انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 25159" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 7. امیدوارم لذت ببرین "]</p><p>پارت 7</p><p></p><p></p><p></p><p>***</p><p></p><p>آرام از لابهلای افراد رد میشدم و کسی مرا نمیدید. میمون آن وسط با لبخند شیرینی مشغول رقص و دلربایی بود و خشم مرا افزایش میداد. حال دور دور من است باید از بازی پرتت کنم بیرون . سمت اَرشان رفتم و خواستم از روی پایش رد شوم که چشمانش گرد شد و با خشم مرا در دست گرفت.</p><p></p><p>اَرشان:« مگه نگفتم نیا؟»</p><p></p><p>-خب دلم تنگ میشد خونه.</p><p></p><p>اَرشان: «همین الان برو خونه.»</p><p></p><p>-نوچ نوچ نوچ.</p><p></p><p>خواست کاری کند که سریع از روی دستش پریدم و یک گوشه بغل سارن نشستم. سارن آرام نوازشم میداد و به رقص خیره بود. مارالیا ایستاد و با لبخندی سمت صندلیاش رفت تا بنشیند. این سرهای بلند که مقابلم بودند اجازه نمیدادند خوب مقابلم را ببینم. لعنت بر این شانس. با دیدن دختر سفید و زیبایی که دامن پف دار و سفیدی داشت و همراه با پسر قدبلند و چهارشانه که دست در دست هم وارد سالن میشدند، با ذوق نگاهم را به آن دو دوختم. هردو با لبخند به افراد حاضر سری تکان میدادند و بلاخره با قدمهای کوتاه و آرام به جایگاه رسیدند و روی صندلی سفید که اطرافش پر از گل مصنوئی بود، نشستند. عروس کمی دامنش را در دست گرفت و نشست. گل آبی رنگی که در دستش بود را در دستش جابه جا کرد و یک دستش را قفل دست داماد کرد. ماموریتم اصلا خوب پیش نرفت، مارالیا و اَرشان با نگاه یکدیگر را داشتند میخوردند. زنی که دامن آبی نفتی رنگی پوشیده بود، در دستش یک سینی بود و درحالی که میرقصید با چشم به اَرشان و مارالیا اشاره کرد که سینی را بگیرند و برقصند. دیگر داشتم از حرص چنگالهای تیزم را در دامن سارن فرو میبردم. یعنی این دو کسی جز مارلیا و اَرشان نداشتند؟</p><p></p><p>***</p><p></p><p>بلند شدم و سینی که داخلش حنا بود را از خاله ربابه گرفتم. خاله شیرین فقط یک خواهرزاده داشت که من بودم. اصولا خواهرش باید میرقصید اما مادر کار داشت و ژلهها را دسته بندی میکرد تا به مهمانها بدهد. درواقع خاله و مادر دو خواهر بودند و برادری نداشتند. داماد هم گویا یک خواهر داشت فقط و خواهر او هم مشغول بود بنابراین فرزند بزرگ خواهرش یعنی اَرشان باید میرقصید. با ذوق سینی را گرفتم و درحالی که <span style="background-color: rgb(184, 49, 47);">بدنم را تکان میدادم سینی را هم با دستم تکان میدادم.</span></p><p></p><p>دلبر نابم من تو عذابم وقتی دوری میکنی از این دیوونه*</p><p></p><p>دارو ندارم من تو رو دارم تو بمون برام میخوام هیشکی نمونه*</p><p></p><p>میدونی کمی یک دندم درو رو همه میبندم *</p><p></p><p>هرجا حرف عشقت باشه به علاقشون میخندم*</p><p></p><p>اَرشان<span style="background-color: rgb(250, 197, 28);"><span style="color: rgb(0, 0, 0)"> هم کنار من میرقصید</span></span> که سینی را به دست او دادم و این بار او با سینی در دستش شروع کرد به رقصیدن. مدام جلو و عقب میرفتیم اما سینی را به آنها نمیدادیم. بلاخره داماد بلند شد. اَرشان سینی را به من داد و دوباره من شروع کردم به <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">رقصیدن.</span> داماد پول را روی سرم میریخت اما نیشم را باز کردم و باز سینی را به او ندادم بلکه به اَرشان دادم. اَرشان هم با نیش باز رو به من <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">میرقصید و من نیز نیشم باز بود و با او میرقصیدم.</span></p><p></p><p>دنیا میرقصه به ساز دلم وقتی عشقم تو رو دارم تو رو دارم تورو دارم*</p><p></p><p>تا الان اینو باید فهمیده باشی بی قرارم بی قرارم بی قرارم*</p><p></p><p>دوتا دل تو ساحل عجب حال و هوای دل غافل*</p><p></p><p>با تو نیمه قلبم شده کامل*</p><p></p><p>کجا دیوونه دیدی بشه عاقل؟*</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(243, 121, 52);">اَرشان سینی را روی میز گذاشت و آمد سمت من و به رقصیدن ادامه داد. من درحالی که دامنم را گرفته بودم بدنم را تکان میدادم و او دستش را باز کرده بود و تکان میداد</span> و دور من میچرخید.</p><p></p><p>یک نفر اومده تو دلم حالم خوبه اون نمیدونه من عاشقشم بازم خوبه*</p><p></p><p>بیشتر نزدیک شد و درحالی که به چشمانش خیره بودم، با کمی خجالت میرقصیدم. تازه متوجه شدم پدر هم نگاهم میکند و با یک ببخشید سر جایم نشستم. وای که عجب گندی زدم. برگشتم عقب که با دیدن ژویین که بغل سارن بود، قلب تهی کردم. چنان نگاهم میکرد که از ترس مردم. انگار از من طلبی داشت و من مال او را دزدیده بودم. عروس و داماد نیز بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن و کل چراغها خاموش شد. این عروسی بهترین عروسی عمرم بود. شوهر خاله بسیاز زیبا بود و هردو لیاقت یکدیگر را داشتند.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 25159, member: 123"] [SPOILER="پارت 7. امیدوارم لذت ببرین "] پارت 7 *** آرام از لابهلای افراد رد میشدم و کسی مرا نمیدید. میمون آن وسط با لبخند شیرینی مشغول رقص و دلربایی بود و خشم مرا افزایش میداد. حال دور دور من است باید از بازی پرتت کنم بیرون . سمت اَرشان رفتم و خواستم از روی پایش رد شوم که چشمانش گرد شد و با خشم مرا در دست گرفت. اَرشان:« مگه نگفتم نیا؟» -خب دلم تنگ میشد خونه. اَرشان: «همین الان برو خونه.» -نوچ نوچ نوچ. خواست کاری کند که سریع از روی دستش پریدم و یک گوشه بغل سارن نشستم. سارن آرام نوازشم میداد و به رقص خیره بود. مارالیا ایستاد و با لبخندی سمت صندلیاش رفت تا بنشیند. این سرهای بلند که مقابلم بودند اجازه نمیدادند خوب مقابلم را ببینم. لعنت بر این شانس. با دیدن دختر سفید و زیبایی که دامن پف دار و سفیدی داشت و همراه با پسر قدبلند و چهارشانه که دست در دست هم وارد سالن میشدند، با ذوق نگاهم را به آن دو دوختم. هردو با لبخند به افراد حاضر سری تکان میدادند و بلاخره با قدمهای کوتاه و آرام به جایگاه رسیدند و روی صندلی سفید که اطرافش پر از گل مصنوئی بود، نشستند. عروس کمی دامنش را در دست گرفت و نشست. گل آبی رنگی که در دستش بود را در دستش جابه جا کرد و یک دستش را قفل دست داماد کرد. ماموریتم اصلا خوب پیش نرفت، مارالیا و اَرشان با نگاه یکدیگر را داشتند میخوردند. زنی که دامن آبی نفتی رنگی پوشیده بود، در دستش یک سینی بود و درحالی که میرقصید با چشم به اَرشان و مارالیا اشاره کرد که سینی را بگیرند و برقصند. دیگر داشتم از حرص چنگالهای تیزم را در دامن سارن فرو میبردم. یعنی این دو کسی جز مارلیا و اَرشان نداشتند؟ *** بلند شدم و سینی که داخلش حنا بود را از خاله ربابه گرفتم. خاله شیرین فقط یک خواهرزاده داشت که من بودم. اصولا خواهرش باید میرقصید اما مادر کار داشت و ژلهها را دسته بندی میکرد تا به مهمانها بدهد. درواقع خاله و مادر دو خواهر بودند و برادری نداشتند. داماد هم گویا یک خواهر داشت فقط و خواهر او هم مشغول بود بنابراین فرزند بزرگ خواهرش یعنی اَرشان باید میرقصید. با ذوق سینی را گرفتم و درحالی که [BGCOLOR=rgb(184, 49, 47)]بدنم را تکان میدادم سینی را هم با دستم تکان میدادم.[/BGCOLOR] دلبر نابم من تو عذابم وقتی دوری میکنی از این دیوونه* دارو ندارم من تو رو دارم تو بمون برام میخوام هیشکی نمونه* میدونی کمی یک دندم درو رو همه میبندم * هرجا حرف عشقت باشه به علاقشون میخندم* اَرشان[BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)][COLOR=rgb(0, 0, 0)] هم کنار من میرقصید[/COLOR][/BGCOLOR] که سینی را به دست او دادم و این بار او با سینی در دستش شروع کرد به رقصیدن. مدام جلو و عقب میرفتیم اما سینی را به آنها نمیدادیم. بلاخره داماد بلند شد. اَرشان سینی را به من داد و دوباره من شروع کردم به [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]رقصیدن.[/BGCOLOR] داماد پول را روی سرم میریخت اما نیشم را باز کردم و باز سینی را به او ندادم بلکه به اَرشان دادم. اَرشان هم با نیش باز رو به من [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]میرقصید و من نیز نیشم باز بود و با او میرقصیدم.[/BGCOLOR] دنیا میرقصه به ساز دلم وقتی عشقم تو رو دارم تو رو دارم تورو دارم* تا الان اینو باید فهمیده باشی بی قرارم بی قرارم بی قرارم* دوتا دل تو ساحل عجب حال و هوای دل غافل* با تو نیمه قلبم شده کامل* کجا دیوونه دیدی بشه عاقل؟* [BGCOLOR=rgb(243, 121, 52)]اَرشان سینی را روی میز گذاشت و آمد سمت من و به رقصیدن ادامه داد. من درحالی که دامنم را گرفته بودم بدنم را تکان میدادم و او دستش را باز کرده بود و تکان میداد[/BGCOLOR] و دور من میچرخید. یک نفر اومده تو دلم حالم خوبه اون نمیدونه من عاشقشم بازم خوبه* بیشتر نزدیک شد و درحالی که به چشمانش خیره بودم، با کمی خجالت میرقصیدم. تازه متوجه شدم پدر هم نگاهم میکند و با یک ببخشید سر جایم نشستم. وای که عجب گندی زدم. برگشتم عقب که با دیدن ژویین که بغل سارن بود، قلب تهی کردم. چنان نگاهم میکرد که از ترس مردم. انگار از من طلبی داشت و من مال او را دزدیده بودم. عروس و داماد نیز بلند شدند و شروع کردند به رقصیدن و کل چراغها خاموش شد. این عروسی بهترین عروسی عمرم بود. شوهر خاله بسیاز زیبا بود و هردو لیاقت یکدیگر را داشتند. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین