انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 25720" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 10. نقشه شیطانی :)"]</p><p>پارت 10</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول نوشتن داستان بودم. کارامل خودش را روی تختم انداخت که او را به آغوش کشیدم. در لباس جدید و زرد رنگش بسیار دلبرا شده بود. آهنگی گذاشتم و شروع کردم به نوشتن. کارامل سرش را روی دستم گذاشت و آرام چشمانش را بست. دوست داشتم اَرشان را ببینم اما او تمایلی نداشت میتوانست کمی از وقتش را به من بدهد اما نداد. کلافه به نوشتن ادامه دادم و سعی کردم به او فکر نکنم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>برای آخرین بار در آیینه نگاهی به کت سیاهی که پوشیده بودم، انداختم. حال وقت اجراع نقشه بود. سریع از خانه خارج شدم و شروع کردم به دویدن در کوچهها.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>از اتاقم خارج شدم که متوجه شدم کل خانواده جمع هستند. پدر روی مبل نشسته بود و برادر هم بغل دست پدر بود. مادر کانالها را جابه جا میکرد و کمی خشمگین بود. سمت پنجره رفتم پرده سفید را کنار کشیدم. امروز هوا آفتابی بود. با باز کردن پنجره، هوای داغ و خوش عطر را احساس کردم. امروز باید بیرون میرفتم حتی شده بی کار در خیابانها قدم میزدم و به عبور مردم و ماشینها خیره میشدم ، حتی شده تعداد خطهای سفید وسط جاده را میشموردم اما باید بیرون میرفتم تا این هوا را از دست نمیدادم. دیگر تعلل نکردم و مانتوی قرمزم را همراه با شلوار لی و شال حریر و قرمز پوشیدم. رژ نارنجی رنگی به لبانم زدم و با برداشتن کیف دستیام، سریع سمت در خانه رفتم. گردن پدر صد و هشتاد درجه چرخید و گفت.</p><p></p><p>پدر:« کجا ایشالا؟»</p><p></p><p>-این هوا رو نباید از دست داد.</p><p></p><p>مادر: برو به سلامت.</p><p></p><p>در را پشت سرم بستم و کتانی سفیدم را پوشیدم. قدم اولم را که گذاشتم، نور با هجوم ناگهانی خود باعث شد برای مدت کوتاهی چشمانم را ببندم و با چشمان ریز شده در خیابان قدم بردارم. پارک کنار خانه سایه بود و برای نشستن و لذت بردن از اطراف، بهترین مکان بود. کتاب فارسیام را از کیفم خارج کردم و شروع کردم به خواندن. همانطور که قدم برمیداشتم شعرهای زیبایش را زمزمه میکردم. یک ماه تا شروع مدرسه مانده بود و به دلیل علاقه بیش از حدم دوست داشتم دروس را قبل از شروع مدرسه مطالعه کنم. به پارک سرسبز که دورتادورش را گلهای رز پر کرده بودند، رسیدم و روی صندلی زرد رنگی که زیر سایه درخت تنومندی بود، نشستم. به میله گرمش تکیه دادم و کتاب را کمی به صورتم نزدیک کردم. سه پسر که یکی بلند قد بود و موهای طلایی رنگی داشت و دوتای دیگر مو سیاه بودند و تیپ خفنی زده بودند، به من نزدیک شدند و سرانجام مقابلم ایستادند. به شلوارشان خیره شدم که یکی طرح جنگی بود و یکی بخیهای. لبخند کجی زدم و دوباره به کتابم چشم دوختم.</p><p></p><p>-چطوری خوشگله؟</p><p></p><p>پاسخی ندادم که پسر قدبلند ادامه داد.</p><p></p><p>-یک وقت مارو نبینی ها.</p><p></p><p>به چشمانش خیره شدم و گفتم.</p><p></p><p>-چشم نمیبینم.</p><p></p><p></p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 25720, member: 123"] [SPOILER="پارت 10. نقشه شیطانی :)"] پارت 10 *** مارالیا روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول نوشتن داستان بودم. کارامل خودش را روی تختم انداخت که او را به آغوش کشیدم. در لباس جدید و زرد رنگش بسیار دلبرا شده بود. آهنگی گذاشتم و شروع کردم به نوشتن. کارامل سرش را روی دستم گذاشت و آرام چشمانش را بست. دوست داشتم اَرشان را ببینم اما او تمایلی نداشت میتوانست کمی از وقتش را به من بدهد اما نداد. کلافه به نوشتن ادامه دادم و سعی کردم به او فکر نکنم. *** ژویین برای آخرین بار در آیینه نگاهی به کت سیاهی که پوشیده بودم، انداختم. حال وقت اجراع نقشه بود. سریع از خانه خارج شدم و شروع کردم به دویدن در کوچهها. *** مارالیا از اتاقم خارج شدم که متوجه شدم کل خانواده جمع هستند. پدر روی مبل نشسته بود و برادر هم بغل دست پدر بود. مادر کانالها را جابه جا میکرد و کمی خشمگین بود. سمت پنجره رفتم پرده سفید را کنار کشیدم. امروز هوا آفتابی بود. با باز کردن پنجره، هوای داغ و خوش عطر را احساس کردم. امروز باید بیرون میرفتم حتی شده بی کار در خیابانها قدم میزدم و به عبور مردم و ماشینها خیره میشدم ، حتی شده تعداد خطهای سفید وسط جاده را میشموردم اما باید بیرون میرفتم تا این هوا را از دست نمیدادم. دیگر تعلل نکردم و مانتوی قرمزم را همراه با شلوار لی و شال حریر و قرمز پوشیدم. رژ نارنجی رنگی به لبانم زدم و با برداشتن کیف دستیام، سریع سمت در خانه رفتم. گردن پدر صد و هشتاد درجه چرخید و گفت. پدر:« کجا ایشالا؟» -این هوا رو نباید از دست داد. مادر: برو به سلامت. در را پشت سرم بستم و کتانی سفیدم را پوشیدم. قدم اولم را که گذاشتم، نور با هجوم ناگهانی خود باعث شد برای مدت کوتاهی چشمانم را ببندم و با چشمان ریز شده در خیابان قدم بردارم. پارک کنار خانه سایه بود و برای نشستن و لذت بردن از اطراف، بهترین مکان بود. کتاب فارسیام را از کیفم خارج کردم و شروع کردم به خواندن. همانطور که قدم برمیداشتم شعرهای زیبایش را زمزمه میکردم. یک ماه تا شروع مدرسه مانده بود و به دلیل علاقه بیش از حدم دوست داشتم دروس را قبل از شروع مدرسه مطالعه کنم. به پارک سرسبز که دورتادورش را گلهای رز پر کرده بودند، رسیدم و روی صندلی زرد رنگی که زیر سایه درخت تنومندی بود، نشستم. به میله گرمش تکیه دادم و کتاب را کمی به صورتم نزدیک کردم. سه پسر که یکی بلند قد بود و موهای طلایی رنگی داشت و دوتای دیگر مو سیاه بودند و تیپ خفنی زده بودند، به من نزدیک شدند و سرانجام مقابلم ایستادند. به شلوارشان خیره شدم که یکی طرح جنگی بود و یکی بخیهای. لبخند کجی زدم و دوباره به کتابم چشم دوختم. -چطوری خوشگله؟ پاسخی ندادم که پسر قدبلند ادامه داد. -یک وقت مارو نبینی ها. به چشمانش خیره شدم و گفتم. -چشم نمیبینم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین