انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 77387" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۲۲</p><p></p><p>از چیزی که شنیده بودم شکه شدم. واقعا درکی نداشتم. خواستم از روی مبل بلند بشم که بهادر خان با تحکم گفت:</p><p></p><p>_ لطفا بشین،هنوز حرفام تموم نشده.</p><p></p><p></p><p>سر جایم نشستم. بهادر خان ادامه داد.</p><p></p><p>_ آنقدر زیبا و خوشگل بودی که مادرت، گفت اسمت رو گل چهره بزاریم. با اومدن تو به زندگیام،دیگه از خدا چیزی نمیخواستم. اما نمی دونم یکدفعه چه اتفاقی افتاد. ۷ ماهه بودی که مادرت سخت مریض شد.</p><p>همهی دکترها ازش قطع امید کرده بودن. اما مطمعن بودم که او خوب میشه.</p><p>خیلی سخت بود دیدن کسی که دوستش داری اونهم در بدترین شرایط ممکن.</p><p></p><p>پریچهر درد زیادی رو تحمل کرد اما طاقت نیاورد و رفت و من رو تنها گذاشت.</p><p>مرگ مادرت، من رو داغون کرد. احساس کردم زندگی من هم به پایان رسیده. دیگه امیدی نبود، عشقی نبود، هیچ چیزی نبود جز تو!</p><p></p><p>و تو به شدت شبیه مادرت بودی و من رو یاد اون میانداختی. نمیتونستم به چهرهات نگاه کنم و دست خودم نبود. من شرایط خوبی نداشتم و یکی باید ازت مراقبت میکرد. برادر پریچهر، جهانگیر زنش نازا بود.وقتی تورو به داییات سپردم خیالم راحت بود که جات امنه.</p><p>نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم خیلی زمان گذشته بود. تو ۴ ساله بودی و دیگه من رو نمیشناختی. بخاطر خودت نخواستم زندگیت رو دوباره خراب کنم. تو حالا یه خانواده خوب داشتی و شاد بودی.</p><p></p><p>وقتی بهم خبر دادن برادرم و زنش تو تصادف کشته شدن. دنیا رو سرم آورشد. از اون روز کامیار شد همه چیزم.سرپرستیاش قبول کردم و آوردمش پیش خودم. هرزگاهی با کامیار میاومدیم خونه جهانگیر و تو با کامیار مشغول بازی میشدی و من از دور شاهد قد کشیدنت بودم.</p><p></p><p>[USER=786]@لیانا رادمهر[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 77387, member: 641"] # پارت ۲۲ از چیزی که شنیده بودم شکه شدم. واقعا درکی نداشتم. خواستم از روی مبل بلند بشم که بهادر خان با تحکم گفت: _ لطفا بشین،هنوز حرفام تموم نشده. سر جایم نشستم. بهادر خان ادامه داد. _ آنقدر زیبا و خوشگل بودی که مادرت، گفت اسمت رو گل چهره بزاریم. با اومدن تو به زندگیام،دیگه از خدا چیزی نمیخواستم. اما نمی دونم یکدفعه چه اتفاقی افتاد. ۷ ماهه بودی که مادرت سخت مریض شد. همهی دکترها ازش قطع امید کرده بودن. اما مطمعن بودم که او خوب میشه. خیلی سخت بود دیدن کسی که دوستش داری اونهم در بدترین شرایط ممکن. پریچهر درد زیادی رو تحمل کرد اما طاقت نیاورد و رفت و من رو تنها گذاشت. مرگ مادرت، من رو داغون کرد. احساس کردم زندگی من هم به پایان رسیده. دیگه امیدی نبود، عشقی نبود، هیچ چیزی نبود جز تو! و تو به شدت شبیه مادرت بودی و من رو یاد اون میانداختی. نمیتونستم به چهرهات نگاه کنم و دست خودم نبود. من شرایط خوبی نداشتم و یکی باید ازت مراقبت میکرد. برادر پریچهر، جهانگیر زنش نازا بود.وقتی تورو به داییات سپردم خیالم راحت بود که جات امنه. نمیدونم چقدر گذشت اما وقتی به خودم اومدم خیلی زمان گذشته بود. تو ۴ ساله بودی و دیگه من رو نمیشناختی. بخاطر خودت نخواستم زندگیت رو دوباره خراب کنم. تو حالا یه خانواده خوب داشتی و شاد بودی. وقتی بهم خبر دادن برادرم و زنش تو تصادف کشته شدن. دنیا رو سرم آورشد. از اون روز کامیار شد همه چیزم.سرپرستیاش قبول کردم و آوردمش پیش خودم. هرزگاهی با کامیار میاومدیم خونه جهانگیر و تو با کامیار مشغول بازی میشدی و من از دور شاهد قد کشیدنت بودم. [USER=786]@لیانا رادمهر[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین