انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="مائده بالانی" data-source="post: 122254" data-attributes="member: 641"><p># پارت ۵۳</p><p></p><p>تکهای از بهشت مقابل چشمانم بود. طبیعتی زیبا و بکر که قابل توصیف نبود.</p><p></p><p>نسیم خنکی میوزید و آرامش را برای لحظهای به جانم تزریق میکرد.</p><p></p><p>کامیار به طرف کلبه حرکت کرد و درش را انگار قفل بود باز کرد.</p><p></p><p>_ چرا وایستادی بیا داخل.</p><p></p><p>ابرویم را بالا انداختم</p><p></p><p>_ این بهشت رو از کجا پیدا کردی ؟</p><p></p><p>همانطور که خودش به داخل میرفت گفت:</p><p></p><p>_ حالا بیا داخل تا خوراک جک و جانورها نشدی.</p><p></p><p>ترسیدم و بدون معطلی وارد کلبه شدم.</p><p></p><p>_ اگه اینجا حیونی بیاد سراغمون چی؟</p><p></p><p>_ نترس خودم مراقبتم .</p><p></p><p>همزمان که به داخل کلبه نگاه میکردم گفتم:</p><p></p><p>_ تو خودت هنوز رفع اتهام نشدی.</p><p></p><p>کامیار کتش را در آورد و به سمت آشپزخانه کوچکی که گوشه کلبه بود رفت.</p><p></p><p>از فرصت استفاده کردم تا خوب کندو کاو کنم. کلبهی چوبی دنج که یک حال کوچک داشت با یک دست مبلمان و شومینه و گوشه اش یک آشپزخانه.</p><p>همه جا را خاک گرفته بود و معلوم بود مدتها کسی به آنجا نیامده بود.</p><p></p><p>روی کاناپه نشستم.</p><p></p><p>_ اونجا دنبال چی میگردی این همه مدت؟</p><p></p><p>کامیار همانطور که داشت از داخل کابینت چندوسیله بیرون میآورد گفت:</p><p></p><p>_ دارم سور و سات شام رو مهیا میکنم.</p><p></p><p>ابروهایم را در هم کشیدم.</p><p></p><p>_ مگه قراره شب رو اینجا بمونیم؟</p><p></p><p>_ خیلی وقته تو جاده بودیم تا بخواهیم برگردیم کلی زمان میبره و میخوریم به شب. درثانی ما هنوز باهم حرف نزدیم. پس کلی کار داریم.</p><p></p><p>از روی کاناپه بلند شدم.</p><p></p><p>_ بهتره برگردیم بابا نگران میشه.</p><p></p><p>_ کامیار به طرفم آمد</p><p></p><p>_ نگران عمو نباش. میدونه با منی</p><p></p><p>_ انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودی.</p><p></p><p>_ دیگه حالا.</p><p></p><p>_ امروز با شروین کلاس داشتم،از کار و زندگی منو انداختی.</p><p></p><p>گره کراواتش را شل کرد.</p><p></p><p>_ شرکت تو کلاس اون بی همه چیز اینقدر برات مهمه ؟</p><p></p><p>به وضوح متوجه عصبانیتش شدم. دلم میخواست کمی اذیتش کنم تا تلافی همه چیز را سرش خالی کنم.</p><p></p><p>_ خیلی استاد خوبیه، هم خوبه هم مهربونه هم ...</p><p></p><p>هولم داد و دوباره روی کاناپه افتادم.</p><p></p><p>_ خب میگفتی.</p><p></p><p>فاصلهمان خیلی کم بود. کراواتش را در دستم گرفتم و نگاه خمارم را به چشمهایش دوختم.</p><p></p><p>_ و بنظر نمیاد خیانت کار باشه.</p><p></p><p>همین جمله کافی بود تا او را بیشتر بهم بریزم و کلافهاش کنم.</p><p>کمی از من فاصله گرفت</p><p></p><p>_ نیاوردمت اینجا تا از اون مرتیکه برام سخنرانی کنی.</p><p></p><p>_ سوال کردی جوابت رو دادم .</p><p></p><p>محکم در آغوشم کشید. برای لحظهای قلبم از تپیدن توقف کرد.</p><p></p><p>_ بهت گفته بودم که دلم نمیخواد اسم این پسره رو بیاری. اما خیره سر رفتی باهاش کلاس هم برداشتی. آخه من با تو چیکار کنم گلی.</p><p></p><p>سکوت کرده بودم و زبانم انگار بند آمده بود. تا به حال اینقدر به او نزدیک نبودم، اینقدر نفس هایمان باهم یکی نشده بود.</p><p></p><p>_ زبونت رو آقا موشه خورد؟</p><p></p><p>مطمعن بودم گونههایم از خجالت سرخ شده بود.</p><p></p><p>_ له شدم کامیار.</p><p></p><p>_ گلچهره جای تو فقط اینجا پیش منه. به هیچ کس اجازه نمیدم کسی تورو همه زندگی من رو از من بگیره.</p><p></p><p></p><p>کمی فاصله گرفت و نگاهش به نگاهم سنجاق کرد.</p><p></p><p>_ نکنه دیگه برات جذاب نیستم؟</p><p></p><p>_ نه اینطور نیست.</p><p></p><p>_ میدونی عادی شدن با یک شیب ملایم بی رحم اتفاق میافته. از اینکه صدات بزنم و به جای جانم بهم بگی بله بیزارم. عادی شدن عمیق ترس منه، زجرآورترین اعتراف منه.</p><p></p><p>_ کامیار من خودم دیدمتون.</p><p></p><p>_ بخدا اصلا اونطور که فکر میکنی نیست.</p><p></p><p>_ باشه توضیح بده. اما اگه قانع نشدم باید بزاری هرتصمیمی که میخوام بگیرم.</p><p></p><p>از آغوشش بیرون آمدم و کنار هم روی کاناپه نشستیم.</p><p></p><p>[USER=1435]@regle cassée[/USER]</p><p></p><p>[USER=5731]@ALONE1382[/USER]</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="مائده بالانی, post: 122254, member: 641"] # پارت ۵۳ تکهای از بهشت مقابل چشمانم بود. طبیعتی زیبا و بکر که قابل توصیف نبود. نسیم خنکی میوزید و آرامش را برای لحظهای به جانم تزریق میکرد. کامیار به طرف کلبه حرکت کرد و درش را انگار قفل بود باز کرد. _ چرا وایستادی بیا داخل. ابرویم را بالا انداختم _ این بهشت رو از کجا پیدا کردی ؟ همانطور که خودش به داخل میرفت گفت: _ حالا بیا داخل تا خوراک جک و جانورها نشدی. ترسیدم و بدون معطلی وارد کلبه شدم. _ اگه اینجا حیونی بیاد سراغمون چی؟ _ نترس خودم مراقبتم . همزمان که به داخل کلبه نگاه میکردم گفتم: _ تو خودت هنوز رفع اتهام نشدی. کامیار کتش را در آورد و به سمت آشپزخانه کوچکی که گوشه کلبه بود رفت. از فرصت استفاده کردم تا خوب کندو کاو کنم. کلبهی چوبی دنج که یک حال کوچک داشت با یک دست مبلمان و شومینه و گوشه اش یک آشپزخانه. همه جا را خاک گرفته بود و معلوم بود مدتها کسی به آنجا نیامده بود. روی کاناپه نشستم. _ اونجا دنبال چی میگردی این همه مدت؟ کامیار همانطور که داشت از داخل کابینت چندوسیله بیرون میآورد گفت: _ دارم سور و سات شام رو مهیا میکنم. ابروهایم را در هم کشیدم. _ مگه قراره شب رو اینجا بمونیم؟ _ خیلی وقته تو جاده بودیم تا بخواهیم برگردیم کلی زمان میبره و میخوریم به شب. درثانی ما هنوز باهم حرف نزدیم. پس کلی کار داریم. از روی کاناپه بلند شدم. _ بهتره برگردیم بابا نگران میشه. _ کامیار به طرفم آمد _ نگران عمو نباش. میدونه با منی _ انگار از قبل برنامه ریزی کرده بودی. _ دیگه حالا. _ امروز با شروین کلاس داشتم،از کار و زندگی منو انداختی. گره کراواتش را شل کرد. _ شرکت تو کلاس اون بی همه چیز اینقدر برات مهمه ؟ به وضوح متوجه عصبانیتش شدم. دلم میخواست کمی اذیتش کنم تا تلافی همه چیز را سرش خالی کنم. _ خیلی استاد خوبیه، هم خوبه هم مهربونه هم ... هولم داد و دوباره روی کاناپه افتادم. _ خب میگفتی. فاصلهمان خیلی کم بود. کراواتش را در دستم گرفتم و نگاه خمارم را به چشمهایش دوختم. _ و بنظر نمیاد خیانت کار باشه. همین جمله کافی بود تا او را بیشتر بهم بریزم و کلافهاش کنم. کمی از من فاصله گرفت _ نیاوردمت اینجا تا از اون مرتیکه برام سخنرانی کنی. _ سوال کردی جوابت رو دادم . محکم در آغوشم کشید. برای لحظهای قلبم از تپیدن توقف کرد. _ بهت گفته بودم که دلم نمیخواد اسم این پسره رو بیاری. اما خیره سر رفتی باهاش کلاس هم برداشتی. آخه من با تو چیکار کنم گلی. سکوت کرده بودم و زبانم انگار بند آمده بود. تا به حال اینقدر به او نزدیک نبودم، اینقدر نفس هایمان باهم یکی نشده بود. _ زبونت رو آقا موشه خورد؟ مطمعن بودم گونههایم از خجالت سرخ شده بود. _ له شدم کامیار. _ گلچهره جای تو فقط اینجا پیش منه. به هیچ کس اجازه نمیدم کسی تورو همه زندگی من رو از من بگیره. کمی فاصله گرفت و نگاهش به نگاهم سنجاق کرد. _ نکنه دیگه برات جذاب نیستم؟ _ نه اینطور نیست. _ میدونی عادی شدن با یک شیب ملایم بی رحم اتفاق میافته. از اینکه صدات بزنم و به جای جانم بهم بگی بله بیزارم. عادی شدن عمیق ترس منه، زجرآورترین اعتراف منه. _ کامیار من خودم دیدمتون. _ بخدا اصلا اونطور که فکر میکنی نیست. _ باشه توضیح بده. اما اگه قانع نشدم باید بزاری هرتصمیمی که میخوام بگیرم. از آغوشش بیرون آمدم و کنار هم روی کاناپه نشستیم. [USER=1435]@regle cassée[/USER] [USER=5731]@ALONE1382[/USER] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان چشم های وحشی | مائده بالانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین