انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 95647" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-size: 12px">بسم الله الرحمن الرحیم</span></p><p><span style="font-size: 12px">#پارت_اول</span></p><p><span style="font-size: 12px"> *آرمیتا*</span></p><p><span style="font-size: 12px">عینک دودیام رو برداشتم، نفسم رو آروم فوت کردم و رفتم جلوتر و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- خدا رحمتشون کنه!</span></p><p><span style="font-size: 12px">سری تکون داد و آروم گفت:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- ممنون، ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">نیمچه لبخندی زدم و با حمید رفتیم داخل، یه گوشه توی محوطه باز مسجد ایستادیم و هرکسی رو میدیدم زیر ذره بین قرار میدادم، هر چیزی میتونست من رو به یه سر نخ برسونه. </span></p><p><span style="font-size: 12px">با صدای حمید چشمهام رو سوق دادم به سمتش.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- آرمیتا؛ تو الآن اینجا چیکار میکنی؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">ابرویی بالا انداختم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- پس انتظار داری کجا باشم!؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- تو یه خانومی نباید اینجا باشی، باید بری پیش خانومها زشته اینجا ایستادی. </span></p><p><span style="font-size: 12px">با کفش پاشنه دارم، کفشش رو لگد کردم که قیافهاش جمع شد با لبخندی که عین اسکلها روی لبم بود خطاب به حمید گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- زشت عمته، اگه به تو باشه که دیگه هیچی به دست نمیارم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- الآن مثلاً تو هستی چه چیزی به دست میاری!؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">پوکر فیس نگاهش کردم، و چیزی نگفتم حوصله کلکل با حمید رو دیگه نداشتم. نمیدونم این چرا با من اومدِ.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- میگم آرمیتا، نمیری خواهر مادرش رو ببینی؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چرا برم؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- خب شاید یه چیزی اونجا پیدا کردی، ما هنوز با خانوادهاش دقیق حرف نزدیم که چیزی گیر بیاریم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">به آسمون نگاهی انداختم و از ته دل از خدا خواستم این بشر رو از سر راهم برداره.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- من بدونم خواهر مادر این مرحوم کجا هستن؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- میخوای بریم از داداشش بپرسیم!؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">لبم رو گزیدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- توروخدا آبروم رو نبر! بعداً وقت هست واسه این چیزها الآن حال هیچ کدومشون خوب نیست، داغ دیدهان.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- بابا فهمیده!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- توروخدا خجالتم نده.</span></p><p><span style="font-size: 12px">***</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- قربان تو مراسم ختم شرکت کردیم، اما چیز مشکوکی ندیدیم. فقط مونده با خانواده مرحوم حرف بزنیم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">سرهنگ رمضانی:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- میدونم حال خوشی ندارن، اما بهتره که هرچه زودتر باهاشون حرف بزنین تا جزئیات رو از دست ندیم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">کمرم رو صاف کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- ببخشید قربان! من میتونم اینکار رو بکنم؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">سرهنگ رمضانی:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- سروان؛ تو کار مهمتری داری انجام بدی. سروان محمودی هست!</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- کی؟ من؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">با چشمهای درشت شده سرهنگ، دلم میخواست یکی از پروندهها رو افقی فرو کنم توی حلقش. </span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید: </span></p><p><span style="font-size: 12px">- نه، یعنی معذرت میخوام قربان. بله حتماً اینکار رو انجام میدم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">سرهنگ، چند ثانیه مردد نگاهش کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-size: 12px">سرهنگ رمضانی:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- خوبه فردا میخوام گزارش کارت روی میزم باشه.</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چ... چشم قربان.</span></p><p><span style="font-size: 12px">سرهنگ رمضانی:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- مرخصین!</span></p><p><span style="font-size: 12px">بلند شدیم و با گذاشتن احترام نظامی از اتاق سرهنگ اومدیم بیرون، به سمت اتاق مشترکم با حمید و سروان رحیمی رفتم. حمید هم عین جوجه غاز دنبالم راه میاومد. </span></p><p><span style="font-size: 12px">در اتاق رو باز کردم که باد کولر، پوست صورتم رو نوازش کرد. نفس راحتی کشیدم سروان به احترام ما بلند شد و احترام نظامی گذاشت. </span></p><p><span style="font-size: 12px">سرم رو به نشونه آزاد باش تکون دادم که آروم نشست روی صندلیش. حمید در رو بست و گفت:</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- اوه اوه! میترا خانوم و احترام گذاشتن؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">میترا:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- زهرمار مسخره، خوب چندتا مأمور پشت سرتون بودن نمیشد که اسکل بازی در بیارم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">نیشخندی زدم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- صد تبارکالله من به اسکل بازیهات بیشتر عادت دارم، چون حداقل خودت رو نشون میدی.</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- آرمیتا تمومش کن!</span></p><p><span style="font-size: 12px">چشمهام رو توی حدقه گردوندم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- من؛ چیزی رو شروع نکردم که حالا بخوام تمومش کنم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">میترا:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- حمید طوری نیست بیخیال بزار، همینجوری زخم زبون بزنه. </span></p><p><span style="font-size: 12px">به سمت میزم رفتم و بدون هیچ حس خاصی گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- حتی لایق زخم زبونم نیستی!</span></p><p><span style="font-size: 12px">با نگاهی سرخورده الکی یه پرونده رو باز کرد و چیزی نگفت، حمیدهم با خشم نگاهم میکرد و به سمت میزش میرفت. </span></p><p><span style="font-size: 12px">امروز زیاد کاری نداشتم، گوشیم رو برداشتم و به مامانم پیام دادم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">( سلام مامان، امشب زود میام خونه دلم هوس ته چینت رو کرده برام بپز میخوام در آغوش گرم خانواده امشب رو سر کنم. البته اگه جایی باشه.)</span></p><p><span style="font-size: 12px">روی سند پیام کلیک کردم و برنامه دفترچه خاطراتم رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن اتفاقاتی که دیروز افتاده بود. </span></p><p><span style="font-size: 12px">فضا خیلی سنگین بود، میترا تند تند نفس میکشید نشون از این بود نیم ساعت دیگه زرتی میزنه زیر گریه. حمیدهم هی بیخودی نازش رو میکشید و براش آب میریخت، نمیدونم اینجا اداره پلیسه یا سینما هالیوود. </span></p><p><span style="font-size: 12px">از صدای پچپچ های حمید در گوش میترا به ستوه اومدم، و با صدای نسبتاً بلندی گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- ببخشید، ولی صداتون رو مخمه الآنم میخوام رو یکی از پروندههام کار کنم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید با چهرهای عبوس نگاهم کرد و گفت:</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- عجب آدمی هستی! تو امروز که کاری نداری. فقط بلدی هر روز رو زهرمارمون بکنی. </span></p><p><span style="font-size: 12px">یکی از پروندههایی که دو سه روزه عقب انداختمش رو باز کردم و ریلکس گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- شما خودتون زهرمارین، از روزش میگین!</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- ت... </span></p><p><span style="font-size: 12px">میترا:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- بسه حمید بسه! بیخیالش. </span></p><p><span style="font-size: 12px">پوزخندی زدم و پایان مکالمه رو با این پوزخند اعلام کردم. سرم رو تا گردن فرو کرده بودم توی پرونده و شدیداً درگیر شده بودم نفهمیدم، چه چیزهایی یادداشت میکردم داشتم چیکار میکردم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">فقط با صدای حمید به خودم اومدم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">حمید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- پاشو دختر ساعت کاری تموم شده. </span></p><p><span style="font-size: 12px">گردنم رو بالا پایین کردم، آخ آرومی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با برداشتن وسایلم و پرونده مورد نظرم بدون توجه به میترا و حمید از اتاق زدم بیرون. </span></p><p><span style="font-size: 12px">از اداره اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به ساعت مچیم انداختم اینکه خراب شده کلاً ماشینم رو پیدا کردم و سوارش شدم صدای بوق و گذر موتورها رو نِرم بود. با یه بسم الله ماشین رو روشن کردم و راه افتادم به سمت خونه.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 95647, member: 957"] [SIZE=12px]بسم الله الرحمن الرحیم #پارت_اول *آرمیتا* عینک دودیام رو برداشتم، نفسم رو آروم فوت کردم و رفتم جلوتر و گفتم: - خدا رحمتشون کنه! سری تکون داد و آروم گفت: - ممنون، ایشالله تو شادی هاتون جبران کنیم. نیمچه لبخندی زدم و با حمید رفتیم داخل، یه گوشه توی محوطه باز مسجد ایستادیم و هرکسی رو میدیدم زیر ذره بین قرار میدادم، هر چیزی میتونست من رو به یه سر نخ برسونه. با صدای حمید چشمهام رو سوق دادم به سمتش. - آرمیتا؛ تو الآن اینجا چیکار میکنی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - پس انتظار داری کجا باشم!؟ - تو یه خانومی نباید اینجا باشی، باید بری پیش خانومها زشته اینجا ایستادی. با کفش پاشنه دارم، کفشش رو لگد کردم که قیافهاش جمع شد با لبخندی که عین اسکلها روی لبم بود خطاب به حمید گفتم: - زشت عمته، اگه به تو باشه که دیگه هیچی به دست نمیارم. - الآن مثلاً تو هستی چه چیزی به دست میاری!؟ پوکر فیس نگاهش کردم، و چیزی نگفتم حوصله کلکل با حمید رو دیگه نداشتم. نمیدونم این چرا با من اومدِ. - میگم آرمیتا، نمیری خواهر مادرش رو ببینی؟ - چرا برم؟ - خب شاید یه چیزی اونجا پیدا کردی، ما هنوز با خانوادهاش دقیق حرف نزدیم که چیزی گیر بیاریم. به آسمون نگاهی انداختم و از ته دل از خدا خواستم این بشر رو از سر راهم برداره. - من بدونم خواهر مادر این مرحوم کجا هستن؟ - میخوای بریم از داداشش بپرسیم!؟ لبم رو گزیدم و گفتم: - توروخدا آبروم رو نبر! بعداً وقت هست واسه این چیزها الآن حال هیچ کدومشون خوب نیست، داغ دیدهان. - بابا فهمیده! - توروخدا خجالتم نده. *** حمید: - قربان تو مراسم ختم شرکت کردیم، اما چیز مشکوکی ندیدیم. فقط مونده با خانواده مرحوم حرف بزنیم. سرهنگ رمضانی: - میدونم حال خوشی ندارن، اما بهتره که هرچه زودتر باهاشون حرف بزنین تا جزئیات رو از دست ندیم. کمرم رو صاف کردم و گفتم: - ببخشید قربان! من میتونم اینکار رو بکنم؟ سرهنگ رمضانی: - سروان؛ تو کار مهمتری داری انجام بدی. سروان محمودی هست! حمید: - کی؟ من؟ با چشمهای درشت شده سرهنگ، دلم میخواست یکی از پروندهها رو افقی فرو کنم توی حلقش. حمید: - نه، یعنی معذرت میخوام قربان. بله حتماً اینکار رو انجام میدم. سرهنگ، چند ثانیه مردد نگاهش کرد و گفت: سرهنگ رمضانی: - خوبه فردا میخوام گزارش کارت روی میزم باشه. حمید: - چ... چشم قربان. سرهنگ رمضانی: - مرخصین! بلند شدیم و با گذاشتن احترام نظامی از اتاق سرهنگ اومدیم بیرون، به سمت اتاق مشترکم با حمید و سروان رحیمی رفتم. حمید هم عین جوجه غاز دنبالم راه میاومد. در اتاق رو باز کردم که باد کولر، پوست صورتم رو نوازش کرد. نفس راحتی کشیدم سروان به احترام ما بلند شد و احترام نظامی گذاشت. سرم رو به نشونه آزاد باش تکون دادم که آروم نشست روی صندلیش. حمید در رو بست و گفت: حمید: - اوه اوه! میترا خانوم و احترام گذاشتن؟ میترا: - زهرمار مسخره، خوب چندتا مأمور پشت سرتون بودن نمیشد که اسکل بازی در بیارم. نیشخندی زدم و گفتم: - صد تبارکالله من به اسکل بازیهات بیشتر عادت دارم، چون حداقل خودت رو نشون میدی. حمید: - آرمیتا تمومش کن! چشمهام رو توی حدقه گردوندم و گفتم: - من؛ چیزی رو شروع نکردم که حالا بخوام تمومش کنم. میترا: - حمید طوری نیست بیخیال بزار، همینجوری زخم زبون بزنه. به سمت میزم رفتم و بدون هیچ حس خاصی گفتم: - حتی لایق زخم زبونم نیستی! با نگاهی سرخورده الکی یه پرونده رو باز کرد و چیزی نگفت، حمیدهم با خشم نگاهم میکرد و به سمت میزش میرفت. امروز زیاد کاری نداشتم، گوشیم رو برداشتم و به مامانم پیام دادم. ( سلام مامان، امشب زود میام خونه دلم هوس ته چینت رو کرده برام بپز میخوام در آغوش گرم خانواده امشب رو سر کنم. البته اگه جایی باشه.) روی سند پیام کلیک کردم و برنامه دفترچه خاطراتم رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن اتفاقاتی که دیروز افتاده بود. فضا خیلی سنگین بود، میترا تند تند نفس میکشید نشون از این بود نیم ساعت دیگه زرتی میزنه زیر گریه. حمیدهم هی بیخودی نازش رو میکشید و براش آب میریخت، نمیدونم اینجا اداره پلیسه یا سینما هالیوود. از صدای پچپچ های حمید در گوش میترا به ستوه اومدم، و با صدای نسبتاً بلندی گفتم: - ببخشید، ولی صداتون رو مخمه الآنم میخوام رو یکی از پروندههام کار کنم. حمید با چهرهای عبوس نگاهم کرد و گفت: حمید: - عجب آدمی هستی! تو امروز که کاری نداری. فقط بلدی هر روز رو زهرمارمون بکنی. یکی از پروندههایی که دو سه روزه عقب انداختمش رو باز کردم و ریلکس گفتم: - شما خودتون زهرمارین، از روزش میگین! حمید: - ت... میترا: - بسه حمید بسه! بیخیالش. پوزخندی زدم و پایان مکالمه رو با این پوزخند اعلام کردم. سرم رو تا گردن فرو کرده بودم توی پرونده و شدیداً درگیر شده بودم نفهمیدم، چه چیزهایی یادداشت میکردم داشتم چیکار میکردم. فقط با صدای حمید به خودم اومدم. حمید: - پاشو دختر ساعت کاری تموم شده. گردنم رو بالا پایین کردم، آخ آرومی زیر لب زمزمه کردم و بلند شدم چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با برداشتن وسایلم و پرونده مورد نظرم بدون توجه به میترا و حمید از اتاق زدم بیرون. از اداره اومدم بیرون و نفس عمیقی کشیدم، نگاهی به ساعت مچیم انداختم اینکه خراب شده کلاً ماشینم رو پیدا کردم و سوارش شدم صدای بوق و گذر موتورها رو نِرم بود. با یه بسم الله ماشین رو روشن کردم و راه افتادم به سمت خونه.[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین