انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 80333" data-attributes="member: 641"><p>#پارت ۲۶</p><p></p><p>از اون روز به بعد، همهی وقتم را با بابا پر میکردم.</p><p>هرچقدر بیشتر میگذشت، به او وابسته تر میشدم.</p><p>درک میکردم که چقدر من شبیه این آدمم و خودم این را نمیدانستم.</p><p>دخترانگی زیباترین چیز دنیاست. لوس شدن برای مردی که بی توقع دوستت دارد و بی بهانه خودش را وقف تو میکند عاشقانه ترین عاشقانهی دنیا است.</p><p>خوشحال بودم از اینکه دیگر پدرم تنها نیست.</p><p>دیگر حسرت هایش را مثل هر آه جگر سوز،تجربه نمیکند.</p><p> اما،میترسیدم. ترس از دست دادن خوره به جانم افکنده بود.</p><p></p><p>مگر میشود تحمل کرد؟ مگر میشود دوباره از دست داد؟</p><p>نه! نباید این گونه میشد. باید هرکاری میکردم که آن گونه نشود.</p><p>ترس، قوی ترین زهری است که جان را میستاند.</p><p>باید قوی میبودم، مقاومت میکردم. من میجنگیدم برای گمشده ای که تازه پیدایش کرده بودم.</p><p></p><p>نفسم را فوت کردم و با بی حوصلگی،لگدی به در زدم. پس چرا آنی در رو باز نمیکرد.</p><p></p><p>به اصرار بابا، قرار بود درآزمون ورودی یکی از دانشگاه های اینجا شرکت کنم. برای همین، چند ساعتی را برای آموزش به منزل میس اسمیت میرفتم. دلم راضی به تنها گذاشتن بابا نبود. اما از طرفی هم نمیخواستم ناراحتش کنم.</p><p>دوباره زنگ را فشردم اما باز هم خبری نشد. خواستم از دیوار بالا برم که یادم افتاد صبح با خودم کلید آورده ام.</p><p>دستم را در کیفم کروم و دسته کشیدم را در آوردم و در را باز کردم. </p><p>حسابی خسته بودم و دلم فقط یک چایی گرم میخواست. بی توجه به اطراف وارد عمارت شدم. انگار کسی خانه نبود. همه جا تاریک بود</p><p>_ بابا، کجایید؟ آنی ؟</p><p></p><p>همه جا روشن شد.و اهنگ تولدت مبارک گوشم را کر کرد.</p><p>داشتم سکته میکردم، همه جا تزئین شده بود و خونه پر از مهمون بود. هم خوشحال بودم همتعجب کرده بودم.</p><p>اولین نفر، بابا بود که به طرفم آمد و همانطور که بغلم میکرد گفت:</p><p></p><p>_دلم میخواست غافل گیرت کنم، تولدت مبارک دختر عزیزم.</p><p></p><p>اشک از گوشه چشمم شروع به چکیدن کرد</p><p></p><p>_ ممنونم.</p><p></p><p>_ اشک هات، رو پاک کن برو بالا لباست رو عوض کن.</p><p></p><p>لبخندی زدم و فوری به اتاقم رفتم.</p><p></p><p>[USER=786]@لیانا رادمهر[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 80333, member: 641"] #پارت ۲۶ از اون روز به بعد، همهی وقتم را با بابا پر میکردم. هرچقدر بیشتر میگذشت، به او وابسته تر میشدم. درک میکردم که چقدر من شبیه این آدمم و خودم این را نمیدانستم. دخترانگی زیباترین چیز دنیاست. لوس شدن برای مردی که بی توقع دوستت دارد و بی بهانه خودش را وقف تو میکند عاشقانه ترین عاشقانهی دنیا است. خوشحال بودم از اینکه دیگر پدرم تنها نیست. دیگر حسرت هایش را مثل هر آه جگر سوز،تجربه نمیکند. اما،میترسیدم. ترس از دست دادن خوره به جانم افکنده بود. مگر میشود تحمل کرد؟ مگر میشود دوباره از دست داد؟ نه! نباید این گونه میشد. باید هرکاری میکردم که آن گونه نشود. ترس، قوی ترین زهری است که جان را میستاند. باید قوی میبودم، مقاومت میکردم. من میجنگیدم برای گمشده ای که تازه پیدایش کرده بودم. نفسم را فوت کردم و با بی حوصلگی،لگدی به در زدم. پس چرا آنی در رو باز نمیکرد. به اصرار بابا، قرار بود درآزمون ورودی یکی از دانشگاه های اینجا شرکت کنم. برای همین، چند ساعتی را برای آموزش به منزل میس اسمیت میرفتم. دلم راضی به تنها گذاشتن بابا نبود. اما از طرفی هم نمیخواستم ناراحتش کنم. دوباره زنگ را فشردم اما باز هم خبری نشد. خواستم از دیوار بالا برم که یادم افتاد صبح با خودم کلید آورده ام. دستم را در کیفم کروم و دسته کشیدم را در آوردم و در را باز کردم. حسابی خسته بودم و دلم فقط یک چایی گرم میخواست. بی توجه به اطراف وارد عمارت شدم. انگار کسی خانه نبود. همه جا تاریک بود _ بابا، کجایید؟ آنی ؟ همه جا روشن شد.و اهنگ تولدت مبارک گوشم را کر کرد. داشتم سکته میکردم، همه جا تزئین شده بود و خونه پر از مهمون بود. هم خوشحال بودم همتعجب کرده بودم. اولین نفر، بابا بود که به طرفم آمد و همانطور که بغلم میکرد گفت: _دلم میخواست غافل گیرت کنم، تولدت مبارک دختر عزیزم. اشک از گوشه چشمم شروع به چکیدن کرد _ ممنونم. _ اشک هات، رو پاک کن برو بالا لباست رو عوض کن. لبخندی زدم و فوری به اتاقم رفتم. [USER=786]@لیانا رادمهر[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین