انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 57007" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۹</p><p></p><p>پریشان احوال بودم و بی هدف دراتاقم راه میرفتم. آنی در زد و داخل شد.</p><p></p><p>_ خانم،آقا کامیار منتظرتونن تشریف نمیبرین؟ .</p><p></p><p>_ باشه، بگو الان میام.</p><p></p><p>آنی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد لباسی که گوشه اتاق بود رفتم.پر بود از لباس و پالتو و کلاه و کیف و کفش.پالتوی سرمه ای رنگی را بیرون کشیدم و تنم کردم و کلاهی همرنگش را سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم.</p><p>کامیار تو باغ کنار ماشینش ایستاده بود. خرامان به سمتش رفتم. حواسش به من نبود و من به خوبی میتوانستم نگاهش کنم.درماشین را باز کردم و در صندلی عقب نشستم.حتی ماشین هم از عطر تلخش پرشده بود. نفسی عمیق کشیدم و ریه هایم را با بوی عطرش پر کردم.</p><p> این روزها، تمام زندگی ام را واژهای به نام حسرت پر کرده بود. خسته بودم مثل فرهاد،او باید کوه میکندو من دل می کندم.</p><p>غرق در افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم کامیار کی سوار ماشین شد. آینه رو رو صورت من تنظیم کرد و حرکت کرد.سکوت تنها موسیقی میان ما بود.</p><p></p><p>_ لندن چطوره؟ دوستش داری!.</p><p></p><p>سکوت کردم.</p><p></p><p>_خانمم نمیخوای چیزی بگی؟ دلم لک زده برای شنیدن صدات</p><p></p><p>نمیدانم آن لحظه قلبم چندتا میزد. چقدر میچسبد این میم مالکیت.شاید اگر وقتی دیگر بود همه چیز برایم فرق میکرد. انگشتری که در دست داشتم هر لحظه برمن نهیب میزد که دیگر او مال تو نیست.یادم میآورد که حالا من عروس مرد دیگری هستم. لعنت به تمام فاصله هایی که خفقان آور است.</p><p></p><p>_ خانمم؟! انگار یادتون رفته که من زن عموتون هستم.</p><p></p><p>._ فکرکنم توام یادت رفته که فقط مال کامیاری،تو فقط اسمی زن بهادری.</p><p></p><p>_ از کجا اینقدر مطمعنی که فقط اسمی زنشم؟</p><p></p><p>کامیار یکدفعه ترمز کرد و ماشین تکانی بدی خورد. به طرفم برگشت، صورتش از عصبانیت به قرمزی میزد. فریاد کشید</p><p></p><p>_خفه شو گلچهره، خفه شو. بخدا که اگه یک بار دیگه از این اراجیف تحویل من بدی تضمینینمیدم که دندونهات سالم بمونه. بفهم چی میگی. اینقدر با غیرت مردی که میپرستت بازی نکن. لعنتی بهت گفتم اگه تا اون دنیا هم بری من پشت سرت میام.گفتم یانه؟اذیتم نکن اینقدر گلچهره من به اندازه کافی درد دارم،تو دیگه نمک رو زخمم نپاش.</p><p></p><p>بغضام گرفت.دست خودم نبود مثل انبار باروتی بودم که فقط یک جرقه لازم داشت برای منفجر شدن. تعصب مرد روبه رویم برایم شیرینتر از قند بود و حسرت اینکه عشقمان به پایان رسیده تلخ تر از هر زهری.</p><p>باید چه میکردم؟اصلا چه میتوانستم بکنم! نه قدرت نه گفتن را داشتم و نه قدرت سرکوب کردن عذاب وجدانم را.</p><p></p><p>[USER=716]@آلباتروس[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 57007, member: 641"] # پارت ۹ پریشان احوال بودم و بی هدف دراتاقم راه میرفتم. آنی در زد و داخل شد. _ خانم،آقا کامیار منتظرتونن تشریف نمیبرین؟ . _ باشه، بگو الان میام. آنی چشمی گفت و از اتاق بیرون رفت. به سمت کمد لباسی که گوشه اتاق بود رفتم.پر بود از لباس و پالتو و کلاه و کیف و کفش.پالتوی سرمه ای رنگی را بیرون کشیدم و تنم کردم و کلاهی همرنگش را سرم کردم و از اتاق بیرون آمدم. کامیار تو باغ کنار ماشینش ایستاده بود. خرامان به سمتش رفتم. حواسش به من نبود و من به خوبی میتوانستم نگاهش کنم.درماشین را باز کردم و در صندلی عقب نشستم.حتی ماشین هم از عطر تلخش پرشده بود. نفسی عمیق کشیدم و ریه هایم را با بوی عطرش پر کردم. این روزها، تمام زندگی ام را واژهای به نام حسرت پر کرده بود. خسته بودم مثل فرهاد،او باید کوه میکندو من دل می کندم. غرق در افکار خودم بودم که اصلا نفهمیدم کامیار کی سوار ماشین شد. آینه رو رو صورت من تنظیم کرد و حرکت کرد.سکوت تنها موسیقی میان ما بود. _ لندن چطوره؟ دوستش داری!. سکوت کردم. _خانمم نمیخوای چیزی بگی؟ دلم لک زده برای شنیدن صدات نمیدانم آن لحظه قلبم چندتا میزد. چقدر میچسبد این میم مالکیت.شاید اگر وقتی دیگر بود همه چیز برایم فرق میکرد. انگشتری که در دست داشتم هر لحظه برمن نهیب میزد که دیگر او مال تو نیست.یادم میآورد که حالا من عروس مرد دیگری هستم. لعنت به تمام فاصله هایی که خفقان آور است. _ خانمم؟! انگار یادتون رفته که من زن عموتون هستم. ._ فکرکنم توام یادت رفته که فقط مال کامیاری،تو فقط اسمی زن بهادری. _ از کجا اینقدر مطمعنی که فقط اسمی زنشم؟ کامیار یکدفعه ترمز کرد و ماشین تکانی بدی خورد. به طرفم برگشت، صورتش از عصبانیت به قرمزی میزد. فریاد کشید _خفه شو گلچهره، خفه شو. بخدا که اگه یک بار دیگه از این اراجیف تحویل من بدی تضمینینمیدم که دندونهات سالم بمونه. بفهم چی میگی. اینقدر با غیرت مردی که میپرستت بازی نکن. لعنتی بهت گفتم اگه تا اون دنیا هم بری من پشت سرت میام.گفتم یانه؟اذیتم نکن اینقدر گلچهره من به اندازه کافی درد دارم،تو دیگه نمک رو زخمم نپاش. بغضام گرفت.دست خودم نبود مثل انبار باروتی بودم که فقط یک جرقه لازم داشت برای منفجر شدن. تعصب مرد روبه رویم برایم شیرینتر از قند بود و حسرت اینکه عشقمان به پایان رسیده تلخ تر از هر زهری. باید چه میکردم؟اصلا چه میتوانستم بکنم! نه قدرت نه گفتن را داشتم و نه قدرت سرکوب کردن عذاب وجدانم را. [USER=716]@آلباتروس[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین