انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 24770" data-attributes="member: 123"><p>[SPOILER="لایک کنید"]</p><p>پارت 4</p><p></p><p>اَرشان کیف را روی صندلی عقب گذاشت و خود نیز پشت فرمان نشست. جدی جدی داشتم میرفتم که میانه اَرشان و مارالیا را به هم بزنم؟ یعنی این کارم درست بود؟ خب مشخص است که درست بود ، قبل از اینکه اَرشان دچار جنون شود باید از دست این دختر خلاص شوم. آن دختر دستی دستی چنگالهایش را روی زندگی ما انداخته بود و قصد خشدار کردنش را داشت اصلا آن دختر از هر دشمنی خطرناکتر بود. تند تند دهنم را باز و بسته میکردم تا بتوانم نفس بکشم اما اکسیژن خیلی کم بود. سریع کمی زیپ را بالا دادم و نفس عمیقی کشیدم. مقابلم شلوار لی اَرشان را میدیدم و احساس میکردم گاهی پایش را تکان میدهد. درحالی که نگاهش به جاده بود ، زیرلب سخن میگفت و میخندید. مگر من نگفتم این دختر دیوانهاش کرده؟ به این جنون قبل از عشق میگویند. اول کاری میکنند فرد بخندد و سپس او را به گریه وادار میکنند. اصلا معنی عشق دقیقا همین بود باید قبل از دیوانه شدن کاملش کاری کنم.</p><p></p><p>سرم را کمی از زیپ بیرون بردم و چند نفس عمیق کشیدم با ترس به اَرشان خیره شدم اما او متوجه من نبود. با توقف ناگهانی ماشین سریع به داخل کیف برگشتم که کیف روی زمین افتادم. اَرشان بدون برداشتن کیف ، از ماشین پایین رفت. پسرهی خول و سر به هوا چرا کیف را با خود نبردی؟ خواستم از کیف خارج شوم که کیف را از ماشین برداشت و گفت خوب شد یادم نرفت! پس یاد رفتن به چه چیزی میگفتند؟ با چشمانم به رستوران بزرگ خیره شدم. همه میزها به شکل دایره چیده شده بودند و صندلی طلایی رنگی دورشان کرده بود، رنگ دیوار نسکافهای بود و لوسترهای زیبایی نصب بود. اَرشان سمت یکی از میزها رفت که توانستم میمون و خرگوش دم دستش را ببینم. اَرشان کیف را روی میز گذاشت و مقابل میمون نشست.</p><p></p><p>اَرشان: «ببخشید عشقم دیر که نکردم؟»</p><p></p><p>مارالیا:« نه بابا راستی ژویین کو؟»</p><p></p><p>اَرشان :«گفت نمیخواد بیاد. »</p><p></p><p>مارالیا با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و بد شدی زیرلب زمزمه کرد. بد شد؟ نه بگو خوشحالم که نیاوردیاش. دختره جادوگر دروغگو! خرگوش روی میز نشست و با صدای زیبایی به اَرشان سلام کرد. خرگوش بدبخت خبر نداشت اینها بعد ازدواج او را پرت میکنند بیرون. اما خب اَرشان نوزده سالش بود و برایش زود بود ازدواج کند باید تا قبل اینکه بدبخت شود به دادش برسم. از کیف خارج شدم و روی میز پریدم. درحالی که روی پایم ایستاده بودم پاپیونم را سفت کردم و گفتم.</p><p></p><p>-سلام مادمازل.</p><p></p><p>اَرشان با چشمانی گرد شده مشغول تماشای من بود که نیشخندی به چهره گیجش زدم. هنوز مرا نشناختهای</p><p></p><p>مارالیا: «اوه ژویین تو چقدر خوشگلی .»</p><p></p><p>-میدونم.</p><p></p><p>مارالیا: «فکر کردم نمیای.»</p><p></p><p>-نکن.</p><p></p><p>اَرشان که دید آن روی من دارد بالا میآید مرا در آغوش گرفت و روی صندلی کناریش نشاند. البته آنقدر پایین بودم که فقط زیر میز را میتواسنتم ببینم. اَرشان صندلیم را بالا کشید و با لبخندی هشدار داد که چیزی نگویم. یاد نقشهام افتادم. باید عملیش میکردم و آن وقت این دختر میمون اَرشان را رها میکرد. همچنان با غیض نگاهش میکردم که ترسید و نگاهش را به اَرشان دوخت.آن خرگوش نیز به من خیره شده بود و قصد نداشت نگاهش را بردارد. گربه زیبا ندیده بود؟ نه مشخص است او پیش یک میمون بزرگ شده گربه خوشگل باید از کجا ببیند؟ با پلیدی رژی که در دستم بود را به لباس اَرشان نزدیک کردم و به آستین لباسش رژ مالیدم و سپس سریع رژ را مخفی کردم. من پلید نبودم اما شدم همه این اتاقات زیر سر میمون بود.</p><p></p><p>***</p><p></p><p>مارالیا</p><p></p><p>چشمان این گربه بسیار وحشی و ترسناک بود گویا قصد داشت خفهام کند. سریع نگاهم را به چشمان پر محبت اَرشان دوختم. یک ماه پیش او را دیده بودم و هردو با جسارت مقابل یکدیگر اعتراف کردیم که همدیگر را دوست داریم دقیقا یک ماه بود که اَرشان دوست پسر من بود و من واقعا او را دوست داشتم. او خوش قلب و مهربان و بسیار خوش رفتار بود، با دیگر افراد سرد و مغرور بود اما کنار من دقیقا مانند یک کودک رفتار میکرد. آنقدر دوستش داشتم که هر دقیقه و هرثانیه فقط به او فکر میکردم.</p><p></p><p>پسر قدبلند و لاغری که موهای طلایی رنگی داشت و لباس پیشخدمت پوشیده بود، سمت میزمان آمد و با آن دستان لاغر و سفید ، بستنی شکلاتی و توت فرنگی را روی میز گذاشت، یک لیوان کارامل و بستنی هندوانهای هم روی میز گذاشت و با گذاشتن احترامی کوچک ، ترکمان کرد. آن گربه شرور بستنی هندوانهای را برداشت و درحالی که زیرچشمی با حرص نگاهم میکرد، شروع کرد به خوردن . کارامل نیز کمی از بستنی را لیس زد و گوشهایش را به شدت تکان داد و سپس زیرلب یخ زدمی زمزمه کرد که لبخند در لبانم جاری شد. بستنی شکلاتیام را با قاشق آرام مزه کردم. همیشه عاشق این طعم تلخ شکلات بودم. اَرشان زیرچشمی درحالی که به ژویین خیره بود ، بستنی توت فرنگیاش را خورد . منتظر فرصتی بودم تا سخن بگوییم و این سکوت شکسته شود. احساس میکردم بهتر بود تنها باشیم و بودن کارامل و ژویین کمی اذیتم میکرد با اینکه آنها فقط حیوان بودند اما جوری نگاه میکردند که میترسیدم.</p><p></p><p>-امم میگم منو دعوت کردی که ساکت باشی؟</p><p></p><p>اَرشان به خود آمد و با ابرویی بالا پریده به من خیره شد. موهای نسکافهای رنگش روی صورتش ریخته بود و چشمان قهوهای و زیبایش غرق در حسی مبهم بود. پوست سفید و زیبایی داشت و درکل چهره خوبی داشت. نگاهم را به ناخن بلند و لاک کردهام دوختم. موهای خرماییام را از جلوی چشمم کنار کشیدم و سعی کردم چهره خودم و او را مقایسه کنم. من چشمان کشیده و عسلی رنگی داشتم، پوست سفیدی داشتم و لبانم گوشتی و قرمز بود، با او ترکیب خوبی داشتم اما از نظر رفتاری متفاوت بودیم، من هم شلوغ و هیجان زده و اهل خطر بودم، هم بسیار احساساتی، اما او با همه سرد و مغرور بود و معتقد بود باید ابهتش را حفظ کند و با من مثل یک بچه کوچک بود و خیلی مهربان و احساساتی برخورد میکرد اما امروز گویا اصلا قصد صحبت کردن نداشت و عصبانی فقط با بستنیاش که تقریبا آب شده بود، بازی میکرد.کلافه شده بودم باز نگاهش کردم این بار هردو دستش را روی میز گذاشته بود و به کارامل نگاه میکرد. نگاهم روی رنگ رژ که در آستینش وجود داشت، قفل شد و در یک لحظه دچار هزاران حس شدم. خشم، ناراحتی، تنفر!</p><p></p><p>-هه که اینطور!</p><p></p><p>سریع از پشت میز بلند شدم و خرگوشم را در دستم گرفتم. ژویین لبخندی زد که از نگاه مشکوکم دور نماند. <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان سریع مچ دستم را گرفت</span> و با تعجب گفت.</p><p></p><p>اَرشان: «کجا؟»</p><p></p><p>-تو که حرف نمیزنی گویا با خانمی که رژشو به آستینت زده راحتتری.</p><p></p><p>اَرشان: «مزخرف نگو مارالیا!»</p><p></p><p>-من همیشه مزخرف میگم هه. خدافظ.</p><p></p><p><span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">خواستم بروم اما مچ دستم را محکم گرفته بود.کیفم را روی میز گذاشت و مرا را محکم با خود سمت سرویس بهداشتی کافه، کشید. وارد دست شویی شد و در را قفل کرد. هردو دستم را محکم گرفت</span> و با خشمی که در صدایش موج میزد، گفت.</p><p></p><p>اَرشان: «این حرفا یعنی چی؟»</p><p></p><p>-این رژ روی آستینت یعنی چی؟</p><p></p><p>با تعجب به دستش خیره شد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دستش را لای موهایش فرو برد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.</p><p></p><p>اَرشان: «ژویین با رابطه منو تو مخالفه احتمالا اون این رژ رو به آستینم زده...قسم میخورم من جز تو به هیشکی حتی نگاهم نمیکنم.»</p><p></p><p>در نگاهش صداقت موج میزد از طرفی از رفتار ژویین متوجه شده بودم چندان دل خوشی از من ندارد. لبخندی زدم که <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">اَرشان محکم مرا در آغوش گرفت</span> و باعث شد بوی ادکلن تلخش را با تمام وجود احساس کنم اما حس خوبی داشت <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">این آغوش گرم و تپنده او</span>! از سرویس که خارج شدیم متوجه اخم شدید ژویین شدم. پشت میز نشستیم اما من احساس خوبی نداشتم بیشتر دوست داشتم با او تنها شوم.</p><p></p><p>-من دیگه میرم بعدا تنهایی بهتره همدیگه رو ببینیم.</p><p></p><p>اَرشان سریع بلند شد و <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">دستم را گرفت</span>.</p><p></p><p>اَرشان: «نظرت چیه بریم باغی که اونجا باهم آشنا شدیم؟ هم خلوته هم ژویین و کارامل یک گوشه بازی میکنن.»</p><p></p><p>لبخند مرا که دید او نیز لبخند زد و هردو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. دستم را روی شیشه داغ پنجره گذاشتم و به جدول بندیهای کنار جاده خیره شدم. کنار اَرشان فراموش میکردم ناراحتم و فقط با حس شیرین تپش قلب و احساس دوست داشتن زندگی میکردم، او هیچ گاه احساسش را خوب نشان نمیدهد و من نمیدانم حسی که دارم را، او هم دارد یا نه؟ یعنی فقط من دوستش دارم؟ حتی شک دارم به اندازه ژویین دوستم داشته باشد و چه جالب که من به یک گربه حسادت میکنم! آن گربه شب و روز کنار اَرشان است، پیشش میخوابد و بیدار میشود و همیشه او را دارد اما من زمان محدودی را میتوانم کنارش باشم.</p><p>[/SPOILER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 24770, member: 123"] [SPOILER="لایک کنید"] پارت 4 اَرشان کیف را روی صندلی عقب گذاشت و خود نیز پشت فرمان نشست. جدی جدی داشتم میرفتم که میانه اَرشان و مارالیا را به هم بزنم؟ یعنی این کارم درست بود؟ خب مشخص است که درست بود ، قبل از اینکه اَرشان دچار جنون شود باید از دست این دختر خلاص شوم. آن دختر دستی دستی چنگالهایش را روی زندگی ما انداخته بود و قصد خشدار کردنش را داشت اصلا آن دختر از هر دشمنی خطرناکتر بود. تند تند دهنم را باز و بسته میکردم تا بتوانم نفس بکشم اما اکسیژن خیلی کم بود. سریع کمی زیپ را بالا دادم و نفس عمیقی کشیدم. مقابلم شلوار لی اَرشان را میدیدم و احساس میکردم گاهی پایش را تکان میدهد. درحالی که نگاهش به جاده بود ، زیرلب سخن میگفت و میخندید. مگر من نگفتم این دختر دیوانهاش کرده؟ به این جنون قبل از عشق میگویند. اول کاری میکنند فرد بخندد و سپس او را به گریه وادار میکنند. اصلا معنی عشق دقیقا همین بود باید قبل از دیوانه شدن کاملش کاری کنم. سرم را کمی از زیپ بیرون بردم و چند نفس عمیق کشیدم با ترس به اَرشان خیره شدم اما او متوجه من نبود. با توقف ناگهانی ماشین سریع به داخل کیف برگشتم که کیف روی زمین افتادم. اَرشان بدون برداشتن کیف ، از ماشین پایین رفت. پسرهی خول و سر به هوا چرا کیف را با خود نبردی؟ خواستم از کیف خارج شوم که کیف را از ماشین برداشت و گفت خوب شد یادم نرفت! پس یاد رفتن به چه چیزی میگفتند؟ با چشمانم به رستوران بزرگ خیره شدم. همه میزها به شکل دایره چیده شده بودند و صندلی طلایی رنگی دورشان کرده بود، رنگ دیوار نسکافهای بود و لوسترهای زیبایی نصب بود. اَرشان سمت یکی از میزها رفت که توانستم میمون و خرگوش دم دستش را ببینم. اَرشان کیف را روی میز گذاشت و مقابل میمون نشست. اَرشان: «ببخشید عشقم دیر که نکردم؟» مارالیا:« نه بابا راستی ژویین کو؟» اَرشان :«گفت نمیخواد بیاد. » مارالیا با تعجب هردو ابرویش را بالا برد و بد شدی زیرلب زمزمه کرد. بد شد؟ نه بگو خوشحالم که نیاوردیاش. دختره جادوگر دروغگو! خرگوش روی میز نشست و با صدای زیبایی به اَرشان سلام کرد. خرگوش بدبخت خبر نداشت اینها بعد ازدواج او را پرت میکنند بیرون. اما خب اَرشان نوزده سالش بود و برایش زود بود ازدواج کند باید تا قبل اینکه بدبخت شود به دادش برسم. از کیف خارج شدم و روی میز پریدم. درحالی که روی پایم ایستاده بودم پاپیونم را سفت کردم و گفتم. -سلام مادمازل. اَرشان با چشمانی گرد شده مشغول تماشای من بود که نیشخندی به چهره گیجش زدم. هنوز مرا نشناختهای مارالیا: «اوه ژویین تو چقدر خوشگلی .» -میدونم. مارالیا: «فکر کردم نمیای.» -نکن. اَرشان که دید آن روی من دارد بالا میآید مرا در آغوش گرفت و روی صندلی کناریش نشاند. البته آنقدر پایین بودم که فقط زیر میز را میتواسنتم ببینم. اَرشان صندلیم را بالا کشید و با لبخندی هشدار داد که چیزی نگویم. یاد نقشهام افتادم. باید عملیش میکردم و آن وقت این دختر میمون اَرشان را رها میکرد. همچنان با غیض نگاهش میکردم که ترسید و نگاهش را به اَرشان دوخت.آن خرگوش نیز به من خیره شده بود و قصد نداشت نگاهش را بردارد. گربه زیبا ندیده بود؟ نه مشخص است او پیش یک میمون بزرگ شده گربه خوشگل باید از کجا ببیند؟ با پلیدی رژی که در دستم بود را به لباس اَرشان نزدیک کردم و به آستین لباسش رژ مالیدم و سپس سریع رژ را مخفی کردم. من پلید نبودم اما شدم همه این اتاقات زیر سر میمون بود. *** مارالیا چشمان این گربه بسیار وحشی و ترسناک بود گویا قصد داشت خفهام کند. سریع نگاهم را به چشمان پر محبت اَرشان دوختم. یک ماه پیش او را دیده بودم و هردو با جسارت مقابل یکدیگر اعتراف کردیم که همدیگر را دوست داریم دقیقا یک ماه بود که اَرشان دوست پسر من بود و من واقعا او را دوست داشتم. او خوش قلب و مهربان و بسیار خوش رفتار بود، با دیگر افراد سرد و مغرور بود اما کنار من دقیقا مانند یک کودک رفتار میکرد. آنقدر دوستش داشتم که هر دقیقه و هرثانیه فقط به او فکر میکردم. پسر قدبلند و لاغری که موهای طلایی رنگی داشت و لباس پیشخدمت پوشیده بود، سمت میزمان آمد و با آن دستان لاغر و سفید ، بستنی شکلاتی و توت فرنگی را روی میز گذاشت، یک لیوان کارامل و بستنی هندوانهای هم روی میز گذاشت و با گذاشتن احترامی کوچک ، ترکمان کرد. آن گربه شرور بستنی هندوانهای را برداشت و درحالی که زیرچشمی با حرص نگاهم میکرد، شروع کرد به خوردن . کارامل نیز کمی از بستنی را لیس زد و گوشهایش را به شدت تکان داد و سپس زیرلب یخ زدمی زمزمه کرد که لبخند در لبانم جاری شد. بستنی شکلاتیام را با قاشق آرام مزه کردم. همیشه عاشق این طعم تلخ شکلات بودم. اَرشان زیرچشمی درحالی که به ژویین خیره بود ، بستنی توت فرنگیاش را خورد . منتظر فرصتی بودم تا سخن بگوییم و این سکوت شکسته شود. احساس میکردم بهتر بود تنها باشیم و بودن کارامل و ژویین کمی اذیتم میکرد با اینکه آنها فقط حیوان بودند اما جوری نگاه میکردند که میترسیدم. -امم میگم منو دعوت کردی که ساکت باشی؟ اَرشان به خود آمد و با ابرویی بالا پریده به من خیره شد. موهای نسکافهای رنگش روی صورتش ریخته بود و چشمان قهوهای و زیبایش غرق در حسی مبهم بود. پوست سفید و زیبایی داشت و درکل چهره خوبی داشت. نگاهم را به ناخن بلند و لاک کردهام دوختم. موهای خرماییام را از جلوی چشمم کنار کشیدم و سعی کردم چهره خودم و او را مقایسه کنم. من چشمان کشیده و عسلی رنگی داشتم، پوست سفیدی داشتم و لبانم گوشتی و قرمز بود، با او ترکیب خوبی داشتم اما از نظر رفتاری متفاوت بودیم، من هم شلوغ و هیجان زده و اهل خطر بودم، هم بسیار احساساتی، اما او با همه سرد و مغرور بود و معتقد بود باید ابهتش را حفظ کند و با من مثل یک بچه کوچک بود و خیلی مهربان و احساساتی برخورد میکرد اما امروز گویا اصلا قصد صحبت کردن نداشت و عصبانی فقط با بستنیاش که تقریبا آب شده بود، بازی میکرد.کلافه شده بودم باز نگاهش کردم این بار هردو دستش را روی میز گذاشته بود و به کارامل نگاه میکرد. نگاهم روی رنگ رژ که در آستینش وجود داشت، قفل شد و در یک لحظه دچار هزاران حس شدم. خشم، ناراحتی، تنفر! -هه که اینطور! سریع از پشت میز بلند شدم و خرگوشم را در دستم گرفتم. ژویین لبخندی زد که از نگاه مشکوکم دور نماند. [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان سریع مچ دستم را گرفت[/BGCOLOR] و با تعجب گفت. اَرشان: «کجا؟» -تو که حرف نمیزنی گویا با خانمی که رژشو به آستینت زده راحتتری. اَرشان: «مزخرف نگو مارالیا!» -من همیشه مزخرف میگم هه. خدافظ. [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]خواستم بروم اما مچ دستم را محکم گرفته بود.کیفم را روی میز گذاشت و مرا را محکم با خود سمت سرویس بهداشتی کافه، کشید. وارد دست شویی شد و در را قفل کرد. هردو دستم را محکم گرفت[/BGCOLOR] و با خشمی که در صدایش موج میزد، گفت. اَرشان: «این حرفا یعنی چی؟» -این رژ روی آستینت یعنی چی؟ با تعجب به دستش خیره شد و نفسش را کلافه بیرون فرستاد. دستش را لای موهایش فرو برد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد. اَرشان: «ژویین با رابطه منو تو مخالفه احتمالا اون این رژ رو به آستینم زده...قسم میخورم من جز تو به هیشکی حتی نگاهم نمیکنم.» در نگاهش صداقت موج میزد از طرفی از رفتار ژویین متوجه شده بودم چندان دل خوشی از من ندارد. لبخندی زدم که [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]اَرشان محکم مرا در آغوش گرفت[/BGCOLOR] و باعث شد بوی ادکلن تلخش را با تمام وجود احساس کنم اما حس خوبی داشت [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]این آغوش گرم و تپنده او[/BGCOLOR]! از سرویس که خارج شدیم متوجه اخم شدید ژویین شدم. پشت میز نشستیم اما من احساس خوبی نداشتم بیشتر دوست داشتم با او تنها شوم. -من دیگه میرم بعدا تنهایی بهتره همدیگه رو ببینیم. اَرشان سریع بلند شد و [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]دستم را گرفت[/BGCOLOR]. اَرشان: «نظرت چیه بریم باغی که اونجا باهم آشنا شدیم؟ هم خلوته هم ژویین و کارامل یک گوشه بازی میکنن.» لبخند مرا که دید او نیز لبخند زد و هردو سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم. دستم را روی شیشه داغ پنجره گذاشتم و به جدول بندیهای کنار جاده خیره شدم. کنار اَرشان فراموش میکردم ناراحتم و فقط با حس شیرین تپش قلب و احساس دوست داشتن زندگی میکردم، او هیچ گاه احساسش را خوب نشان نمیدهد و من نمیدانم حسی که دارم را، او هم دارد یا نه؟ یعنی فقط من دوستش دارم؟ حتی شک دارم به اندازه ژویین دوستم داشته باشد و چه جالب که من به یک گربه حسادت میکنم! آن گربه شب و روز کنار اَرشان است، پیشش میخوابد و بیدار میشود و همیشه او را دارد اما من زمان محدودی را میتوانم کنارش باشم. [/SPOILER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین