انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 51800" data-attributes="member: 641"><p>#پارت ۳</p><p> </p><p>دو هفته از اون روز میگذشت، بهادر توی این مدت چند باری دوباره به خونهمون اومده بود.</p><p>اوضاع زندگیمون یک دفعه عوض شده بود. مامان مونس دائم در حال گریه بود و بی تابی میکرد، پدرم انگار یک شبِ پیر شده بود.</p><p>خونه، خونهی همیشگی نبود. غم از دیوارهای خونه بالا رفته بود.</p><p>و من دیگه اون دختری نبودم که صدای خنده هایش گوش فلک رو کر میکرد.</p><p>حالم، شبیه حال ماهی قرمز کوچکی بود که به جای اقیانوس در تنگ کوچک شیشهای گیر افتاده بود.</p><p>و من مانده بودم و یک دنیا حسرت، یک دنیا درد.</p><p>چه باید میکردم؟ اصلاً مگه چارهای هم بود! </p><p> میدونستم شروع این تصمیم خط بطلانی بر تمام آرزوهایم، عشقم، میشود</p><p>و چقدر درد داره فراموش کردن!</p><p></p><p>کنارپدرم نشستم و هر دو منتظر بههم چشم دوخته بودیم. پدرم سکوت بینمون رو شکست .</p><p></p><p>- حتماً پیش خودت فکر کردی من چقدر پدر بی مسولیتی هستم. حق هم داری؛ اما من هیچ وقت برای تو چنین چیزی رو نمیخواستم. تو تنها بچه منی، هجده سال تمام بزرگت کردم. ذره ذره قد کشیدنت رو تماشا کردم فکر میکنی برام راحتِ که رو همخون خودم معامله کنم؟ اینقدر بی غیرت نیستم .</p><p></p><p>به چشمهای نگران پدرم نگاه کردم و گفتم:</p><p></p><p>- من هیچ وقت درموردتون همچین فکری نکردم.</p><p></p><p>- حرفم رو قطع نکن. من برای تو بهترین آرزوها رو داشتم و دارم. دلم میخواست درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی؛ اما انگار با تقدیر و قسمت نمیشه جنگی... .</p><p></p><p>- اما این خود آدمها هستن که تقدیرشون رو رقم میزنن.</p><p></p><p>-گفتم حرف من رو قطع نکن. من حتی اگه بمیرم هم اجازه نمیدم بهادر تو رو با خودش ببره. تو درمورد من، پدرت، مردی که این همه سال با عشق بزرگت کرده، چی فکر کردی ؟</p><p></p><p>- من هیچ فکری نکردم، من دارم مردی رو میبینم که از غصه چقدر پیر شده، مادری رو میبینم که رو پاهاش بند نیست. شما میدونید که جون من به جونتون بسته است. چهطور از من انتظار دارید که نگرانتون نباشم؟</p><p></p><p>- دلم نمیخواد خودت رو قربانی ما کنی، شاید اگه خودت مستقیم به بهادر جواب منفی بدی، بیخیال بشه.</p><p></p><p>- تا جایی که من یادم هست، بهادرخان هیچ وقت از خواستهاش کوتاه نیومده.</p><p></p><p>- منظور؟</p><p></p><p>- هیچی، من تصمیم رو گرفتم.</p><p></p><p>-گفتم که تو نبایدخودت رو قربانی ما کنی.</p><p></p><p>از رو صندلی بلند شدم و همانطور که به سمت پلهها حرکت میکردم،گفتم:</p><p></p><p>_ به قول خودتون نمیشه با تقدیر جنگید.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 51800, member: 641"] #پارت ۳ دو هفته از اون روز میگذشت، بهادر توی این مدت چند باری دوباره به خونهمون اومده بود. اوضاع زندگیمون یک دفعه عوض شده بود. مامان مونس دائم در حال گریه بود و بی تابی میکرد، پدرم انگار یک شبِ پیر شده بود. خونه، خونهی همیشگی نبود. غم از دیوارهای خونه بالا رفته بود. و من دیگه اون دختری نبودم که صدای خنده هایش گوش فلک رو کر میکرد. حالم، شبیه حال ماهی قرمز کوچکی بود که به جای اقیانوس در تنگ کوچک شیشهای گیر افتاده بود. و من مانده بودم و یک دنیا حسرت، یک دنیا درد. چه باید میکردم؟ اصلاً مگه چارهای هم بود! میدونستم شروع این تصمیم خط بطلانی بر تمام آرزوهایم، عشقم، میشود و چقدر درد داره فراموش کردن! کنارپدرم نشستم و هر دو منتظر بههم چشم دوخته بودیم. پدرم سکوت بینمون رو شکست . - حتماً پیش خودت فکر کردی من چقدر پدر بی مسولیتی هستم. حق هم داری؛ اما من هیچ وقت برای تو چنین چیزی رو نمیخواستم. تو تنها بچه منی، هجده سال تمام بزرگت کردم. ذره ذره قد کشیدنت رو تماشا کردم فکر میکنی برام راحتِ که رو همخون خودم معامله کنم؟ اینقدر بی غیرت نیستم . به چشمهای نگران پدرم نگاه کردم و گفتم: - من هیچ وقت درموردتون همچین فکری نکردم. - حرفم رو قطع نکن. من برای تو بهترین آرزوها رو داشتم و دارم. دلم میخواست درست رو بخونی و برای خودت کسی بشی؛ اما انگار با تقدیر و قسمت نمیشه جنگی... . - اما این خود آدمها هستن که تقدیرشون رو رقم میزنن. -گفتم حرف من رو قطع نکن. من حتی اگه بمیرم هم اجازه نمیدم بهادر تو رو با خودش ببره. تو درمورد من، پدرت، مردی که این همه سال با عشق بزرگت کرده، چی فکر کردی ؟ - من هیچ فکری نکردم، من دارم مردی رو میبینم که از غصه چقدر پیر شده، مادری رو میبینم که رو پاهاش بند نیست. شما میدونید که جون من به جونتون بسته است. چهطور از من انتظار دارید که نگرانتون نباشم؟ - دلم نمیخواد خودت رو قربانی ما کنی، شاید اگه خودت مستقیم به بهادر جواب منفی بدی، بیخیال بشه. - تا جایی که من یادم هست، بهادرخان هیچ وقت از خواستهاش کوتاه نیومده. - منظور؟ - هیچی، من تصمیم رو گرفتم. -گفتم که تو نبایدخودت رو قربانی ما کنی. از رو صندلی بلند شدم و همانطور که به سمت پلهها حرکت میکردم،گفتم: _ به قول خودتون نمیشه با تقدیر جنگید. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین