انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 56985" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۸</p><p></p><p>نمیدونم دقیقاً ساعت چند بود که از خواب بیدارشدم. از روی تخت بلند شدم و به چهره بی رنگ و رو خودم درآیینه قدی که مقابلم بود خیره شدم. دختر مقابل خودم را نمیشناختم.</p><p>غم داشتم و این غم ذره ذره داشت جانم را میستاند.</p><p>از چمدانم،یک دست لباس بیرون کشیدم و تن کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت طبقه پایین رفتم. یکی از خدمتکارها که نامش لیزا بود من رو به اتاق غذا خوری راهنمایی کرد.</p><p>بهادر خان پشت میز غذاخوری بزرگی نشسته بود.اما چیزی دیدم که انگار بند دلم را پاره کرد. وجودم را به آتش کشید. مرد دیگری که کنار بهادرخان نشسته بود کامیار بود. بهادر متوجه حضورم شد.</p><p></p><p>_صبح بخیرعزیزم،بیا بشین.</p><p></p><p>پاهایم قدرت راه رفتن را از من گرفته بود.نمیدانستم احوالاتم واقعی است یا نه؟. تعلل جایز نبود،باید کاری میکردم. به سمتشان رفتم و درست در مقابل کامیار نشستم و باصدایی که از ته چاه شنیده میشد گفتم:</p><p></p><p>_صبحتون بخیر .</p><p></p><p>آنی برایم لیوانی پر از آبمیوه آورد. نمیدانم ترس بود یا غم؟ اما هرچه که بود مرا از نگاه داشتن به چشمان مرد رویاهایم میراند.</p><p></p><p>_ عزیزم،دیشب خوب استراحت کردی؟.</p><p></p><p>سرم را تکانی دادم</p><p></p><p>_بله، ممنونم همه چیز خیلی خوب بود.</p><p></p><p>_ حیف که امروز جلسه مهمی دارم، وگرنه تنهات نمیزاشتم.به جورج و آنی سپردم ببرت بیرون و شهر رو بهت نشون بده.</p><p></p><p>_ممنون اقا.</p><p></p><p>_ ببخشید عموجان،اگه اجازه بدین من چند جا کار دارم توراه میتونم شهر رو به گلچهره خانم نشون بدم.</p><p></p><p>از پیشنهاد کامیار به شدت تعجب کرده بودم. نه من تحمل این همه هیجان رو نداشتم. </p><p></p><p>_باشه،پس زحمت گلچهره من امروز باتوعه پسر.</p><p></p><p>_این چه حرفیه عمو،ایشون رحمتن.</p><p></p><p>بهادر خان لبخندی زد و از پشت میز بلندشد.فوری من هم از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. دست خودم نبود از رویارویی با کامیار میهراسیدم.</p><p></p><p>[USER=716]@آلباتروس[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 56985, member: 641"] # پارت ۸ نمیدونم دقیقاً ساعت چند بود که از خواب بیدارشدم. از روی تخت بلند شدم و به چهره بی رنگ و رو خودم درآیینه قدی که مقابلم بود خیره شدم. دختر مقابل خودم را نمیشناختم. غم داشتم و این غم ذره ذره داشت جانم را میستاند. از چمدانم،یک دست لباس بیرون کشیدم و تن کردم. در اتاقم رو باز کردم و به سمت طبقه پایین رفتم. یکی از خدمتکارها که نامش لیزا بود من رو به اتاق غذا خوری راهنمایی کرد. بهادر خان پشت میز غذاخوری بزرگی نشسته بود.اما چیزی دیدم که انگار بند دلم را پاره کرد. وجودم را به آتش کشید. مرد دیگری که کنار بهادرخان نشسته بود کامیار بود. بهادر متوجه حضورم شد. _صبح بخیرعزیزم،بیا بشین. پاهایم قدرت راه رفتن را از من گرفته بود.نمیدانستم احوالاتم واقعی است یا نه؟. تعلل جایز نبود،باید کاری میکردم. به سمتشان رفتم و درست در مقابل کامیار نشستم و باصدایی که از ته چاه شنیده میشد گفتم: _صبحتون بخیر . آنی برایم لیوانی پر از آبمیوه آورد. نمیدانم ترس بود یا غم؟ اما هرچه که بود مرا از نگاه داشتن به چشمان مرد رویاهایم میراند. _ عزیزم،دیشب خوب استراحت کردی؟. سرم را تکانی دادم _بله، ممنونم همه چیز خیلی خوب بود. _ حیف که امروز جلسه مهمی دارم، وگرنه تنهات نمیزاشتم.به جورج و آنی سپردم ببرت بیرون و شهر رو بهت نشون بده. _ممنون اقا. _ ببخشید عموجان،اگه اجازه بدین من چند جا کار دارم توراه میتونم شهر رو به گلچهره خانم نشون بدم. از پیشنهاد کامیار به شدت تعجب کرده بودم. نه من تحمل این همه هیجان رو نداشتم. _باشه،پس زحمت گلچهره من امروز باتوعه پسر. _این چه حرفیه عمو،ایشون رحمتن. بهادر خان لبخندی زد و از پشت میز بلندشد.فوری من هم از جایم بلند شدم و دنبالش راه افتادم. دست خودم نبود از رویارویی با کامیار میهراسیدم. [USER=716]@آلباتروس[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین