انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 24782" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 6 امیدوارم لذت ببرین"]</p><p>پارت 6</p><p></p><p>خاله سی سالش بود و از ازدواج متنفر بود اما گویا بلاخره یکی قلبش را دو دستی دزدیده بود که او قصد ازدواج کرده بود. اول که این خبر را شنیدم تعجب کردم اما بعد دیگر عادی شد. دامن بلند فیروزهای رنگم را که پشتش بلند و به شکل دم ماهی بود و جلویش کوتاه بود را، برداشتم، قسمت بالای دامن به شکل یقه آمد بود و اما قسمت <span style="background-color: rgb(243, 121, 52);">کمرش لخت بود.</span> دامن را روی تخت انداختم و سمت آیینه رفتم. رژ قرمز و پررنگی به لبانم زدم و با خط چشم سیاهی کمی چشمانم را کشیدم. موهای بلندم را با دستگاه فر کن، یکی یکی فر کردم و دورم انداختم. دامن بلند را پوشیدم و زیپش را از پشت بستم. چرخی زدم که دامن در هوا به رقص در آمد و نیش من باز شد. مادر وارد اتاقم شد و سمتم آمد تا زیپ دامنش را ببندم.</p><p></p><p>او همیشه عاشق تجملات و خودنمایی بود. یک دامن بلند قرمز پوشیده بود که بالا تنهاش با تورسیاه و زیبایی کار شده و پایینش گشاد و زیبا بود. زیپش را کشیدم و نگاهی به صورتش کردم. آرایش زیبایی زده بود و یک لنز سبز لجنی رنگ هم به چشمانش زده بود. موهای شرابی رنگش را به شکل گل در آورده بود و درکل از من خیلی خوشگلتر شده بود. درواقع مینا که مادر من باشد بسیار جوان و زیبا نشان میداد و روحیه خیلی خوبی هم داشت البته سن زیادی هم نداشت تقریبا سی و چهار ساله بود. نگاهی به من انداخت و گفت.</p><p></p><p>مادر: «خوب شدی فقط کمی کرم هم بزن.»</p><p></p><p>-نه نمیخوام.</p><p></p><p>مانتوی کوتاه و آبی رنگی از روی دامن پوشیدم و کفش پاشنه بلند سیاهی هم پوشیدم که هزارمتر بالا رفتم. با تک توک و لنگ زدن، از اتاق خارج شدم و به اتاق محمد سرکی کشیدم. کت و شلوار سیاه و زیبایی پوشیده بود و از زیر لباس سفید و خوش دوختی به تن داشت. درحالی که موهای سیاه و کوتاهش را ژل میزد، زیرلب سوت میکشید. تک تک کنان سمت پدر رفتم که حسابی به خود رسیده بود. موهایش را سمت چپ داده بود و کت و شلوار آبیای پوشیده بود البته ناگفته نماند پدر من هم بیش از حد جوان مانده بود. اگر اَرشان اینجا بود و مرا میدید چه میشد؟ نیش بازم را بستم و سریع کیف کوچکم را که مثلا مدل بود، برداشتم.</p><p></p><p>مادر: «خب دیگه دیر شد بریم. محمد عروسیته؟ بس کن دیگه»</p><p></p><p>محمد: «نه عروسی خالمه.»</p><p></p><p>بابا: «بیا بریم دیگه.»</p><p></p><p>محمد: «آقا اصلا شما برین من میام.»</p><p></p><p>-خوب شد گفتی وگرنه منتظر میموندیم.</p><p></p><p>چنان چشم غورهای رفت که شک کردم دختر است یا پسر. معمولا دخترهای لوس چشمشان را چپ میکنند. آی بدم میآید. تک تک کنان از پلهها هم پایین رفتم و با باز کردن در ماشین، سوار شدم. پدر هم سوار شد و درحالی که گاز میداد در آیینه مشغول بررسی خود بود. کنترل را برداشتم و صدای آهنگ را زیاد کردم که مادر با خشم نگاهم کرد. محمد بدو بدو از خانه خارج شد و خودش را داخل ماشین پرت کرد. آن هم چه پرت کردنی! کارامل در خانه تنها مانده بود اما به او گفتم که که دیر میآییم و نمیتوانم به عروسی ببرمش. پنجره را بالا دادم و با صدای بلند با آهنگ شروع به خواندن کردم. محمد هم وز وز میکرد که صدایم بد است اما خودم صدایم را دوست داشتم و این مهم بود. با خواندن هرکلمه یاد اَرشان میآفتادم و لبخندم بیشتر میشد.</p><p></p><p>- قبل از تو هیچ وقت بعد از تو هیچ کس جانم نشد یارم نشد ای دل ای دل ای دل، بارونو عطرت من زیر چترت آروم بشم آرامشم ای دل ای دل ای دل.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>درحال کلنجار رفتن با اَرشان بودم اما گویا حرف به گوشش نمیرفت. امروز روز عروسی دایی اَرشان بود و من نیز قصد داشتم در عروسی شرکت کنم اما او اجازه نمیداد. کت لیاش را پوشید و شلوار لیای هم پوشید. از زیر هم یک لباس سفید و ساده پوشیده بود. موهای نسکافهای رنگش را به عقب شانه کرده بود و حال مشغول ادکلن زدن بود. آرام زیرلب آهنگی میخواند و من بیشتر حرصی میشدم. پریسیما با فریاد اَرشان را صدا زد و او نیز دست از خوانندگی برداشت. با حرص روی تخت بالا و پایین میپریدم اما او گویا اصلا مرا نمیدید.</p><p></p><p>از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت و من هم کسل روی تخت افتادم. مگر چه ایرادی داشت که من نیز با او بروم؟ اصلا باید یک نقشه جدید بچینم تا میانه او و آن دختر را به هم بزنم اما چگونه؟ اصلا چه نقشهای؟ آهان. زمانی که اَرشان خشمگین میشود با کسی سخن نمیگوید و اگر با آن دختر سخن نگوید، آن وقت میمون هم ناراحت میشود و رهایش میکند. یعنی میمون هم به عروسی میآید؟ احتمالا میآید دیگر. اَرشان وارد شد و در آیینه خودش را بر انداز کرد.</p><p></p><p>-اون میمونم میاد؟</p><p></p><p>اَرشان: «فکر نکنم. خاله اون با دایی من ازدواج میکنه مگه؟»</p><p></p><p>دروغ میگوید!</p><p></p><p>-به مامانت میگم با اون میمونی.</p><p></p><p>اَرشان: «بس کن.»</p><p></p><p>-نمیکنم</p><p></p><p>اَرشان:« ژویین!»</p><p></p><p>-منم میام یواشکی به مامانتم میگم.</p><p></p><p>اَرشان: «هوف...هرکای میخوای بکن.»</p><p></p><p>سپس با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید. پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد. حال که عصبانی بود نقشه من بهتر پیش میرفت. روی تخت ولو شدم و گیلاسی که روی تخت بود را برداشتم و با لذت خوردم. اگر تابستان تمام میشد شاید ارتباط این دو کمرنگ میشد. تا آن زمان من پیر میشوم باید زودتر این دو را از هم جدا کنم. دستی به شکم نرم و توپولم کشیدم و به خوردن گیلاس ادامه دادم که آبش به پنجهام ریخت. بی توجه به آبی که از لای دهانم به بیرون میریخت، روی تخت چرخی زدم و چشمانم را بستم. این بار مطمئنم دختر ناراحت میشود چون این میمون به توجه اهمیت میدهد همان طور که در رستوران از اَرشان خواست تا با او سخن بگوید. اصلا اگر آن خرگوش نفهم با من همکاری میکرد میتوانستیم بیشتر و بهتر پیشرفت کنیم و این دو را از هم جدا کنیم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>وارد عروسی شدیم. عروسی <span style="background-color: rgb(209, 72, 65);">مختلط بو</span>د و صدای آهنگ آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. همه در هیاهو بودند. افرادی تازه رسیده بودند و برای تعویض لباس به اتاق میرفتند، افرادی روی صندلی نشسته بودند و برخی وسط درحال رفت و آمد بودند اما فعلا کسی نمیرقصید. پسرها در صندلی سمت چپ نشسته بودند و دخترها سمت راست. محمد و پدر سمت چپ رفتند و در صندلی اول نشستند. چون هنوز افراد زیادی نیامده بود صندلی جلو خالی بود. همراه با مادر در صندلی جلو که کنار جایگاه عروس و داماد بود، نشستیم. داشتم به افراد نگاه میکردم تا کمی از این کسلی در بیایم. مثلا عروسی خالهام بود و خجالت میکشیدم برقصم. نگاهم روی پسری که سرش پایین بود و موی نسکافهای رنگی داشت، قفل شد. کمی خم شدم که سرش را بلند کرد و با نگاهش نگاهم را شکار کرد. اَرشان اینجا چه میکرد؟ نگاهش خسته بود و چشمانش ریز شده بود. همیشه هنگامی که چشمانش ریز میشد از او میترسیدم. ستایش دخترداییام که یک سال از من کوچکتر بود، سمتم آمد و دستم را کشید تا برقصیم. من نیز همچو چسب به صندلی چسبیده بودم اما با اسرارهایش بلاخره بلند شدم. همه سکوت کرده بودند و به ما نگاه میکردند. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد.</p><p></p><p>آهنگی پخش شد و او شروع کرد به پ<span style="background-color: rgb(209, 72, 65);">یچ و تاب دادن دستانش</span>. چشم و ابرویش را بالا انداخت که من نیز شروع کردم ب<span style="background-color: rgb(184, 49, 47);">ه رقصیدن</span>. دستانم را آرام تکان میدادم و عقب و <span style="background-color: rgb(209, 72, 65);"><span style="color: rgb(0, 0, 0)">جلو میرفتم. کمی به بدنم هم تاب دادم و درحالی که زانویم را خم کرده بودم کمی پایینتر رفتم و دوباره بلند شدم. با یک دستم دامنم را گرفتم و دیگری را در هوا به رقص در آوردم. یک دور کامل زدم که دامنم در هوا به پرواز در آمد. ستایش نیز به من نزدیک شد و دستم را گرفت و هردو باهم شروع کردیم به رقصیدن</span></span>. دیگر نگاه کسی برایم مهم نبود فقط با لبخند میرقصیدم. نگاه کوتاه و کوچکی به اَرشان انداختم که دیدم با لخبند نگاهم میکند.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 24782, member: 123"] [SPOILER="پارت 6 امیدوارم لذت ببرین"] پارت 6 خاله سی سالش بود و از ازدواج متنفر بود اما گویا بلاخره یکی قلبش را دو دستی دزدیده بود که او قصد ازدواج کرده بود. اول که این خبر را شنیدم تعجب کردم اما بعد دیگر عادی شد. دامن بلند فیروزهای رنگم را که پشتش بلند و به شکل دم ماهی بود و جلویش کوتاه بود را، برداشتم، قسمت بالای دامن به شکل یقه آمد بود و اما قسمت [BGCOLOR=rgb(243, 121, 52)]کمرش لخت بود.[/BGCOLOR] دامن را روی تخت انداختم و سمت آیینه رفتم. رژ قرمز و پررنگی به لبانم زدم و با خط چشم سیاهی کمی چشمانم را کشیدم. موهای بلندم را با دستگاه فر کن، یکی یکی فر کردم و دورم انداختم. دامن بلند را پوشیدم و زیپش را از پشت بستم. چرخی زدم که دامن در هوا به رقص در آمد و نیش من باز شد. مادر وارد اتاقم شد و سمتم آمد تا زیپ دامنش را ببندم. او همیشه عاشق تجملات و خودنمایی بود. یک دامن بلند قرمز پوشیده بود که بالا تنهاش با تورسیاه و زیبایی کار شده و پایینش گشاد و زیبا بود. زیپش را کشیدم و نگاهی به صورتش کردم. آرایش زیبایی زده بود و یک لنز سبز لجنی رنگ هم به چشمانش زده بود. موهای شرابی رنگش را به شکل گل در آورده بود و درکل از من خیلی خوشگلتر شده بود. درواقع مینا که مادر من باشد بسیار جوان و زیبا نشان میداد و روحیه خیلی خوبی هم داشت البته سن زیادی هم نداشت تقریبا سی و چهار ساله بود. نگاهی به من انداخت و گفت. مادر: «خوب شدی فقط کمی کرم هم بزن.» -نه نمیخوام. مانتوی کوتاه و آبی رنگی از روی دامن پوشیدم و کفش پاشنه بلند سیاهی هم پوشیدم که هزارمتر بالا رفتم. با تک توک و لنگ زدن، از اتاق خارج شدم و به اتاق محمد سرکی کشیدم. کت و شلوار سیاه و زیبایی پوشیده بود و از زیر لباس سفید و خوش دوختی به تن داشت. درحالی که موهای سیاه و کوتاهش را ژل میزد، زیرلب سوت میکشید. تک تک کنان سمت پدر رفتم که حسابی به خود رسیده بود. موهایش را سمت چپ داده بود و کت و شلوار آبیای پوشیده بود البته ناگفته نماند پدر من هم بیش از حد جوان مانده بود. اگر اَرشان اینجا بود و مرا میدید چه میشد؟ نیش بازم را بستم و سریع کیف کوچکم را که مثلا مدل بود، برداشتم. مادر: «خب دیگه دیر شد بریم. محمد عروسیته؟ بس کن دیگه» محمد: «نه عروسی خالمه.» بابا: «بیا بریم دیگه.» محمد: «آقا اصلا شما برین من میام.» -خوب شد گفتی وگرنه منتظر میموندیم. چنان چشم غورهای رفت که شک کردم دختر است یا پسر. معمولا دخترهای لوس چشمشان را چپ میکنند. آی بدم میآید. تک تک کنان از پلهها هم پایین رفتم و با باز کردن در ماشین، سوار شدم. پدر هم سوار شد و درحالی که گاز میداد در آیینه مشغول بررسی خود بود. کنترل را برداشتم و صدای آهنگ را زیاد کردم که مادر با خشم نگاهم کرد. محمد بدو بدو از خانه خارج شد و خودش را داخل ماشین پرت کرد. آن هم چه پرت کردنی! کارامل در خانه تنها مانده بود اما به او گفتم که که دیر میآییم و نمیتوانم به عروسی ببرمش. پنجره را بالا دادم و با صدای بلند با آهنگ شروع به خواندن کردم. محمد هم وز وز میکرد که صدایم بد است اما خودم صدایم را دوست داشتم و این مهم بود. با خواندن هرکلمه یاد اَرشان میآفتادم و لبخندم بیشتر میشد. - قبل از تو هیچ وقت بعد از تو هیچ کس جانم نشد یارم نشد ای دل ای دل ای دل، بارونو عطرت من زیر چترت آروم بشم آرامشم ای دل ای دل ای دل. *** ژویین درحال کلنجار رفتن با اَرشان بودم اما گویا حرف به گوشش نمیرفت. امروز روز عروسی دایی اَرشان بود و من نیز قصد داشتم در عروسی شرکت کنم اما او اجازه نمیداد. کت لیاش را پوشید و شلوار لیای هم پوشید. از زیر هم یک لباس سفید و ساده پوشیده بود. موهای نسکافهای رنگش را به عقب شانه کرده بود و حال مشغول ادکلن زدن بود. آرام زیرلب آهنگی میخواند و من بیشتر حرصی میشدم. پریسیما با فریاد اَرشان را صدا زد و او نیز دست از خوانندگی برداشت. با حرص روی تخت بالا و پایین میپریدم اما او گویا اصلا مرا نمیدید. از اتاق خارج شد و به طبقه پایین رفت و من هم کسل روی تخت افتادم. مگر چه ایرادی داشت که من نیز با او بروم؟ اصلا باید یک نقشه جدید بچینم تا میانه او و آن دختر را به هم بزنم اما چگونه؟ اصلا چه نقشهای؟ آهان. زمانی که اَرشان خشمگین میشود با کسی سخن نمیگوید و اگر با آن دختر سخن نگوید، آن وقت میمون هم ناراحت میشود و رهایش میکند. یعنی میمون هم به عروسی میآید؟ احتمالا میآید دیگر. اَرشان وارد شد و در آیینه خودش را بر انداز کرد. -اون میمونم میاد؟ اَرشان: «فکر نکنم. خاله اون با دایی من ازدواج میکنه مگه؟» دروغ میگوید! -به مامانت میگم با اون میمونی. اَرشان: «بس کن.» -نمیکنم اَرشان:« ژویین!» -منم میام یواشکی به مامانتم میگم. اَرشان: «هوف...هرکای میخوای بکن.» سپس با خشم از اتاق خارج شد و در را محکم کوبید. پوزخندی گوشه لبم جا خوش کرد. حال که عصبانی بود نقشه من بهتر پیش میرفت. روی تخت ولو شدم و گیلاسی که روی تخت بود را برداشتم و با لذت خوردم. اگر تابستان تمام میشد شاید ارتباط این دو کمرنگ میشد. تا آن زمان من پیر میشوم باید زودتر این دو را از هم جدا کنم. دستی به شکم نرم و توپولم کشیدم و به خوردن گیلاس ادامه دادم که آبش به پنجهام ریخت. بی توجه به آبی که از لای دهانم به بیرون میریخت، روی تخت چرخی زدم و چشمانم را بستم. این بار مطمئنم دختر ناراحت میشود چون این میمون به توجه اهمیت میدهد همان طور که در رستوران از اَرشان خواست تا با او سخن بگوید. اصلا اگر آن خرگوش نفهم با من همکاری میکرد میتوانستیم بیشتر و بهتر پیشرفت کنیم و این دو را از هم جدا کنیم. *** مارالیا وارد عروسی شدیم. عروسی [BGCOLOR=rgb(209, 72, 65)]مختلط بو[/BGCOLOR]د و صدای آهنگ آنقدر زیاد بود که صدا به صدا نمیرسید. همه در هیاهو بودند. افرادی تازه رسیده بودند و برای تعویض لباس به اتاق میرفتند، افرادی روی صندلی نشسته بودند و برخی وسط درحال رفت و آمد بودند اما فعلا کسی نمیرقصید. پسرها در صندلی سمت چپ نشسته بودند و دخترها سمت راست. محمد و پدر سمت چپ رفتند و در صندلی اول نشستند. چون هنوز افراد زیادی نیامده بود صندلی جلو خالی بود. همراه با مادر در صندلی جلو که کنار جایگاه عروس و داماد بود، نشستیم. داشتم به افراد نگاه میکردم تا کمی از این کسلی در بیایم. مثلا عروسی خالهام بود و خجالت میکشیدم برقصم. نگاهم روی پسری که سرش پایین بود و موی نسکافهای رنگی داشت، قفل شد. کمی خم شدم که سرش را بلند کرد و با نگاهش نگاهم را شکار کرد. اَرشان اینجا چه میکرد؟ نگاهش خسته بود و چشمانش ریز شده بود. همیشه هنگامی که چشمانش ریز میشد از او میترسیدم. ستایش دخترداییام که یک سال از من کوچکتر بود، سمتم آمد و دستم را کشید تا برقصیم. من نیز همچو چسب به صندلی چسبیده بودم اما با اسرارهایش بلاخره بلند شدم. همه سکوت کرده بودند و به ما نگاه میکردند. دوست داشتم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. آهنگی پخش شد و او شروع کرد به پ[BGCOLOR=rgb(209, 72, 65)]یچ و تاب دادن دستانش[/BGCOLOR]. چشم و ابرویش را بالا انداخت که من نیز شروع کردم ب[BGCOLOR=rgb(184, 49, 47)]ه رقصیدن[/BGCOLOR]. دستانم را آرام تکان میدادم و عقب و [BGCOLOR=rgb(209, 72, 65)][COLOR=rgb(0, 0, 0)]جلو میرفتم. کمی به بدنم هم تاب دادم و درحالی که زانویم را خم کرده بودم کمی پایینتر رفتم و دوباره بلند شدم. با یک دستم دامنم را گرفتم و دیگری را در هوا به رقص در آوردم. یک دور کامل زدم که دامنم در هوا به پرواز در آمد. ستایش نیز به من نزدیک شد و دستم را گرفت و هردو باهم شروع کردیم به رقصیدن[/COLOR][/BGCOLOR]. دیگر نگاه کسی برایم مهم نبود فقط با لبخند میرقصیدم. نگاه کوتاه و کوچکی به اَرشان انداختم که دیدم با لخبند نگاهم میکند. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین