انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 24771" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="پارت 5. دوستان لطفا رمان رو بخونین و نظراتتون رو بدین"]</p><p>پارت 5</p><p></p><p>***</p><p></p><p>ژویین</p><p></p><p>در زمان نبود اَرشان و میمون، خرگوش دهن باز کرد و خواست دست از کارهای مسخرهام بردارم! از نظراو کار من مسخره بود اما نبود! این دو نباید عاشق شوند و به هم نزدیک شوند! اصلا من متوجه نیستم او تا زمانی که من را دارد چه نیازی به میمون دارد؟ چرا ساعتها به او فکر میکند؟ کنار او میخندد و خوشحال است؟ اما کنار من هیچ حسی ندارد جز اینکه مدام فریاد میزند و میگوید، ژوین بس کن! دقیقا چه چیزی را باید بس کنم؟ من میخواهم او برای من باشد نه کسی دیگر. اصلا افکار من مسخره نبود! چه کسی حاضر است چیزی را که برای اوست به دیگران بدهد؟ البته اگر اَرشان برای من نباشد موضوع فرق میکند! یعنی من برای اَرشان فقط سرگرمی بودم! با تکانهای ماشین کمی به پشت افتادم که کارامل ریز خندید. ما دوتا عقب نشسته بودیم و اَرشان و میمون جلو با هم صحبت میکردند! چه مسخره! صاف روی صندلی نشستم و به پشتی تکیه دادم. درحالی که دمم را در دست گرفته بودم و نوازش میدادم، زیرچشمی به خرگوش خیره بودم که از پنجره خم شده و گوشهایش را تکان میداد! او چه بی خیال بود گویا اصلا برایش مهم نبود که دیگر صاحبی نخواهد داشت. پوست نارنجی رنگم زیر نور خورشید میدرخشید و حداقل خود از این موضوع خوشحال بودم. با توقف ماشین، بلند شدم و از شیشه پنجره به باغ بزرگ مقابلمان خیره شدم. یک باغ بزرگ پر از گلهای رز آبی و گل یاس و هزاران گل رنگارنگ دیگر که همه در کنار یکدیگر یک شکل زیبایی ساخته بودند. کمی بو کشیدم و در حس و حال خودم بودم که دستان اَرشان دورم حلقه شد و مرا در آغوش کشید. آخ که چقدر عاشق این آغوش بودم! با رسیدنمان به باغ، اَرشان مرا روی چمن سرسبز انداخت و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">با گرفتن دست میمون</span>، از ما دور شد. هه مرا دنبال نخود سیاه میفرستد؟ شدیدا عصبانی بودم چون نتوانسته بودم با آن رژ این دو را از هم جدا کنم. آرام روی چمن گرم و نرم شروع به حرکت کردم، گویا چمن داشت زیر پایم را قلقلک میداد. کارامل روی چمن دراز کشید و به آسمان خیره شد. من نیز کنارش دراز کشیدم و سکوت کردم.</p><p></p><p>کارامل: «خیلی قشنگه، میدونی آخرین بار توی جنگل داشتم میدوییدم که مامانم شکار شد و دنیا برام سیاه شد، بعد از اون توی یک قفس زندگی میکردم. پیش یک مرد بد! اون اصلا به من توجهی نداشت و زندگی من همون قفس بود تا اینکه مارالیا منو پیدا کرد! اون خیلی مهربونه.»</p><p></p><p>-و اگه این دوتا به هم برسن هردومون برمیگردیم به همون قفس!</p><p></p><p>کارامل:« اون منو ول نمیکنه!»</p><p></p><p>-اتفاقا میکنه.</p><p></p><p>گل زرد رنگ و کوچکی را از روی چمن کندم و بو کشیدم اما الان از هیچ چیز لذت نمیبردم. باید میفهمیدم آن دو تنهایی چه میکردن! اصلا این باغ چرا خلوت بود؟</p><p></p><p>-باید یک نقشهای بکشیم.</p><p></p><p>کارامل: «بی خیال شو با این کارا اَرشان رو دلخور میکنی.»</p><p></p><p>-اینا به خاطر خودشه، اون داره دیوونه میشه.</p><p></p><p>کارامل:« تو دیوونهای!»</p><p></p><p>-من اصلا از تو نظر نخواستم نیم وجبی.</p><p></p><p>کارامل: «به کی گفتی نیم وجبی؟»</p><p></p><p>-به تو!</p><p></p><p>کارامل: «نشونت میدم.»</p><p></p><p>سریع سمتم آمد که من نیز بلند شدم و چنگالم را آماده کردم.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>زیر درخت تنومند و بلندی که میوه نداشت اما سایه خوبی داشت، همراه اَرشان نشسته بودم. اَرشان پاهایش را دراز کرده بود و به درخت تکیه داده بود. من هم پاهایم را دراز کردم و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">سرم را روی شانه اَرشان گذاشتم. دستم در میان دستانش قفل بود و او آرام نوک دستانم را نوازش میداد. </span>بوی تلخ او و گلها، یک بوی بسیار خوب ساخته بود. <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">سرم را از روی شانهاش برداشتم</span> و به چشمان شکلاتی رنگش خیره شدم. لبخندی زد و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">خمار</span> به من خیره شد. چشمانش نیمه باز بودند و نگاهش روی لبم قفل شده بود. لبخندی زدم که او نیز لبخند ملایمی زد.</p><p></p><p>-اَرشانم...</p><p></p><p>_جانم؟</p><p></p><p>-اگه یک روزی به هم نرسیدیم چی کار میکنی؟</p><p></p><p>اخم کرد. ابروانش دست یکدیگر را محکم گرفته بودند و درلابهلای نگاهش طوفانی وحشتناک برپا بود. با جدیت تمام و لحنی خشمگین، درحالی که سرش را نزدیکتر میآورد، گفت.</p><p></p><p>اَرشان:« خودمو خودتو میکشم.»</p><p></p><p>قلبم لرزید. با مهربانی نگاهش کردم که او نیز مهربان شد و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">سرش را روی پایم گذاشت. با دستم موهایش را نوازش میدادم</span> و از اتفاقات امروز برایش میگفتم. اینکه چه کارهایی کردم و حرفهایی مانند این. او نیز با تمام صبوری به سخنانم گوش سپرده بود. اگر یک روزی او مرا رها کند من واقعا باید چه کنم؟ اگر بگوید از من خسته شده و مرا نمیخواهد؟ همیشه از آن روز میترسم، میترسم عوض شود و دیگر مرا نخواهد. آن زمان باید من چه کنم؟ زمانی که متوجه سکوتم شد <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">آرام گونهام را نوازش داد و سپس آرام به گونهام ضربه زد</span> که چشمانم گشاد شد و او با شیطنت شروع به خندیدن کرد. میخواستم زمان حرکت نکند و من برای همیشه کنار او باشم، مدام با او سخن بگویم و همیشه کنارش باشم گویا اصلا از بودن با او سیر نمیشدم. این چه حسی بود که مرا درگیر خود کرده بود؟ اینکه میخواستم همیشه با او باشم و همیشه قلبم کنارش بی قراری میکرد. از روی چمن بلند شدم و<span style="background-color: rgb(243, 121, 52);"> محکم او را در آغوش گرفتم </span>که لبخند عمیقی زد و او <span style="background-color: rgb(243, 121, 52);">نیز محکم مرا در آغوش گرفت</span>. <span style="background-color: rgb(209, 72, 65);">سرم را روی سینهاش گذاشتم</span> و زمزمه کردم.</p><p></p><p>-تو گرگ شو بعد بیا بازی کنیم. هستی؟</p><p></p><p>-هستم تا تو هستی</p><p></p><p>نیشم را چنان باز کردم که شک کردم گونهام کش نیامده باشد. سریع از او جدا شدم و شروع کردم به دویدن. طول باغ را میدویدم و چمن را زیر پایم له میکردم. اَرشان با سرعت پشت سرم میدوید و تهدید میکرد.</p><p></p><p>اَرشان: «وایسا من که کاریت ندارم.»</p><p></p><p>-تو که راست میگی.</p><p></p><p>-معلومه که راست میگم واسا بینم.</p><p></p><p>درحالی که میدویدم پایم لیز خورد و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان محکم مرا گرفت</span>. هردو ابرویش را بالا انداخت و با نیشی باز خیره نگاهم کرد. تند تند نفس میکشیدم و به چشمان خندانش خیره بودم. لب قرمزش کنار رفته بود و پردهای سفید از دندانش را به نمایش گذاشته بود، چشمانش کشیده شده بود و در دو تیله شکلاتیاش میتوانستم خودم را ببینم. اَرشان مرا رها کرد و با فریاد گفت حال تو گرگی. او سریع میدوید و من نیز با قدرت میدویدم تا به او برسم. هردو دور درختی بزرگ میدویدم همان درختی که ما را به یکدیگر رسانده بود. سریع از سمت چپ دویدم و او نیز از سمت چپ میآمد که <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">سریع دستش را گرفتم</span> و لبخند پیروزمندانهای زدم. د<span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">ستش را دور کمرم حلقه کرد</span> و جلو آمد که موبایلم زنگ خورد.</p><p></p><p>-ای بر خر مگس معرکه لعنت.</p><p></p><p>-خب بذار جواب بدم.</p><p></p><p>-تو جواب بده من ولت نمیکنم.</p><p></p><p>-عجبا.</p><p></p><p>تماس را وصل کردم که صدای مادر پشت موبایل به گوش رسید. با صدای پر از شادی گفت.</p><p></p><p>-سلام دخترم خوبی؟</p><p></p><p>-سلام مامانی مرسی خوبم چی شده؟</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان حلقه دستش را محکمتر کرد و سرش را کنار گلویم گذاشت</span> که ضربانم بیشتر شد. دوست داشتم سریع فرار کنم اما نمیشد.</p><p></p><p>-دخترم امشب عروسی خالت دعوتیم زود بیا خونه آماده شیم.</p><p></p><p>-باشه باشه میام.</p><p></p><p>-خدافظ</p><p></p><p>-بابای.</p><p></p><p>تماس را قطع کردم که با چشمان خشمگین اَرشان رو به رو شدم. چشمانش را ریز کرده بود و یکی از ابرویش را بالا داده بود. خواستم از او جدا شوم اما <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">حلقه دستانش رهایم نمیکرد.</span></p><p></p><p>اَرشان: «کجا باشه میام؟ ها؟ من که ولت نمیکنم ببینم چجوری میخوای بری.»</p><p></p><p>-خب عروسیه باید حتما باشم.</p><p></p><p>اَرشان: «من نمیذارم بری.»</p><p></p><p>-اعع یعنی چی؟</p><p></p><p>اَرشان: «یعنی همین.»</p><p></p><p>-کوفت.</p><p></p><p>اَرشان: «هم.»</p><p></p><p>-باید برم.</p><p></p><p>اَرشان: «من نمیذا..»</p><p></p><p>با صدای ژویین که فریاد میزد، <span style="background-color: rgb(209, 72, 65);">اَرشان سریع رهایم کرد</span> و سمت آنها رفت. من نیز سریع سمت آنها رفتم و با دیدن ژویین و کارامل که به جان یکدیگر افتاده بودند، سریع کارامل را در آغوش گرفتم و آرام نوازشش دادم. اَرشان هم کلافه ژویین را برداشت و با گفتن برویم سمت ماشین، خودش جلوتر از من حرکت کرد. کارامل در آغوشم آرام چشمانش را بست و من نیز بیشتر او را به خود فشوردم. نفس عمیقی کشیدم و به بیرون خیره شدم. درختچههایی که سریع از آنها عبور میکردیم به شکل یک خط در آمده بودند و گویا زندگی را به دور تند زدهای و به تماشایش ایستادهای. ماشین مقابل کوچه ما ایستاد و اَرشان کلافه سرش را روی فرمان گذاشت. کارامل را داخل کیفم جای دادم و قبل از پایین آمدن به اَرشان خیره شدم.</p><p></p><p>-بعدا کی همدیگه رو ببینیم؟</p><p></p><p>اَرشان:« نمیدونم. مراقب خودت باش...خدافظ.»</p><p></p><p>-خدافظ.</p><p></p><p>در ماشین را بستم و وارد خانه شدم. چراغ خانه روشن بود و مادر چند دست لباس روی مبل انداخته بود و از بین آنها داشت لباس موردنیاز خود را انتخاب میکرد. محمد هم داخل اتاقش در خواب فرو رفته بود. وارد اتاقم شدم و کارامل را روی تخت گذاشتم و رویش را کشیدم. نگاه اَرشان و صدایش تمام کارهایش همه در ذهنم بود، با فکر کردن به او قلبم گرم و سرد میشد اما خود نیز نمیدانستم این چه حسی است؟ سمت کمدم رفتم و به لباسهایم خیره شدم.</p><p></p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 24771, member: 123"] [SPOILER="پارت 5. دوستان لطفا رمان رو بخونین و نظراتتون رو بدین"] پارت 5 *** ژویین در زمان نبود اَرشان و میمون، خرگوش دهن باز کرد و خواست دست از کارهای مسخرهام بردارم! از نظراو کار من مسخره بود اما نبود! این دو نباید عاشق شوند و به هم نزدیک شوند! اصلا من متوجه نیستم او تا زمانی که من را دارد چه نیازی به میمون دارد؟ چرا ساعتها به او فکر میکند؟ کنار او میخندد و خوشحال است؟ اما کنار من هیچ حسی ندارد جز اینکه مدام فریاد میزند و میگوید، ژوین بس کن! دقیقا چه چیزی را باید بس کنم؟ من میخواهم او برای من باشد نه کسی دیگر. اصلا افکار من مسخره نبود! چه کسی حاضر است چیزی را که برای اوست به دیگران بدهد؟ البته اگر اَرشان برای من نباشد موضوع فرق میکند! یعنی من برای اَرشان فقط سرگرمی بودم! با تکانهای ماشین کمی به پشت افتادم که کارامل ریز خندید. ما دوتا عقب نشسته بودیم و اَرشان و میمون جلو با هم صحبت میکردند! چه مسخره! صاف روی صندلی نشستم و به پشتی تکیه دادم. درحالی که دمم را در دست گرفته بودم و نوازش میدادم، زیرچشمی به خرگوش خیره بودم که از پنجره خم شده و گوشهایش را تکان میداد! او چه بی خیال بود گویا اصلا برایش مهم نبود که دیگر صاحبی نخواهد داشت. پوست نارنجی رنگم زیر نور خورشید میدرخشید و حداقل خود از این موضوع خوشحال بودم. با توقف ماشین، بلند شدم و از شیشه پنجره به باغ بزرگ مقابلمان خیره شدم. یک باغ بزرگ پر از گلهای رز آبی و گل یاس و هزاران گل رنگارنگ دیگر که همه در کنار یکدیگر یک شکل زیبایی ساخته بودند. کمی بو کشیدم و در حس و حال خودم بودم که دستان اَرشان دورم حلقه شد و مرا در آغوش کشید. آخ که چقدر عاشق این آغوش بودم! با رسیدنمان به باغ، اَرشان مرا روی چمن سرسبز انداخت و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]با گرفتن دست میمون[/BGCOLOR]، از ما دور شد. هه مرا دنبال نخود سیاه میفرستد؟ شدیدا عصبانی بودم چون نتوانسته بودم با آن رژ این دو را از هم جدا کنم. آرام روی چمن گرم و نرم شروع به حرکت کردم، گویا چمن داشت زیر پایم را قلقلک میداد. کارامل روی چمن دراز کشید و به آسمان خیره شد. من نیز کنارش دراز کشیدم و سکوت کردم. کارامل: «خیلی قشنگه، میدونی آخرین بار توی جنگل داشتم میدوییدم که مامانم شکار شد و دنیا برام سیاه شد، بعد از اون توی یک قفس زندگی میکردم. پیش یک مرد بد! اون اصلا به من توجهی نداشت و زندگی من همون قفس بود تا اینکه مارالیا منو پیدا کرد! اون خیلی مهربونه.» -و اگه این دوتا به هم برسن هردومون برمیگردیم به همون قفس! کارامل:« اون منو ول نمیکنه!» -اتفاقا میکنه. گل زرد رنگ و کوچکی را از روی چمن کندم و بو کشیدم اما الان از هیچ چیز لذت نمیبردم. باید میفهمیدم آن دو تنهایی چه میکردن! اصلا این باغ چرا خلوت بود؟ -باید یک نقشهای بکشیم. کارامل: «بی خیال شو با این کارا اَرشان رو دلخور میکنی.» -اینا به خاطر خودشه، اون داره دیوونه میشه. کارامل:« تو دیوونهای!» -من اصلا از تو نظر نخواستم نیم وجبی. کارامل: «به کی گفتی نیم وجبی؟» -به تو! کارامل: «نشونت میدم.» سریع سمتم آمد که من نیز بلند شدم و چنگالم را آماده کردم. *** زیر درخت تنومند و بلندی که میوه نداشت اما سایه خوبی داشت، همراه اَرشان نشسته بودم. اَرشان پاهایش را دراز کرده بود و به درخت تکیه داده بود. من هم پاهایم را دراز کردم و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]سرم را روی شانه اَرشان گذاشتم. دستم در میان دستانش قفل بود و او آرام نوک دستانم را نوازش میداد. [/BGCOLOR]بوی تلخ او و گلها، یک بوی بسیار خوب ساخته بود. [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]سرم را از روی شانهاش برداشتم[/BGCOLOR] و به چشمان شکلاتی رنگش خیره شدم. لبخندی زد و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]خمار[/BGCOLOR] به من خیره شد. چشمانش نیمه باز بودند و نگاهش روی لبم قفل شده بود. لبخندی زدم که او نیز لبخند ملایمی زد. -اَرشانم... _جانم؟ -اگه یک روزی به هم نرسیدیم چی کار میکنی؟ اخم کرد. ابروانش دست یکدیگر را محکم گرفته بودند و درلابهلای نگاهش طوفانی وحشتناک برپا بود. با جدیت تمام و لحنی خشمگین، درحالی که سرش را نزدیکتر میآورد، گفت. اَرشان:« خودمو خودتو میکشم.» قلبم لرزید. با مهربانی نگاهش کردم که او نیز مهربان شد و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]سرش را روی پایم گذاشت. با دستم موهایش را نوازش میدادم[/BGCOLOR] و از اتفاقات امروز برایش میگفتم. اینکه چه کارهایی کردم و حرفهایی مانند این. او نیز با تمام صبوری به سخنانم گوش سپرده بود. اگر یک روزی او مرا رها کند من واقعا باید چه کنم؟ اگر بگوید از من خسته شده و مرا نمیخواهد؟ همیشه از آن روز میترسم، میترسم عوض شود و دیگر مرا نخواهد. آن زمان باید من چه کنم؟ زمانی که متوجه سکوتم شد [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]آرام گونهام را نوازش داد و سپس آرام به گونهام ضربه زد[/BGCOLOR] که چشمانم گشاد شد و او با شیطنت شروع به خندیدن کرد. میخواستم زمان حرکت نکند و من برای همیشه کنار او باشم، مدام با او سخن بگویم و همیشه کنارش باشم گویا اصلا از بودن با او سیر نمیشدم. این چه حسی بود که مرا درگیر خود کرده بود؟ اینکه میخواستم همیشه با او باشم و همیشه قلبم کنارش بی قراری میکرد. از روی چمن بلند شدم و[BGCOLOR=rgb(243, 121, 52)] محکم او را در آغوش گرفتم [/BGCOLOR]که لبخند عمیقی زد و او [BGCOLOR=rgb(243, 121, 52)]نیز محکم مرا در آغوش گرفت[/BGCOLOR]. [BGCOLOR=rgb(209, 72, 65)]سرم را روی سینهاش گذاشتم[/BGCOLOR] و زمزمه کردم. -تو گرگ شو بعد بیا بازی کنیم. هستی؟ -هستم تا تو هستی نیشم را چنان باز کردم که شک کردم گونهام کش نیامده باشد. سریع از او جدا شدم و شروع کردم به دویدن. طول باغ را میدویدم و چمن را زیر پایم له میکردم. اَرشان با سرعت پشت سرم میدوید و تهدید میکرد. اَرشان: «وایسا من که کاریت ندارم.» -تو که راست میگی. -معلومه که راست میگم واسا بینم. درحالی که میدویدم پایم لیز خورد و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان محکم مرا گرفت[/BGCOLOR]. هردو ابرویش را بالا انداخت و با نیشی باز خیره نگاهم کرد. تند تند نفس میکشیدم و به چشمان خندانش خیره بودم. لب قرمزش کنار رفته بود و پردهای سفید از دندانش را به نمایش گذاشته بود، چشمانش کشیده شده بود و در دو تیله شکلاتیاش میتوانستم خودم را ببینم. اَرشان مرا رها کرد و با فریاد گفت حال تو گرگی. او سریع میدوید و من نیز با قدرت میدویدم تا به او برسم. هردو دور درختی بزرگ میدویدم همان درختی که ما را به یکدیگر رسانده بود. سریع از سمت چپ دویدم و او نیز از سمت چپ میآمد که [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]سریع دستش را گرفتم[/BGCOLOR] و لبخند پیروزمندانهای زدم. د[BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]ستش را دور کمرم حلقه کرد[/BGCOLOR] و جلو آمد که موبایلم زنگ خورد. -ای بر خر مگس معرکه لعنت. -خب بذار جواب بدم. -تو جواب بده من ولت نمیکنم. -عجبا. تماس را وصل کردم که صدای مادر پشت موبایل به گوش رسید. با صدای پر از شادی گفت. -سلام دخترم خوبی؟ -سلام مامانی مرسی خوبم چی شده؟ [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان حلقه دستش را محکمتر کرد و سرش را کنار گلویم گذاشت[/BGCOLOR] که ضربانم بیشتر شد. دوست داشتم سریع فرار کنم اما نمیشد. -دخترم امشب عروسی خالت دعوتیم زود بیا خونه آماده شیم. -باشه باشه میام. -خدافظ -بابای. تماس را قطع کردم که با چشمان خشمگین اَرشان رو به رو شدم. چشمانش را ریز کرده بود و یکی از ابرویش را بالا داده بود. خواستم از او جدا شوم اما [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]حلقه دستانش رهایم نمیکرد.[/BGCOLOR] اَرشان: «کجا باشه میام؟ ها؟ من که ولت نمیکنم ببینم چجوری میخوای بری.» -خب عروسیه باید حتما باشم. اَرشان: «من نمیذارم بری.» -اعع یعنی چی؟ اَرشان: «یعنی همین.» -کوفت. اَرشان: «هم.» -باید برم. اَرشان: «من نمیذا..» با صدای ژویین که فریاد میزد، [BGCOLOR=rgb(209, 72, 65)]اَرشان سریع رهایم کرد[/BGCOLOR] و سمت آنها رفت. من نیز سریع سمت آنها رفتم و با دیدن ژویین و کارامل که به جان یکدیگر افتاده بودند، سریع کارامل را در آغوش گرفتم و آرام نوازشش دادم. اَرشان هم کلافه ژویین را برداشت و با گفتن برویم سمت ماشین، خودش جلوتر از من حرکت کرد. کارامل در آغوشم آرام چشمانش را بست و من نیز بیشتر او را به خود فشوردم. نفس عمیقی کشیدم و به بیرون خیره شدم. درختچههایی که سریع از آنها عبور میکردیم به شکل یک خط در آمده بودند و گویا زندگی را به دور تند زدهای و به تماشایش ایستادهای. ماشین مقابل کوچه ما ایستاد و اَرشان کلافه سرش را روی فرمان گذاشت. کارامل را داخل کیفم جای دادم و قبل از پایین آمدن به اَرشان خیره شدم. -بعدا کی همدیگه رو ببینیم؟ اَرشان:« نمیدونم. مراقب خودت باش...خدافظ.» -خدافظ. در ماشین را بستم و وارد خانه شدم. چراغ خانه روشن بود و مادر چند دست لباس روی مبل انداخته بود و از بین آنها داشت لباس موردنیاز خود را انتخاب میکرد. محمد هم داخل اتاقش در خواب فرو رفته بود. وارد اتاقم شدم و کارامل را روی تخت گذاشتم و رویش را کشیدم. نگاه اَرشان و صدایش تمام کارهایش همه در ذهنم بود، با فکر کردن به او قلبم گرم و سرد میشد اما خود نیز نمیدانستم این چه حسی است؟ سمت کمدم رفتم و به لباسهایم خیره شدم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین