انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 25213" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 8 حسادت یهویی یک نفر دیدنیه و حرص خوردن یک نفره دیگه :)"]</p><p>پارت 8</p><p></p><p>مشغول خوردن شام بودیم و من جوجه را فقط بازی میدادم. اَرشان هم مانند من زیرچشمی نگاهم میکرد، خواستم لبخند بزنم اما احساس کردم همه به من خیره شدند برای همین سریع به غذا خیره شدم و مشغول خوردن شدم. ژویین هم مقابل من نشسته بود و جوجه خالی را میخورد. سارن با لبخند سخن میگفت و من منگ به این گربه خطرناک خیره بودم. با تمام شدن غذایمان آهنگ باز پخش شد و افراد اندکی آن وسط مشغول رقص شدند. لیوان پلاستیکی را در دستم بازی میدادم و نگاهم قفل اَرشان بود. یکی از دستانش را در جیبش فرو برده بود و دیگری را روی شانه دوستش گذاشته بود و مشغول صحبت بودند. شخصیت او یک جذبه و زیبای خاصی داشت گویا او مرا بیشتر و بیشتر به خود جذب میکرد. با صدای ستایش نگاهم را به او دوختم داشت مانند پروفسورهایی که میخواهند چیزی کشف کنند، مرا میکاوید.</p><p></p><p>ستایش: «چرا به اون پسره نگاه میکردی؟ تو رقصتونم حس کردم رنگ نگاهت عوض شده بود!»</p><p></p><p>-توهم زدی.</p><p></p><p>ستایش: «آره؟»</p><p></p><p>-آره...</p><p></p><p>چنان غلیظ آره گفتم که دیگر بحث را ادامه نداد. او را میتوانستم گول بزنم اما خودم را چه؟ من دیوانه وار دوستش داشتم. اَرشان بلند شد و همراه با پدرش از مراسم خارج شد احتمالا دیگر به خانه میرفتند. ناامید پایم را تکان میدادم که سمت من آمد و با ذوق به او خیره شدم. گربه را از روی پایه سارن برداشت و رو به من گفت.</p><p></p><p>اَرشان:« رقص خوبی بود، خدافظ خانم مارالیا.»</p><p></p><p>با رسمی صحبت کردنش تمام غم عالم به سرم آوار شد و فقط توانستم سرم را تکان دهم. با خروج آنها من نیز جشن برایم بی معنی شد و فقط الکی به رقصندهها خیره شدم</p><p></p><p>***</p><p></p><p>زمانی که اَرشان با دختر رسمی صحبت کرد بسیار خوشحال شدم و اصلا میخواستم پرواز کنم. اَرشان پشت فرمان نشست و مرا نیز روی صندلی کناریش رها کرد. خانواده اَرشان قرار بود بیشتر بمانند اما او به دلایلی که نمیدانم چیست بی حوصله سریع سمت خانه رفت. درست است که من اَرشان را خشمگین کرده بودم اما با آن رقص دیگر خشمگین نبود و حال اینکه اینگونه خشمگین و مغرور و سرد باشد نشان دهنده موضوعی دیگر بود که از آن بی اطلاع بودم. اَرشان چنان با سرعت رانندگی میکرد که به صندلی چسبیدم و محکم به چرم صندلی چنگ اداختم. قلب کوچکم تالاپ تولوپ در <span style="color: rgb(184, 49, 47)">سینه</span>ام فریاد میزد اما میترسیدم از اَرشان سوالی بپرسم و بیشتر خشمگین شود. با ترمزی که کرد تقریبا سرم داخل شیشه بود، اما محکم صندلی را گرفتم. اَرشان بدون توجه به من از ماشین پایین آمد که من نیز در را باز کردم و بدو بدو خود را به او نزدیک کردم. اَرشان سریع با قفل در را باز کرد و با خانهای تاریک و ساکت رو به رو شدیم. با کوبیده شدن در، دیگر سکوت نکردم و پرسیدم.</p><p></p><p>-چی شده دیوونه؟ من که گفتم اون دختر خولت میکنه!</p><p></p><p>اَرشان دستی به موهایش کشید و سریع سمت اتاقش رفت. همچنان دنبالش رفتم و روی تخت نشستم. چنان با حرص لباسهایش را کند و روی زمین انداخت که مطمئن شدم همه لباسها پاره شدهاند. روی صندلی پشت میز مطالعهاش نشست و سرش را روی میز گذاشت.</p><p></p><p>-چی شده آرشان؟</p><p></p><p>اَرشان: «هیچی.»</p><p></p><p>رفتم و روی پایش نشستم که با دستش آرام موهایم را نوازش داد. هردو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره بودیم که بلاخره سکوت را شکستم.</p><p></p><p>-پس چت شده؟</p><p></p><p>اَرشان:« چیزی نیست.»</p><p></p><p>-بگو دیگه.</p><p></p><p>اَرشان: «به دایی حسودی کردم، چقدر راحت ازدواج کردو دست عشقشو تو دستش گرفت، اما من یعنی میتونم یک روزی دست مارالیا رو بگیرم؟»</p><p></p><p>یعنی به معنای واقعی خفه شدم. او به فکر ازدواج با میمون بود؟ سریع از پایش پایین آمدم که مرا با خود کشید و هردو وارد حمام شدیم. وای که چقدر از حمام متنفر بودم اما در را قفل کرده بود. لباسهایش را کند . شیر آب را باز کرد که آب با سرعت و فشار زیاد خود را به وان پرتاب کرد. اَرشان مرا در آغوش گرفت و زیر دوش آب گرم ایستاد. دانههای آب درشت روی سر و صورتم میافتادند و مانع این میشدند که بتوانم اَرشان را خوب ببینم. موهای نسکافهای رنگش روی صورتش چسبیده بود و یکی از چشمانش فقط دیده میشد. به موهای تنم که کاملا وا رفته بودند و مرا سنگین کرده بودند، خیره شدم و عصبی نفسم را بیرون دادم. اَرشان مرا تاب داد که با چشمانی گشاد داخل وان پرتاب شدم. سریع خودم را بالای آب بردم و با دست لبه وان را گرفتم. درحالی که نفس نفس میزدم، اَرشان وارد شد و کل آب باز متلاشی شد. زمانی که اَرشان داخل آب دراز کشید، خود را به او رساندم و روی <span style="color: rgb(184, 49, 47)">سینه </span>سفت و ورزشکاریاش دراز کشیدم. اَرشان با دستانش آرام نوازشم میداد.</p><p></p><p>-میترسم.</p><p></p><p>اَرشان کمی در آب جابه جا شد و گفت.</p><p></p><p>اَرشان :« از چی؟»</p><p></p><p>-که منو ول کنیو بری پیش اون دختر.</p><p></p><p>اَرشان: «هیچ وقت این فکرو نکن، هرجا برم تورم میبرم تو عضوی از منی!»</p><p></p><p>نباید باور کنم اینها بعد از ازدواج مرا رها میکنند نمیگذارم ازدواج کنند! بعد از اینکه اَرشان با شامپو کل چشمان مرا سوزاند بلاخره از حمام دل کند و هردو وارد اتاقش شدیم. داخل حوله سفید و نرمی فرو رفته بودم و اَرشان مشغول پوشیدن لباس جیگری رنگ و آستین کوتاهش بود، درحالی که شلوار سیاهش را با تلاش میپوشید در باز شد و سارن با نیشی باز به برادرش خیره شد که اَرشان فریاد زد.</p><p></p><p>اَرشان: «گمشو بیرون بی ادب!»</p><p></p><p>سارن در را بست که من با صدای بلند خندیدم و با نگاه وحشتناک اَرشان رو به رو شدم. دلم کمی هیجان میخواست. حوله را روی زمین پرت کردم و شروع کردم به بپر بپر روی تخت. اَرشان سمتم هجوم آورد که روی میز پریدم و گلدان روی زمین افتاد. با سرعت از اتاق خارج شدم و از میله پله سر خوردم به پایین. اَرشان همچنان با آن موهای خیس دنبالم میکرد. وارد آشپزخانه شدم و سمت کابینت بالایی رفتم.</p><p></p><p></p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 25213, member: 123"] [SPOILER="پارت 8 حسادت یهویی یک نفر دیدنیه و حرص خوردن یک نفره دیگه :)"] پارت 8 مشغول خوردن شام بودیم و من جوجه را فقط بازی میدادم. اَرشان هم مانند من زیرچشمی نگاهم میکرد، خواستم لبخند بزنم اما احساس کردم همه به من خیره شدند برای همین سریع به غذا خیره شدم و مشغول خوردن شدم. ژویین هم مقابل من نشسته بود و جوجه خالی را میخورد. سارن با لبخند سخن میگفت و من منگ به این گربه خطرناک خیره بودم. با تمام شدن غذایمان آهنگ باز پخش شد و افراد اندکی آن وسط مشغول رقص شدند. لیوان پلاستیکی را در دستم بازی میدادم و نگاهم قفل اَرشان بود. یکی از دستانش را در جیبش فرو برده بود و دیگری را روی شانه دوستش گذاشته بود و مشغول صحبت بودند. شخصیت او یک جذبه و زیبای خاصی داشت گویا او مرا بیشتر و بیشتر به خود جذب میکرد. با صدای ستایش نگاهم را به او دوختم داشت مانند پروفسورهایی که میخواهند چیزی کشف کنند، مرا میکاوید. ستایش: «چرا به اون پسره نگاه میکردی؟ تو رقصتونم حس کردم رنگ نگاهت عوض شده بود!» -توهم زدی. ستایش: «آره؟» -آره... چنان غلیظ آره گفتم که دیگر بحث را ادامه نداد. او را میتوانستم گول بزنم اما خودم را چه؟ من دیوانه وار دوستش داشتم. اَرشان بلند شد و همراه با پدرش از مراسم خارج شد احتمالا دیگر به خانه میرفتند. ناامید پایم را تکان میدادم که سمت من آمد و با ذوق به او خیره شدم. گربه را از روی پایه سارن برداشت و رو به من گفت. اَرشان:« رقص خوبی بود، خدافظ خانم مارالیا.» با رسمی صحبت کردنش تمام غم عالم به سرم آوار شد و فقط توانستم سرم را تکان دهم. با خروج آنها من نیز جشن برایم بی معنی شد و فقط الکی به رقصندهها خیره شدم *** زمانی که اَرشان با دختر رسمی صحبت کرد بسیار خوشحال شدم و اصلا میخواستم پرواز کنم. اَرشان پشت فرمان نشست و مرا نیز روی صندلی کناریش رها کرد. خانواده اَرشان قرار بود بیشتر بمانند اما او به دلایلی که نمیدانم چیست بی حوصله سریع سمت خانه رفت. درست است که من اَرشان را خشمگین کرده بودم اما با آن رقص دیگر خشمگین نبود و حال اینکه اینگونه خشمگین و مغرور و سرد باشد نشان دهنده موضوعی دیگر بود که از آن بی اطلاع بودم. اَرشان چنان با سرعت رانندگی میکرد که به صندلی چسبیدم و محکم به چرم صندلی چنگ اداختم. قلب کوچکم تالاپ تولوپ در [COLOR=rgb(184, 49, 47)]سینه[/COLOR]ام فریاد میزد اما میترسیدم از اَرشان سوالی بپرسم و بیشتر خشمگین شود. با ترمزی که کرد تقریبا سرم داخل شیشه بود، اما محکم صندلی را گرفتم. اَرشان بدون توجه به من از ماشین پایین آمد که من نیز در را باز کردم و بدو بدو خود را به او نزدیک کردم. اَرشان سریع با قفل در را باز کرد و با خانهای تاریک و ساکت رو به رو شدیم. با کوبیده شدن در، دیگر سکوت نکردم و پرسیدم. -چی شده دیوونه؟ من که گفتم اون دختر خولت میکنه! اَرشان دستی به موهایش کشید و سریع سمت اتاقش رفت. همچنان دنبالش رفتم و روی تخت نشستم. چنان با حرص لباسهایش را کند و روی زمین انداخت که مطمئن شدم همه لباسها پاره شدهاند. روی صندلی پشت میز مطالعهاش نشست و سرش را روی میز گذاشت. -چی شده آرشان؟ اَرشان: «هیچی.» رفتم و روی پایش نشستم که با دستش آرام موهایم را نوازش داد. هردو در سکوت به چشمان یکدیگر خیره بودیم که بلاخره سکوت را شکستم. -پس چت شده؟ اَرشان:« چیزی نیست.» -بگو دیگه. اَرشان: «به دایی حسودی کردم، چقدر راحت ازدواج کردو دست عشقشو تو دستش گرفت، اما من یعنی میتونم یک روزی دست مارالیا رو بگیرم؟» یعنی به معنای واقعی خفه شدم. او به فکر ازدواج با میمون بود؟ سریع از پایش پایین آمدم که مرا با خود کشید و هردو وارد حمام شدیم. وای که چقدر از حمام متنفر بودم اما در را قفل کرده بود. لباسهایش را کند . شیر آب را باز کرد که آب با سرعت و فشار زیاد خود را به وان پرتاب کرد. اَرشان مرا در آغوش گرفت و زیر دوش آب گرم ایستاد. دانههای آب درشت روی سر و صورتم میافتادند و مانع این میشدند که بتوانم اَرشان را خوب ببینم. موهای نسکافهای رنگش روی صورتش چسبیده بود و یکی از چشمانش فقط دیده میشد. به موهای تنم که کاملا وا رفته بودند و مرا سنگین کرده بودند، خیره شدم و عصبی نفسم را بیرون دادم. اَرشان مرا تاب داد که با چشمانی گشاد داخل وان پرتاب شدم. سریع خودم را بالای آب بردم و با دست لبه وان را گرفتم. درحالی که نفس نفس میزدم، اَرشان وارد شد و کل آب باز متلاشی شد. زمانی که اَرشان داخل آب دراز کشید، خود را به او رساندم و روی [COLOR=rgb(184, 49, 47)]سینه [/COLOR]سفت و ورزشکاریاش دراز کشیدم. اَرشان با دستانش آرام نوازشم میداد. -میترسم. اَرشان کمی در آب جابه جا شد و گفت. اَرشان :« از چی؟» -که منو ول کنیو بری پیش اون دختر. اَرشان: «هیچ وقت این فکرو نکن، هرجا برم تورم میبرم تو عضوی از منی!» نباید باور کنم اینها بعد از ازدواج مرا رها میکنند نمیگذارم ازدواج کنند! بعد از اینکه اَرشان با شامپو کل چشمان مرا سوزاند بلاخره از حمام دل کند و هردو وارد اتاقش شدیم. داخل حوله سفید و نرمی فرو رفته بودم و اَرشان مشغول پوشیدن لباس جیگری رنگ و آستین کوتاهش بود، درحالی که شلوار سیاهش را با تلاش میپوشید در باز شد و سارن با نیشی باز به برادرش خیره شد که اَرشان فریاد زد. اَرشان: «گمشو بیرون بی ادب!» سارن در را بست که من با صدای بلند خندیدم و با نگاه وحشتناک اَرشان رو به رو شدم. دلم کمی هیجان میخواست. حوله را روی زمین پرت کردم و شروع کردم به بپر بپر روی تخت. اَرشان سمتم هجوم آورد که روی میز پریدم و گلدان روی زمین افتاد. با سرعت از اتاق خارج شدم و از میله پله سر خوردم به پایین. اَرشان همچنان با آن موهای خیس دنبالم میکرد. وارد آشپزخانه شدم و سمت کابینت بالایی رفتم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین