن تند مارالیا دورکنم، اما نمیشد. کنجکاو بودم بدانم چرا آنطور بد رفتار کرد. به لاک سیاهش خیره شدم و فوت کردم که گفت.</p><p></p><p>-میسی دادا.</p><p></p><p>-خواهش.</p><p></p><p>مادر:« فردا محرمه باید برم مانتوی سیاه بخرم.»</p><p></p><p>-مامان تو که مانتو داشتی.</p><p></p><p>ژویین مداخله کرد و گفت.</p><p></p><p>-باید جدیدشو بخره خب...اونا کهنه شدن.</p><p></p><p>مادر تایید کرد و گفت.</p><p></p><p>-آره راست میگه دیگه زیاد پوشیدمشون.</p><p></p><p>-مامان فقط دوبار پوشیدیشون.</p><p></p><p>-پولشو تو میدی؟</p><p></p><p>سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم. نگاهی به ژویین که خیلی ناز شکم نارنجی رنگ و توپولش را در دست گرفته بود و روی مبل دراز کشیده بود، انداختم. چقدر دلم برایش ضعف میرفت. رفتم و کنارش روی مبل راحتی نشستم. پوست نرم و پشمالوی نارنجی رنگش را در دستم گرفتم و روی پایم نشاندمش. سرش را روی دستم گذاشت و روی پایم دراز کشید. صورتم را روی سرش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.</p><p></p><p>ژویین: «من هنوزم قهرم خفاش.»</p><p></p><p>-خفاشو از کجات درآوردی؟</p><p></p><p>ژویین: «حالا عنکبوت بگم خوبه؟»</p><p></p><p>-عزیزم اخه چرا انقدر با اون دختر مشکل داری؟</p><p></p><p>-میمونه دیگه.</p><p></p><p>ادامه بحث درست نبود.</p><p></p><p>-معذرت میخوام که داد زدم.</p><p></p><p>-توقع زیادی ازت ندارم توهم عنکبوتی.</p><p></p><p>لبخندی زدم و با دستم بدنش را نوازش دادم و او بیشتر خودش را به دست و پایم مالید.</p><p></p><p>-لباس سیاه داری؟</p><p></p><p>ژویین: «آره.»</p><p></p><p>-خوبه.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 25956, member: 123"] [SPOILER="پارت 12 انجام نقشه"] پارت 11 *** ژویین نگاههای مردم کم کم داشت مرا به جنون میرساند همه با نگاه پر از عشقی میخواستند مرا بگیرند. قدمهایم را بلندتر برداشتم و دوربین سنگینی که در دستم بود را کمی جابهجا کردم. خانه میمون احتمالا همین نزدیکیها بود. خواستم از پارک عبور کنم که میمون را دیدم! روی صندلی نشسته بود و با سه پسر که مقابلش بودند ، صحبت میکرد. لبخند خبیسی زدم و پشت درخت بزرگی مخفی شدم. از بین شاخه درخت، از میمون و آن پسرها عکس گرفتم. بعد گرفتن چند عکس دیگر کارم تمام شد و از آنجا دور شدم. قصد داشتم از دختر عکس بگیرم و با فتوشاپی پسری کنارش قرار بدهم و دقیقا رفیقم کارش فتوشاپ بود اما حال دیگر کارم راحتتر شده بود. از پنجره وارد اتاق شدم و دوربین را پایین بالشم مخفی کردم. روی تختم پریدم و با پایم تخت را تاب دادم. وقت اجراع نقشه بود. نقشه اول موفق نشد اما نقشه دوم موفق میشود. نیشم را باز کردم که گربه شرک وارد اتاق شد. -میبینم نیشت باز شده. -آره به کوری چشم شرک باز شده! -شرک؟ -تویی دیگه. -من؟ -مثل اینکه حالت بده دختر برو قرصاتو بنداز بیا پیشم درحالی که صورتش رنگ لبو میشد دستش را مشت کرد و از اتاق خارج شد. سمت تراس خانه رفتم و از نرده خودم را آویزان کردم. صدای ساشا مرا به خود آورد. نگاهم را به تراس مقابل دوختم. ساشا گربه سفید رنگ متعلق به مانا بود. پاپیون صورتیاش هم همیشه پشت سرش قرار داشت و با ناز و عشوه روی زمین مینشست. درکل گربه نازی بود و حتی در سخن گفتن هم ناز داشت. دوست خوبی برای من بود حداقل زمانی که در تراش با چشم سخن میگفتیم. خواستم چیزی به او بگویم که مانا آمد و او را در آغوش گرفت، در آن لحظه تنها هدف من کشتن مانا بود و بس. ساشا نیز درحالی که نگاهش قفل نگاهم بود، داخل خانه شد. کلافه وارد اتاق شدم که اَرشان را دیدم. لباس آبی آسمانی رنگی که رویش طرح جمجمه داشت، پوشید. شلوار ورزشی سیاهش را هم پوشید و روی تخت دراز کشید. آنچنان خودش را روی تخت انداخت که گویی از خستگی درحال مردن بود. فعلا زمان مناسبی برای نشان دادن عکس نبود اما زمانش که رسید..به حساب میمون میرسم. خودم را روی تخت انداختم و روی شکم اَرشان دراز کشیدم. -خسته نباشی دلاور، زنده باشی..میبینم مثل خمیر چسبیدی به تخت. اَرشان لبخند دلربایی زد و با لحن خستهای ، گفت. -درست میبینی. صدایش را مرموز کرد و با ابروی بالا رفته، گفت. -منم میبینم گربه همسایه دل یک نفرو برده. سپس شروع کرد به قهقه زدن. از روی شکمش پایین پریدم و با لحن خشمگینی، گفتم. -خیرشم من مثل تو نیستم برم عاشق یک میمون بشم. اَرشان کلافه نگاهش را از من گرفت و گفت. -بس کن! -چرا انقدر ازش دفاع میکنی؟ اون دختر خوبی نیست. -گفتم بس کن. -اما... -بسه! چنان فریاد کشید که سریع سکوت کردم و از اتاق خارج شدم وقتی آن عکس را ببینی میفهمی او میمونی بیش نیست! به خاطر یک میمون ببین چه گونه سر من فریاد میزند! *** اَرشان قبول داشتم که نباید فریاد میکشیدم اما ژویین چاره دیگری نگذاشته بود، نشد فقط یک بار به این دختر نگوید میمون! گوشیم را برداشتم و با مارالیا تماس گرفتم. دلم برایش تنگ شده بود و دوست داشتم حتی یک دقیقه هم که شده ببینمش. صدای کلافهاش را پشت گوشی شنیدم. -الو بله بفرمایین؟ -سلام بر عشق من. -علیک ...کاری داشتی؟ نگران روی تخت نیم خیز شدم. نکند باز ژویین کاری کرده که اینگونه سخن میگوید؟ اما باید من نیز مانند خودش سرد جواب میدادم و منت نمیکشیدم. -هه نخیر خدافظ. بدون اینکه اجازه سخنی بدهم تماس را قطع کردم و کلافه روی تخت دراز کشیدم. منتظر بودم تماس بگیرد و معذرت خواهی کند اما نگرفت! هر وقت که با او سرد بودم همیشه زنگ میزد خودش را به در و دیوار میکوبید تا آشتی کنم اما این بار زنگ نزد. حتی پیامی هم نداد. وار پذیرایی شدم و کنار خواهر نشستم. مشغول لاک زدن ناخن بلندش بود و با برخورد لاک به پوستش هوف کلافهای میکشید. لاک را از دستش گرفتم و گفتم. -بیا من بزنم. -نه بابا؟ -مرض...به تو خوبی نیومده؟ -تو برو به گربت برس که روانیمون کرده. نگاهم را به ژویین دوختم که از داخل یخچال شیر را برداشته بود و به سرش میکشید مادر هم پشت سرهم فریاد میکشید. دیگر نمیدانستم باید با این گربه چه کنم. بعد از پاک کردن دهانش هم طلبکار به ما خیره شد و روی مبل لم داد و سپس کنترل را در دست گرفت. بی خیال ژویین شدم و لاک را به ناخن دراز خواهر مالیدم. همچنان مشغول بودم و دوست داشتم ذهنم را از حرفهای ژویین و از لحن تند مارالیا دورکنم، اما نمیشد. کنجکاو بودم بدانم چرا آنطور بد رفتار کرد. به لاک سیاهش خیره شدم و فوت کردم که گفت. -میسی دادا. -خواهش. مادر:« فردا محرمه باید برم مانتوی سیاه بخرم.» -مامان تو که مانتو داشتی. ژویین مداخله کرد و گفت. -باید جدیدشو بخره خب...اونا کهنه شدن. مادر تایید کرد و گفت. -آره راست میگه دیگه زیاد پوشیدمشون. -مامان فقط دوبار پوشیدیشون. -پولشو تو میدی؟ سکوت کردم و دیگر چیزی نگفتم. نگاهی به ژویین که خیلی ناز شکم نارنجی رنگ و توپولش را در دست گرفته بود و روی مبل دراز کشیده بود، انداختم. چقدر دلم برایش ضعف میرفت. رفتم و کنارش روی مبل راحتی نشستم. پوست نرم و پشمالوی نارنجی رنگش را در دستم گرفتم و روی پایم نشاندمش. سرش را روی دستم گذاشت و روی پایم دراز کشید. صورتم را روی سرش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. ژویین: «من هنوزم قهرم خفاش.» -خفاشو از کجات درآوردی؟ ژویین: «حالا عنکبوت بگم خوبه؟» -عزیزم اخه چرا انقدر با اون دختر مشکل داری؟ -میمونه دیگه. ادامه بحث درست نبود. -معذرت میخوام که داد زدم. -توقع زیادی ازت ندارم توهم عنکبوتی. لبخندی زدم و با دستم بدنش را نوازش دادم و او بیشتر خودش را به دست و پایم مالید. -لباس سیاه داری؟ ژویین: «آره.» -خوبه. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین