انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="دمیــــــورژ" data-source="post: 24732" data-attributes="member: 123"><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">[SPOILER="پارت 2 با صدای در سریع سمت در رفتم که سارن مرا کنار کشید و اَرشان وارد خانه شد. با ذوق به چشمان خستهاش خیره بودم و در انتظار آغوشش. اَرشان خم شد و با در آغوش گرفتن من، سمت اتاق رفت. من را روی تخت انداخت و خود نیز لباس سیاه و شلوار جینش را در آورد و با یک لباس سفید آستین کوتاه و شلوار ورزشی کارش را تمام کرد. خسته خودش را روی تخت انداخت و با دستش مشغول نوازش دادن من شد. اَرشان: ژوپین امروز بریم پارک مسابقه دو بدیم؟ -بریم. اَرشان: میخوام چند روزی باهم بریم ویلای شمال. اونجا بدوییم بازی کنیم، هم؟ -فکر خوبیه. اَرشان: ژوپین خیلی دوست دارم. تو یک دونده ماهری! راستی میخوام دوست دخترم رو باهات آشنا کنم. -چشمم روشن بدون اجازه بزرگترت که من باشم رفتی دوست دختر پیدا کردی؟ دارم برات ببین دارم برات. اَرشان: اوه ببخشید بابابزرگ. -بخشیدم فرزندم. اَرشان همچو افراد وحشی یک آن مرا به آغوش کشید و آنقدر محکم فشورد که کم مانده بود بمیرم و به آن دنیا کوچ کنم. این انسانها اصلا یک تخته کم دارند. خب نرمم که نرمم، نازم، بامزهام باشد، باید محکم فشار دهی و از چنین گربه نازی بی بهره بمانی؟ دیگر شک دارم که مغز آنها بزرگتر از مغز ما باشد. اَرشان: ژویین خودمی. -بی عقل خودمی. اَرشان مرا روی تخت انداخت و اخم کرد. همیشه تنها چیزی که مرا آزار میداد کوچک بودنم نسبت به انسانها بود. آنها مثل یک غول بی شاخ و دم روی زمین راه میرفتند و زمین را میلرزاندند و با آن دستان شیلنگ مانندشان قصد داشتند مارا محکم بگیرند. اگر من نیز بلند بودم چنان فشارشان میدادم، چنان فشار میدادم که دیگر به غلط کردن بیفتند. آن وقت مقابل من زانو میزدند و میگفتند مرا ببخش لطفا با پنجه آتشین خود مرا نکش. آهی کشیدم و نگاهم را به اَرشان که خفته بود، دوختم. من نیز رفتم سمتش و سرم را روی شانهاش گذاشتم و سپس به خوابی عمیق فرو رفتم. *** مارالیا گوشیم را برداشتم و به اَرشان پیامی ارسال کردم اما سین نزد. کسل روی تختم دراز کشیدم. امروز خسته کننده بود چون درواقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه قرار بود در این گرمای سوزان بیرون بروم و نه در خانه خبری بود. مادر و پدر که برای جشن رفته بودند تنها محمد در خانه بود که او نیز خوابیده بود. با بی حوصلگی پایم را تکان میدادم. با گوشی مشغول دید زدن در بازار شدم. روی یک خرگوش سفید کلیک کردم که قیمتش را صد تومان نوشته بودند. به نظر خرگوش نوزاد بود. تماس را بر قرار کردم و منتظر پاسخ ماندم. -سلام من مزاحم شدم بدونم خرگوش هنوز فروخته نشده؟ -سلام. نخیر هنوز فروخته نشده. -خب من میخوام بخرمش آدرس دقیق رو لطف میکنین؟ -بله البته. خیابان جمع هجده متری مطهری... گوشی را داخل کیف قرمز رنگم انداختم و سمت آیینه رفتم. موهای خرمایی رنگم را از بالا بستم و یک مانتوی سفید جلو باز با شلوار لی پوشیدم. کمی رژ نارنجی رنگ به لبانم مالیدم و همراه با کیف، از اتاقم خارج شدم. محمد: کجا با این عجله؟ -از اونجایی که حوصلم سر میره میخوام یک خرگوش بخرم و باهاش مشغول بشم. محمد: به به...کارمون ساختس. -جانم؟ محمد: هیچی برو خوش اومدی. -بشین بینیم باو. از خانه خارج شدم و محکم در را کوبیدم. محمد پسری نبود که از حیوانات بدش بیاید اما به دلیل شلوغ کاری حیوان و پول غذا و جای خوابش و چنین دردسرهایی مخالف نگه داشتن حیوان در خانه بود البته نظر او برای من مهم نبود. سوار ماشینم شدم و با یک گاز پر فشار، شروع به حرکت کردم. از نظر من بهترین کار در دنیا خطر کردن بود، هیجان و آدرنالین یکی از مهمترین علایق من بود برای همین هم همیشه ماشین را با آخرین سرعت میراندم و سعی میکردم از دیگر ماشینها لایی رد کنم البته ناگفته نماند چندبار به دلیل این مرض خاصم پسرهایی را عصبانی کردم و دنبال ماشینم افتادند هرچند ناکام گورشان را گم کردند. مقابل یک خانه پنج طبقه ایستادم و پایین آمدم. به در ماشین تکیه دادم و مشغول سوت زدن شدم. مرد هیکلیای از خانه خارج شد و یک قفسه آبی رنگ که داخلش خرگوش کوچک و سفیدی قرار داشت را به دستانم داد. -ممنون. پول را به دستش دادم که گفت. -این خرگوش اصلا اذیت نداره و خیلی آرومه فقط اگر اذیتش کنی گاز میگیره. -متوجه شدم ممنون. خرگوش را روی صندلی گذاشتم و خود نیز پشت فرمان نشستم. درحالی که حرکت میکردم، گوشیام زنگ خورد و تماس را برقرار کردم. -بله؟ اَرشان: سلام عشقم..ببخشید خواب بودم نتونستم جوابتو بدم. -اهان اشکالی نداره. -دلم میخواد یک کف گرگی بزنم به اون دوست دختر میمونت. اَرشان: اعع ژویین؟ -اَرشان صدایی چی بود؟ کی میخواد به من کف گرگی بزنه؟ اَرشان: امم خب راستش داشت شوخی میکرد. -کی؟ ژویین: من...من ...بیا بزنمت بیا اگه جرئت داری بیا. -وای چه صدای نازی داری نگفتی کیه. اَرشان: ژویین گربه خونگیم! -اعع چه خوب منم یک خرگوش خریدم یک بار که همیدگه رو دیدیم با ژویین آشناش میکنم. ژویین: برو بابا دختره بد صدا. اَرشان: ژویین بسه. عزیزم وایسا من برم تراس صحبت کنیم. -منتظرم. ماشین را مقابل خانه نگه داشتم و قفس خرگوش را برداشتم. با ورودم به خانه سریع وارد پیچ راهرو شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم کلا با رنک بنفش کار شده بود. پرده و رو تختیم همچنین رنگ کمدم بنفش بود و بوی عطر تلخ در سرتاسر اتاقم پخش بود. یک لیوان آب به گل بنفشم که گوشه پنجره بود، دادم و با شنیدن صدای اَرشان سری پاسخ دادم. اَرشان: عشقم هنوز هستی؟ -آره هستم. خب چه خبرا؟ اَرشان: هیچی از سرکار اومدم تو خونه تا الانم خواب بودم. -خسته نباشی دلاور. اَرشان: زنده باشی عزیزم. -فردا روز تولدته نه؟ اَرشان: آره فردا میشم 19 ساله. -خب پیشاپیش مبارکه. اَرشان: برای هدیم یک بغل میخواما.. -نخیر یک کادو میگیرم. اَرشان: بغل. -کادو. اَرشان: نخواستم اصلا. من میرم کاری نداری؟ -نه ، بای. تماس را قطع کردم و خرگوش را از داخل قفس بیرون آوردم. آرام خرگوش را در دستم گرفتم و نوازشش دادم. پارت 3"]پارت 2</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">با صدای در سریع سمت در رفتم که سارن مرا کنار کشید و اَرشان وارد خانه شد. با ذوق به چشمان خستهاش خیره بودم و در انتظار آغوشش. اَرشان خم شد و با در آغوش گرفتن من، سمت اتاق رفت. من را روی تخت انداخت و خود نیز لباس سیاه و شلوار جینش را در آورد و با یک لباس سفید آستین کوتاه و شلوار ورزشی کارش را تمام کرد. خسته خودش را روی تخت انداخت و با دستش مشغول نوازش دادن من شد.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: ژوپین امروز بریم پارک مسابقه دو بدیم؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بریم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: میخوام چند روزی باهم بریم ویلای شمال. اونجا بدوییم بازی کنیم، هم؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-فکر خوبیه.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: ژوپین خیلی دوست دارم. تو یک دونده ماهری! راستی میخوام دوست دخترم رو باهات آشنا کنم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-چشمم روشن بدون اجازه بزرگترت که من باشم رفتی دوست دختر پیدا کردی؟ دارم برات ببین دارم برات.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: اوه ببخشید بابابزرگ.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بخشیدم فرزندم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان همچو افراد وحشی یک آن مرا به آغوش کشید و آنقدر محکم فشورد که کم مانده بود بمیرم و به آن دنیا کوچ کنم. این انسانها اصلا یک تخته کم دارند. خب نرمم که نرمم، نازم، بامزهام باشد، باید محکم فشار دهی و از چنین گربه نازی بی بهره بمانی؟ دیگر شک دارم که مغز آنها بزرگتر از مغز ما باشد.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: ژویین خودمی.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بی عقل خودمی.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان مرا روی تخت انداخت و اخم کرد. همیشه تنها چیزی که مرا آزار میداد کوچک بودنم نسبت به انسانها بود. آنها مثل یک غول بی شاخ و دم روی زمین راه میرفتند و زمین را میلرزاندند و با آن دستان شیلنگ مانندشان قصد داشتند مارا محکم بگیرند. اگر من نیز بلند بودم چنان فشارشان میدادم، چنان فشار میدادم که دیگر به غلط کردن بیفتند. آن وقت مقابل من زانو میزدند و میگفتند مرا ببخش لطفا با پنجه آتشین خود مرا نکش. آهی کشیدم و نگاهم را به اَرشان که خفته بود، دوختم. من نیز رفتم سمتش و سرم را روی شانهاش گذاشتم و سپس به خوابی عمیق فرو رفتم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">***</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">مارالیا</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">گوشیم را برداشتم و به اَرشان پیامی ارسال کردم اما سین نزد. کسل روی تختم دراز کشیدم. امروز خسته کننده بود چون درواقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه قرار بود در این گرمای سوزان بیرون بروم و نه در خانه خبری بود. مادر و پدر که برای جشن رفته بودند تنها محمد در خانه بود که او نیز خوابیده بود. با بی حوصلگی پایم را تکان میدادم. با گوشی مشغول دید زدن در بازار شدم. روی یک خرگوش سفید کلیک کردم که قیمتش را صد تومان نوشته بودند. به نظر خرگوش نوزاد بود. تماس را بر قرار کردم و منتظر پاسخ ماندم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-سلام من مزاحم شدم بدونم خرگوش هنوز فروخته نشده؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-سلام. نخیر هنوز فروخته نشده.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-خب من میخوام بخرمش آدرس دقیق رو لطف میکنین؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بله البته. خیابان جمع هجده متری مطهری...</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">گوشی را داخل کیف قرمز رنگم انداختم و سمت آیینه رفتم. موهای خرمایی رنگم را از بالا بستم و یک مانتوی سفید جلو باز با شلوار لی پوشیدم. کمی رژ نارنجی رنگ به لبانم مالیدم و همراه با کیف، از اتاقم خارج شدم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">محمد: کجا با این عجله؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-از اونجایی که حوصلم سر میره میخوام یک خرگوش بخرم و باهاش مشغول بشم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">محمد: به به...کارمون ساختس.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-جانم؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">محمد: هیچی برو خوش اومدی.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بشین بینیم باو.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">از خانه خارج شدم و محکم در را کوبیدم. محمد پسری نبود که از حیوانات بدش بیاید اما به دلیل شلوغ کاری حیوان و پول غذا و جای خوابش و چنین دردسرهایی مخالف نگه داشتن حیوان در خانه بود البته نظر او برای من مهم نبود. سوار ماشینم شدم و با یک گاز پر فشار، شروع به حرکت کردم. از نظر من بهترین کار در دنیا خطر کردن بود، هیجان و آدرنالین یکی از مهمترین علایق من بود برای همین هم همیشه ماشین را با آخرین سرعت میراندم و سعی میکردم از دیگر ماشینها لایی رد کنم البته ناگفته نماند چندبار به دلیل این مرض خاصم پسرهایی را عصبانی کردم و دنبال ماشینم افتادند هرچند ناکام گورشان را گم کردند. مقابل یک خانه پنج طبقه ایستادم و پایین آمدم. به در ماشین تکیه دادم و مشغول سوت زدن شدم. مرد هیکلیای از خانه خارج شد و یک قفسه آبی رنگ که داخلش خرگوش کوچک و سفیدی قرار داشت را به دستانم داد.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-ممنون.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">پول را به دستش دادم که گفت.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-این خرگوش اصلا اذیت نداره و خیلی آرومه فقط اگر اذیتش کنی گاز میگیره.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-متوجه شدم ممنون.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">خرگوش را روی صندلی گذاشتم و خود نیز پشت فرمان نشستم. درحالی که حرکت میکردم، گوشیام زنگ خورد و تماس را برقرار کردم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-بله؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: سلام عشقم..ببخشید خواب بودم نتونستم جوابتو بدم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-اهان اشکالی نداره.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-دلم میخواد یک کف گرگی بزنم به اون دوست دختر میمونت.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: اعع ژویین؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-اَرشان صدایی چی بود؟ کی میخواد به من کف گرگی بزنه؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: امم خب راستش داشت شوخی میکرد.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-کی؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">ژویین: من...من ...بیا بزنمت بیا اگه جرئت داری بیا.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-وای چه صدای نازی داری نگفتی کیه.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: ژویین گربه خونگیم!</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-اعع چه خوب منم یک خرگوش خریدم یک بار که همیدگه رو دیدیم با ژویین آشناش میکنم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">ژویین: برو بابا دختره بد صدا.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: ژویین بسه. عزیزم وایسا من برم تراس صحبت کنیم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-منتظرم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">ماشین را مقابل خانه نگه داشتم و قفس خرگوش را برداشتم. با ورودم به خانه سریع وارد پیچ راهرو شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم کلا با رنک بنفش کار شده بود. پرده و رو تختیم همچنین رنگ کمدم بنفش بود و بوی عطر تلخ در سرتاسر اتاقم پخش بود. یک لیوان آب به گل بنفشم که گوشه پنجره بود، دادم و با شنیدن صدای اَرشان سری پاسخ دادم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: عشقم هنوز هستی؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-آره هستم. خب چه خبرا؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: هیچی از سرکار اومدم تو خونه تا الانم خواب بودم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-خسته نباشی دلاور.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: زنده باشی عزیزم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-فردا روز تولدته نه؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: آره فردا میشم 19 ساله.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-خب پیشاپیش مبارکه.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: برای هدیم یک<span style="background-color: rgb(250, 197, 28);"> بغل میخواما..</span></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-نخیر یک کادو میگیرم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: <span style="background-color: rgb(250, 197, 28);">بغل.</span></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-کادو.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">اَرشان: نخواستم اصلا. من میرم کاری نداری؟</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">-نه ، بای.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">تماس را قطع کردم و خرگوش را از داخل قفس بیرون آورد. آرام خرگوش را در دستم گرفتم و نوازشش دادم.</span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)"></span></p><p><span style="color: rgb(26, 188, 156)">[/SPOILER]</span></p><h3></h3><h3>[ISPOILER][/ISPOILER]</h3></blockquote><p></p>
[QUOTE="دمیــــــورژ, post: 24732, member: 123"] [COLOR=rgb(26, 188, 156)][SPOILER="پارت 2 با صدای در سریع سمت در رفتم که سارن مرا کنار کشید و اَرشان وارد خانه شد. با ذوق به چشمان خستهاش خیره بودم و در انتظار آغوشش. اَرشان خم شد و با در آغوش گرفتن من، سمت اتاق رفت. من را روی تخت انداخت و خود نیز لباس سیاه و شلوار جینش را در آورد و با یک لباس سفید آستین کوتاه و شلوار ورزشی کارش را تمام کرد. خسته خودش را روی تخت انداخت و با دستش مشغول نوازش دادن من شد. اَرشان: ژوپین امروز بریم پارک مسابقه دو بدیم؟ -بریم. اَرشان: میخوام چند روزی باهم بریم ویلای شمال. اونجا بدوییم بازی کنیم، هم؟ -فکر خوبیه. اَرشان: ژوپین خیلی دوست دارم. تو یک دونده ماهری! راستی میخوام دوست دخترم رو باهات آشنا کنم. -چشمم روشن بدون اجازه بزرگترت که من باشم رفتی دوست دختر پیدا کردی؟ دارم برات ببین دارم برات. اَرشان: اوه ببخشید بابابزرگ. -بخشیدم فرزندم. اَرشان همچو افراد وحشی یک آن مرا به آغوش کشید و آنقدر محکم فشورد که کم مانده بود بمیرم و به آن دنیا کوچ کنم. این انسانها اصلا یک تخته کم دارند. خب نرمم که نرمم، نازم، بامزهام باشد، باید محکم فشار دهی و از چنین گربه نازی بی بهره بمانی؟ دیگر شک دارم که مغز آنها بزرگتر از مغز ما باشد. اَرشان: ژویین خودمی. -بی عقل خودمی. اَرشان مرا روی تخت انداخت و اخم کرد. همیشه تنها چیزی که مرا آزار میداد کوچک بودنم نسبت به انسانها بود. آنها مثل یک غول بی شاخ و دم روی زمین راه میرفتند و زمین را میلرزاندند و با آن دستان شیلنگ مانندشان قصد داشتند مارا محکم بگیرند. اگر من نیز بلند بودم چنان فشارشان میدادم، چنان فشار میدادم که دیگر به غلط کردن بیفتند. آن وقت مقابل من زانو میزدند و میگفتند مرا ببخش لطفا با پنجه آتشین خود مرا نکش. آهی کشیدم و نگاهم را به اَرشان که خفته بود، دوختم. من نیز رفتم سمتش و سرم را روی شانهاش گذاشتم و سپس به خوابی عمیق فرو رفتم. *** مارالیا گوشیم را برداشتم و به اَرشان پیامی ارسال کردم اما سین نزد. کسل روی تختم دراز کشیدم. امروز خسته کننده بود چون درواقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه قرار بود در این گرمای سوزان بیرون بروم و نه در خانه خبری بود. مادر و پدر که برای جشن رفته بودند تنها محمد در خانه بود که او نیز خوابیده بود. با بی حوصلگی پایم را تکان میدادم. با گوشی مشغول دید زدن در بازار شدم. روی یک خرگوش سفید کلیک کردم که قیمتش را صد تومان نوشته بودند. به نظر خرگوش نوزاد بود. تماس را بر قرار کردم و منتظر پاسخ ماندم. -سلام من مزاحم شدم بدونم خرگوش هنوز فروخته نشده؟ -سلام. نخیر هنوز فروخته نشده. -خب من میخوام بخرمش آدرس دقیق رو لطف میکنین؟ -بله البته. خیابان جمع هجده متری مطهری... گوشی را داخل کیف قرمز رنگم انداختم و سمت آیینه رفتم. موهای خرمایی رنگم را از بالا بستم و یک مانتوی سفید جلو باز با شلوار لی پوشیدم. کمی رژ نارنجی رنگ به لبانم مالیدم و همراه با کیف، از اتاقم خارج شدم. محمد: کجا با این عجله؟ -از اونجایی که حوصلم سر میره میخوام یک خرگوش بخرم و باهاش مشغول بشم. محمد: به به...کارمون ساختس. -جانم؟ محمد: هیچی برو خوش اومدی. -بشین بینیم باو. از خانه خارج شدم و محکم در را کوبیدم. محمد پسری نبود که از حیوانات بدش بیاید اما به دلیل شلوغ کاری حیوان و پول غذا و جای خوابش و چنین دردسرهایی مخالف نگه داشتن حیوان در خانه بود البته نظر او برای من مهم نبود. سوار ماشینم شدم و با یک گاز پر فشار، شروع به حرکت کردم. از نظر من بهترین کار در دنیا خطر کردن بود، هیجان و آدرنالین یکی از مهمترین علایق من بود برای همین هم همیشه ماشین را با آخرین سرعت میراندم و سعی میکردم از دیگر ماشینها لایی رد کنم البته ناگفته نماند چندبار به دلیل این مرض خاصم پسرهایی را عصبانی کردم و دنبال ماشینم افتادند هرچند ناکام گورشان را گم کردند. مقابل یک خانه پنج طبقه ایستادم و پایین آمدم. به در ماشین تکیه دادم و مشغول سوت زدن شدم. مرد هیکلیای از خانه خارج شد و یک قفسه آبی رنگ که داخلش خرگوش کوچک و سفیدی قرار داشت را به دستانم داد. -ممنون. پول را به دستش دادم که گفت. -این خرگوش اصلا اذیت نداره و خیلی آرومه فقط اگر اذیتش کنی گاز میگیره. -متوجه شدم ممنون. خرگوش را روی صندلی گذاشتم و خود نیز پشت فرمان نشستم. درحالی که حرکت میکردم، گوشیام زنگ خورد و تماس را برقرار کردم. -بله؟ اَرشان: سلام عشقم..ببخشید خواب بودم نتونستم جوابتو بدم. -اهان اشکالی نداره. -دلم میخواد یک کف گرگی بزنم به اون دوست دختر میمونت. اَرشان: اعع ژویین؟ -اَرشان صدایی چی بود؟ کی میخواد به من کف گرگی بزنه؟ اَرشان: امم خب راستش داشت شوخی میکرد. -کی؟ ژویین: من...من ...بیا بزنمت بیا اگه جرئت داری بیا. -وای چه صدای نازی داری نگفتی کیه. اَرشان: ژویین گربه خونگیم! -اعع چه خوب منم یک خرگوش خریدم یک بار که همیدگه رو دیدیم با ژویین آشناش میکنم. ژویین: برو بابا دختره بد صدا. اَرشان: ژویین بسه. عزیزم وایسا من برم تراس صحبت کنیم. -منتظرم. ماشین را مقابل خانه نگه داشتم و قفس خرگوش را برداشتم. با ورودم به خانه سریع وارد پیچ راهرو شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم کلا با رنک بنفش کار شده بود. پرده و رو تختیم همچنین رنگ کمدم بنفش بود و بوی عطر تلخ در سرتاسر اتاقم پخش بود. یک لیوان آب به گل بنفشم که گوشه پنجره بود، دادم و با شنیدن صدای اَرشان سری پاسخ دادم. اَرشان: عشقم هنوز هستی؟ -آره هستم. خب چه خبرا؟ اَرشان: هیچی از سرکار اومدم تو خونه تا الانم خواب بودم. -خسته نباشی دلاور. اَرشان: زنده باشی عزیزم. -فردا روز تولدته نه؟ اَرشان: آره فردا میشم 19 ساله. -خب پیشاپیش مبارکه. اَرشان: برای هدیم یک بغل میخواما.. -نخیر یک کادو میگیرم. اَرشان: بغل. -کادو. اَرشان: نخواستم اصلا. من میرم کاری نداری؟ -نه ، بای. تماس را قطع کردم و خرگوش را از داخل قفس بیرون آوردم. آرام خرگوش را در دستم گرفتم و نوازشش دادم. پارت 3"]پارت 2 با صدای در سریع سمت در رفتم که سارن مرا کنار کشید و اَرشان وارد خانه شد. با ذوق به چشمان خستهاش خیره بودم و در انتظار آغوشش. اَرشان خم شد و با در آغوش گرفتن من، سمت اتاق رفت. من را روی تخت انداخت و خود نیز لباس سیاه و شلوار جینش را در آورد و با یک لباس سفید آستین کوتاه و شلوار ورزشی کارش را تمام کرد. خسته خودش را روی تخت انداخت و با دستش مشغول نوازش دادن من شد. اَرشان: ژوپین امروز بریم پارک مسابقه دو بدیم؟ -بریم. اَرشان: میخوام چند روزی باهم بریم ویلای شمال. اونجا بدوییم بازی کنیم، هم؟ -فکر خوبیه. اَرشان: ژوپین خیلی دوست دارم. تو یک دونده ماهری! راستی میخوام دوست دخترم رو باهات آشنا کنم. -چشمم روشن بدون اجازه بزرگترت که من باشم رفتی دوست دختر پیدا کردی؟ دارم برات ببین دارم برات. اَرشان: اوه ببخشید بابابزرگ. -بخشیدم فرزندم. اَرشان همچو افراد وحشی یک آن مرا به آغوش کشید و آنقدر محکم فشورد که کم مانده بود بمیرم و به آن دنیا کوچ کنم. این انسانها اصلا یک تخته کم دارند. خب نرمم که نرمم، نازم، بامزهام باشد، باید محکم فشار دهی و از چنین گربه نازی بی بهره بمانی؟ دیگر شک دارم که مغز آنها بزرگتر از مغز ما باشد. اَرشان: ژویین خودمی. -بی عقل خودمی. اَرشان مرا روی تخت انداخت و اخم کرد. همیشه تنها چیزی که مرا آزار میداد کوچک بودنم نسبت به انسانها بود. آنها مثل یک غول بی شاخ و دم روی زمین راه میرفتند و زمین را میلرزاندند و با آن دستان شیلنگ مانندشان قصد داشتند مارا محکم بگیرند. اگر من نیز بلند بودم چنان فشارشان میدادم، چنان فشار میدادم که دیگر به غلط کردن بیفتند. آن وقت مقابل من زانو میزدند و میگفتند مرا ببخش لطفا با پنجه آتشین خود مرا نکش. آهی کشیدم و نگاهم را به اَرشان که خفته بود، دوختم. من نیز رفتم سمتش و سرم را روی شانهاش گذاشتم و سپس به خوابی عمیق فرو رفتم. *** مارالیا گوشیم را برداشتم و به اَرشان پیامی ارسال کردم اما سین نزد. کسل روی تختم دراز کشیدم. امروز خسته کننده بود چون درواقع هیچ کاری برای انجام دادن نداشتم. نه قرار بود در این گرمای سوزان بیرون بروم و نه در خانه خبری بود. مادر و پدر که برای جشن رفته بودند تنها محمد در خانه بود که او نیز خوابیده بود. با بی حوصلگی پایم را تکان میدادم. با گوشی مشغول دید زدن در بازار شدم. روی یک خرگوش سفید کلیک کردم که قیمتش را صد تومان نوشته بودند. به نظر خرگوش نوزاد بود. تماس را بر قرار کردم و منتظر پاسخ ماندم. -سلام من مزاحم شدم بدونم خرگوش هنوز فروخته نشده؟ -سلام. نخیر هنوز فروخته نشده. -خب من میخوام بخرمش آدرس دقیق رو لطف میکنین؟ -بله البته. خیابان جمع هجده متری مطهری... گوشی را داخل کیف قرمز رنگم انداختم و سمت آیینه رفتم. موهای خرمایی رنگم را از بالا بستم و یک مانتوی سفید جلو باز با شلوار لی پوشیدم. کمی رژ نارنجی رنگ به لبانم مالیدم و همراه با کیف، از اتاقم خارج شدم. محمد: کجا با این عجله؟ -از اونجایی که حوصلم سر میره میخوام یک خرگوش بخرم و باهاش مشغول بشم. محمد: به به...کارمون ساختس. -جانم؟ محمد: هیچی برو خوش اومدی. -بشین بینیم باو. از خانه خارج شدم و محکم در را کوبیدم. محمد پسری نبود که از حیوانات بدش بیاید اما به دلیل شلوغ کاری حیوان و پول غذا و جای خوابش و چنین دردسرهایی مخالف نگه داشتن حیوان در خانه بود البته نظر او برای من مهم نبود. سوار ماشینم شدم و با یک گاز پر فشار، شروع به حرکت کردم. از نظر من بهترین کار در دنیا خطر کردن بود، هیجان و آدرنالین یکی از مهمترین علایق من بود برای همین هم همیشه ماشین را با آخرین سرعت میراندم و سعی میکردم از دیگر ماشینها لایی رد کنم البته ناگفته نماند چندبار به دلیل این مرض خاصم پسرهایی را عصبانی کردم و دنبال ماشینم افتادند هرچند ناکام گورشان را گم کردند. مقابل یک خانه پنج طبقه ایستادم و پایین آمدم. به در ماشین تکیه دادم و مشغول سوت زدن شدم. مرد هیکلیای از خانه خارج شد و یک قفسه آبی رنگ که داخلش خرگوش کوچک و سفیدی قرار داشت را به دستانم داد. -ممنون. پول را به دستش دادم که گفت. -این خرگوش اصلا اذیت نداره و خیلی آرومه فقط اگر اذیتش کنی گاز میگیره. -متوجه شدم ممنون. خرگوش را روی صندلی گذاشتم و خود نیز پشت فرمان نشستم. درحالی که حرکت میکردم، گوشیام زنگ خورد و تماس را برقرار کردم. -بله؟ اَرشان: سلام عشقم..ببخشید خواب بودم نتونستم جوابتو بدم. -اهان اشکالی نداره. -دلم میخواد یک کف گرگی بزنم به اون دوست دختر میمونت. اَرشان: اعع ژویین؟ -اَرشان صدایی چی بود؟ کی میخواد به من کف گرگی بزنه؟ اَرشان: امم خب راستش داشت شوخی میکرد. -کی؟ ژویین: من...من ...بیا بزنمت بیا اگه جرئت داری بیا. -وای چه صدای نازی داری نگفتی کیه. اَرشان: ژویین گربه خونگیم! -اعع چه خوب منم یک خرگوش خریدم یک بار که همیدگه رو دیدیم با ژویین آشناش میکنم. ژویین: برو بابا دختره بد صدا. اَرشان: ژویین بسه. عزیزم وایسا من برم تراس صحبت کنیم. -منتظرم. ماشین را مقابل خانه نگه داشتم و قفس خرگوش را برداشتم. با ورودم به خانه سریع وارد پیچ راهرو شدم و سمت اتاقم رفتم. داخل اتاقم کلا با رنک بنفش کار شده بود. پرده و رو تختیم همچنین رنگ کمدم بنفش بود و بوی عطر تلخ در سرتاسر اتاقم پخش بود. یک لیوان آب به گل بنفشم که گوشه پنجره بود، دادم و با شنیدن صدای اَرشان سری پاسخ دادم. اَرشان: عشقم هنوز هستی؟ -آره هستم. خب چه خبرا؟ اَرشان: هیچی از سرکار اومدم تو خونه تا الانم خواب بودم. -خسته نباشی دلاور. اَرشان: زنده باشی عزیزم. -فردا روز تولدته نه؟ اَرشان: آره فردا میشم 19 ساله. -خب پیشاپیش مبارکه. اَرشان: برای هدیم یک[BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)] بغل میخواما..[/BGCOLOR] -نخیر یک کادو میگیرم. اَرشان: [BGCOLOR=rgb(250, 197, 28)]بغل.[/BGCOLOR] -کادو. اَرشان: نخواستم اصلا. من میرم کاری نداری؟ -نه ، بای. تماس را قطع کردم و خرگوش را از داخل قفس بیرون آورد. آرام خرگوش را در دستم گرفتم و نوازشش دادم. [/SPOILER][/COLOR] [HEADING=2][/HEADING] [HEADING=2][ISPOILER][/ISPOILER][/HEADING] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان ژویین گربه خاص | آرمیتا حسینی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین