انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 51853" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۴</p><p></p><p>به چهره آرایش شده خودم در آیینه نگاه کردم. پوست سفیدی داشتم که با موهای مشکی رنگم تضاد قشنگی داشت، بینی کوچکی داشتم و لب هایم قلوهای شکل بود. چشمهایم کشیده و مشکی بود با مژههای بلند و فر که زیبایی صورتم را دو چندان کرده بود. کامیار همیشه می گفت: چشمهایت جاذبه عجیبی دارد، وقتی نگاهم میکنی نمیدانی در دلم چه قیامتی می شود! نمیدانی چهقدر دوست دارم ساعتها بشینم و نگاهت کنم و تو حتی پلک هم نزنی.</p><p>تو خاصترینی گلچهره! حتی رنگ نگاهت هم برایم خاص است و خدا میداند که چهقدر مجذوب این چشمهای وحشی جذابت هستم.</p><p>با یادآوری دوباره کامیار دستم را روی قلبم گذاشتم و قطرهای اشک آرام روی گونهام شروع به چکیدن کرد. حال دلم خوب نبود و امروز من غمگینترین عروس شهر بودم!</p><p>از اتاقم بیرون آمدم، جمعیت زیادی در خانه نبود، مادرم مدام گریه میکرد و عمه شکوه سعی در آرام کردنش داشت.</p><p>حال خودم دست کمی از آنها نداشت. انگار نفس کم داشتم، نفهمیدم چهطور خودم را به بالا پشت بام رساندم.</p><p>هوای تازه حالم را کمی جا آورده بود. در افکار خودم غرق بودم که متوجه حضور کسی در پشت سرم شدم، همین که برگشتم قلبم هری ریخت،کامیار بود. مردی بود که میپرستیدمش. به خدا حاضر بودم که حتی جان برایش دهم.</p><p>عصبی بود و نگاهش دلخور!</p><p></p><p>سعی کردم خون سردیام را حفظ کنم و با آرامشی که نمیدانم یک دفعه چهطور پیدایش کرده بودم گفتم:</p><p></p><p>- اینجا چیکار میکنید؟</p><p></p><p>- اومدم دنبال هم بازی بچگی هام، هنوز هم مثل بچگیهامون وقتی ناراحت و دلخوری میای اینجا.</p><p></p><p>- اتفاقاً اصلاً ناراحت نیستم.</p><p></p><p>_ کاملاً مشخصه. قرار ما این نبود گلچهره، بود؟</p><p></p><p>بغضم را قورت دادم</p><p></p><p>- یادم نمیاد باکسی قراری گذاشته باشم.</p><p></p><p>- حالا دیگه من شدم هرکسی؟ به من نگاه کن بی معرفت، این منم کامیار! همونی که جونش به جونت وصله.</p><p></p><p>- برای گفتن این حرفها دیگه خیلی دیر شده.</p><p></p><p>- تو با خودت چی فکر کردی هان؟ میشی زن عموی من خلاص؟کور خوندی لعنتی!</p><p></p><p>سرم را پایین انداختم و میدانستم در برابر مردی که الهه او هستم، نمیتوانم مقاوم باشم.</p><p></p><p>با دادی که کامیار کشید به خودم آمدم.</p><p></p><p>- این رو تو گوشهات رو فرو کن گلچهره، تو مال منی فقط مال کامیاری. بخدا میکشمت اگه بخوای برای کسی جز من باشی. میکشم مردی رو که بخواد وجود من رو ازم بگیره، حتی اگه اون مرد عموی من باشه!</p><p></p><p>دلم قنج میرفت و من چه قدر به این صدا محتاج بودم، به این نگاه، به این فریادهای عاشقانه که جانم را درخودش حل میکرد.</p><p>افسوس! افسوس برای تمام چیزهایی که دیگر سهمم نبود، حقم نبود و به راستی چه قدر تلخ است این جدایی! چقدر درد دارد حصاری که میان ما قد علم کرده است!</p><p></p><p>- بهترِ تمومش کنی، من حتی به خودمهم تعلقی ندارم چه برسه به تو.</p><p></p><p>کامیار عصبی دستی در موهایش کشید.</p><p></p><p>- معلوم می شه، تو هرجای دنیا هم که بری من دنبالت میام، درست مثل یک سایه!</p><p></p><p>تلخ خندیدم و به سمت راه پله ها رفتم.</p><p></p><p>عاقد آمده بود. روی صندلی در کنار مردی که قرار بود شوهرم شود نشستم.</p><p>عاقد شروع به خواندن خطبه کرد و بهادرخان انگشتر جواهر نشانی که به شدت زیبا بود و به شکل قطره اشکی بود را در انگشت ظریفم جا داد.</p><p>نگاهم در نگاه خشم آلود کامیار گره خورده بود، از عکس العملاش می ترسیدم.</p><p>صدای عاقد چون مهیبی بر دلم شده بود.</p><p></p><p>- دوشیزه مکرمه بنده وکیلم؟</p><p></p><p>- با اجازه پدرم و بزرگترها بله.</p><p></p><p>در آن جمع فقط بهادرخان بود که خوشحال بود و بهملبخند میزد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 51853, member: 641"] # پارت ۴ به چهره آرایش شده خودم در آیینه نگاه کردم. پوست سفیدی داشتم که با موهای مشکی رنگم تضاد قشنگی داشت، بینی کوچکی داشتم و لب هایم قلوهای شکل بود. چشمهایم کشیده و مشکی بود با مژههای بلند و فر که زیبایی صورتم را دو چندان کرده بود. کامیار همیشه می گفت: چشمهایت جاذبه عجیبی دارد، وقتی نگاهم میکنی نمیدانی در دلم چه قیامتی می شود! نمیدانی چهقدر دوست دارم ساعتها بشینم و نگاهت کنم و تو حتی پلک هم نزنی. تو خاصترینی گلچهره! حتی رنگ نگاهت هم برایم خاص است و خدا میداند که چهقدر مجذوب این چشمهای وحشی جذابت هستم. با یادآوری دوباره کامیار دستم را روی قلبم گذاشتم و قطرهای اشک آرام روی گونهام شروع به چکیدن کرد. حال دلم خوب نبود و امروز من غمگینترین عروس شهر بودم! از اتاقم بیرون آمدم، جمعیت زیادی در خانه نبود، مادرم مدام گریه میکرد و عمه شکوه سعی در آرام کردنش داشت. حال خودم دست کمی از آنها نداشت. انگار نفس کم داشتم، نفهمیدم چهطور خودم را به بالا پشت بام رساندم. هوای تازه حالم را کمی جا آورده بود. در افکار خودم غرق بودم که متوجه حضور کسی در پشت سرم شدم، همین که برگشتم قلبم هری ریخت،کامیار بود. مردی بود که میپرستیدمش. به خدا حاضر بودم که حتی جان برایش دهم. عصبی بود و نگاهش دلخور! سعی کردم خون سردیام را حفظ کنم و با آرامشی که نمیدانم یک دفعه چهطور پیدایش کرده بودم گفتم: - اینجا چیکار میکنید؟ - اومدم دنبال هم بازی بچگی هام، هنوز هم مثل بچگیهامون وقتی ناراحت و دلخوری میای اینجا. - اتفاقاً اصلاً ناراحت نیستم. _ کاملاً مشخصه. قرار ما این نبود گلچهره، بود؟ بغضم را قورت دادم - یادم نمیاد باکسی قراری گذاشته باشم. - حالا دیگه من شدم هرکسی؟ به من نگاه کن بی معرفت، این منم کامیار! همونی که جونش به جونت وصله. - برای گفتن این حرفها دیگه خیلی دیر شده. - تو با خودت چی فکر کردی هان؟ میشی زن عموی من خلاص؟کور خوندی لعنتی! سرم را پایین انداختم و میدانستم در برابر مردی که الهه او هستم، نمیتوانم مقاوم باشم. با دادی که کامیار کشید به خودم آمدم. - این رو تو گوشهات رو فرو کن گلچهره، تو مال منی فقط مال کامیاری. بخدا میکشمت اگه بخوای برای کسی جز من باشی. میکشم مردی رو که بخواد وجود من رو ازم بگیره، حتی اگه اون مرد عموی من باشه! دلم قنج میرفت و من چه قدر به این صدا محتاج بودم، به این نگاه، به این فریادهای عاشقانه که جانم را درخودش حل میکرد. افسوس! افسوس برای تمام چیزهایی که دیگر سهمم نبود، حقم نبود و به راستی چه قدر تلخ است این جدایی! چقدر درد دارد حصاری که میان ما قد علم کرده است! - بهترِ تمومش کنی، من حتی به خودمهم تعلقی ندارم چه برسه به تو. کامیار عصبی دستی در موهایش کشید. - معلوم می شه، تو هرجای دنیا هم که بری من دنبالت میام، درست مثل یک سایه! تلخ خندیدم و به سمت راه پله ها رفتم. عاقد آمده بود. روی صندلی در کنار مردی که قرار بود شوهرم شود نشستم. عاقد شروع به خواندن خطبه کرد و بهادرخان انگشتر جواهر نشانی که به شدت زیبا بود و به شکل قطره اشکی بود را در انگشت ظریفم جا داد. نگاهم در نگاه خشم آلود کامیار گره خورده بود، از عکس العملاش می ترسیدم. صدای عاقد چون مهیبی بر دلم شده بود. - دوشیزه مکرمه بنده وکیلم؟ - با اجازه پدرم و بزرگترها بله. در آن جمع فقط بهادرخان بود که خوشحال بود و بهملبخند میزد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین