انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 80331" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۲۵</p><p></p><p>مردد بودم، به کاسهی سوپ ، در دستانم نگاهی کردم و وارد اتاق شدم.</p><p>بهادر خان، روی صندلی چوبیاش نشسته بود و به قاب عکسی که در دست داشت خیره شده بود.</p><p>کاسه را روی میز گذاشتم.</p><p></p><p>_ براتون سوپ آوردم.</p><p></p><p>بهادر خان که تازه متوجه حضور من شده بود نگاهاش را از قاب گرفت</p><p></p><p>_ ممنونم. میخوای عکس مادرت رو ببینی؟</p><p></p><p>_ خیلی دلم میخواد.</p><p></p><p>به طرف بهادر خان رفتم و به قاب در دستانش نگاه کردم. چقدر شباهت!</p><p>از دیدن عکس زنی که مادرم بود و من هیچ وقت نداشتمش دلم لرزید، بغض به گلویم چنگ زد. دلتنگ شدم،دل تنگ چیزی که سهمم از او فقط یک عکس بود.</p><p></p><p>_ بهت که گفته بودم تو خیلی شبیه مادرتی. حالا که پیدات کردم و دارمت راحت تر میتونم برم پیشش.</p><p></p><p>بغضم شکست</p><p></p><p>_ اما من نمیخوام ازم پیشم بری بابا. من تازه پیدات کروم</p><p></p><p>_ چقدر حسرت شنیدن این کلمه کنج دلم مونده بود.</p><p></p><p>دستم را روی گونه ام کشیدم و با غمی که نمیدانم از کجا به دلم راه یافته بود گفتم:</p><p></p><p>_ دیگه نمیزارم حسرت چیزی رو بخوری بابا.</p><p></p><p>تو خوب میشی بابایی. باید خوب بشی، من بهت نیاز دارم. قدر تمام این سال ها دوری،بهت نیاز دارم.</p><p></p><p>خم شدم و خودم را در آغوش مردی که پدرم بود انداختم و این بهترین آرامش محض بود.</p><p></p><p>[USER=786]@لیانا رادمهر[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 80331, member: 641"] # پارت ۲۵ مردد بودم، به کاسهی سوپ ، در دستانم نگاهی کردم و وارد اتاق شدم. بهادر خان، روی صندلی چوبیاش نشسته بود و به قاب عکسی که در دست داشت خیره شده بود. کاسه را روی میز گذاشتم. _ براتون سوپ آوردم. بهادر خان که تازه متوجه حضور من شده بود نگاهاش را از قاب گرفت _ ممنونم. میخوای عکس مادرت رو ببینی؟ _ خیلی دلم میخواد. به طرف بهادر خان رفتم و به قاب در دستانش نگاه کردم. چقدر شباهت! از دیدن عکس زنی که مادرم بود و من هیچ وقت نداشتمش دلم لرزید، بغض به گلویم چنگ زد. دلتنگ شدم،دل تنگ چیزی که سهمم از او فقط یک عکس بود. _ بهت که گفته بودم تو خیلی شبیه مادرتی. حالا که پیدات کردم و دارمت راحت تر میتونم برم پیشش. بغضم شکست _ اما من نمیخوام ازم پیشم بری بابا. من تازه پیدات کروم _ چقدر حسرت شنیدن این کلمه کنج دلم مونده بود. دستم را روی گونه ام کشیدم و با غمی که نمیدانم از کجا به دلم راه یافته بود گفتم: _ دیگه نمیزارم حسرت چیزی رو بخوری بابا. تو خوب میشی بابایی. باید خوب بشی، من بهت نیاز دارم. قدر تمام این سال ها دوری،بهت نیاز دارم. خم شدم و خودم را در آغوش مردی که پدرم بود انداختم و این بهترین آرامش محض بود. [USER=786]@لیانا رادمهر[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین