انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 124984" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-family: 'Tanha'">#پارت_هفتم</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">همه جا در ظلمت فرو رفته بود. انگار که تمامی الههها میدانستند امشب چه خبری است، نه صدایی از حیوانی برمیخیزید. نه برگ و بادی جرأت تکان خوردن داشت، نه روحی اجازه پر کشیدن. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">قوس ماه صورتش را به خوبی در برگرفته بود، خونی که در تمام رگهایش یخ بسته بود آرام، آرام جریان پیدا میکرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">زوزه گرگها از ناکجا آباد برخواسته بود و ترس را چنان بر آفرینش قالب کرده بودند که جنبندهای شجاعت دمی نفس کشیدن را نداشت. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">روح میان ستاره شش پر گیر افتاده بود، گویا به هر دری میکوبید دری نامرئی نمیگذاشت که قدمی از مرکز آن ستاره دور شود. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">افرادی با لباسهای عجیب و غریب دور تا دور ستاره را پر کرده بودند و به زبانی غریبانه وردهایی زیر لب زمزمه میکردند. برگ درختان و گرد ریزهای خاک دور تا دور آنها را برگرفته بود. انگار که گرد بادی به وجود آمده و قرار است تمامی آنها را درون خود ببلعد. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">طنابی نامرئی بر گردن بی جسمش حلقه شد و آن را به زمین چسباند، پاها و دستهایش هم توسط همان طناب نامرئی در بر گرفته شدند و محکم به زمین میخشان کرد. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">گرد باد خاک و برگها با سرعتی دیدنیتر دور آنها میچرخید. صدای جیغ بلند آن افراد از روی درد گوش را میخراشید. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">صدایی که مشخص نبود منبعاش کجاست گفت:</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">- چیزی نمانده است! این آخرین راهمان است! </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">گرد بادی که در آسمان و تا خلعی عمیق بالا کشیده شده بود به ناگهان ریزش کرد. همه آن افراد به گوشه کناری محکم کوبیده شدند، این نیرو از کجا سرچشمه میگرفت فقط آن میدانست!</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">***</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">ظلمت چهره ماه راهم پوشانده بود. زوزه گرگها قرار نبود بند بیاید، بندهای تاریکی از دل ماه به جسم آن رسوخ میکردند. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">تنش گرم بود خبری از سفیدی بی حد و اندازه پوستش نبود، بندهای تاریکی دور تا دورش مانند پیچک پیچ خوردند و در نهایت مانند آبی که به سراشیبی رسیده باشد به چاه دهانش ریختند. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">تنش میان این پیچکها زجر میکشید و روحش چنان دردی را حس میکرد که گویا عذاب جهنم حوالی آن میرقصد. صدای جیغهای بلندی در گوشش بودند، سوهان روحش شده بودند.</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">اثری از آن پیچکهای سیاه نبود، طولی نکشید که وحشت زده چشمهایش را باز کرد و تمام آن تاریکیها از چشمانش ساتع شدند، جسمش دیگر روی سطح صاف نبود در هوا معلطق مانده بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">روشنایی فقط دور آن میچرخید و تاریکیهم کل زمین را در خود پیچیده بود، تنها چیزی که میان آن تاریکی خفقان آور مشخص بود چشمهای به ظلمت نشسته دخترک بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">انتهای این تاریکی به ماه روشن وصل بود. آرام، آرام ظلمت چشمانش به سفیدی هاله ماه گشت و بی جان روی سطح صاف افتاد. تن درد کشیدهاش آرامش ماه را از آن خود کرد. نور سفیدی چون روزنهای کوچک از قلب کوچکش سرباز کرد و همه جا را فرا گرفت، همه چیز برای رفتنش محیا بود. </span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">گرد باد سنگینی دور تا دور جهنم سرد را فرا گرفته بود، نور سفیدی که از میان قلب کوچک دخترک به همه جا ساتع میشد میخواست دل ماه را بشکافد و چاکی بر قلب ظلمات بیفکند. جسم دخترک مانند قلعه شنی که در حال ریزش است، از پایین با بالا ریزش میکرد و آهسته به کام روشنایی میرفت و در نور قلبش گم میشد.</span></p><p><span style="font-family: 'Tanha'">وقتیکه در نور پنهان شد، گردباد خوابید. ابرها کنار رفتن تا ماه نفسی تازه کند، زوزه گرگهای گرسنه که معلوم نبود صدایشان از کجا میآمد فروکش کرد، نسیم ملایمی روشنایی را به سمت آسمان هدایت کرد و در نهایت نور با دخترک در دل آسمان چون ستارهای محو شدند.</span> پایانی که شروعِ، آغاز بود!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 124984, member: 957"] [FONT=Tanha]#پارت_هفتم همه جا در ظلمت فرو رفته بود. انگار که تمامی الههها میدانستند امشب چه خبری است، نه صدایی از حیوانی برمیخیزید. نه برگ و بادی جرأت تکان خوردن داشت، نه روحی اجازه پر کشیدن. قوس ماه صورتش را به خوبی در برگرفته بود، خونی که در تمام رگهایش یخ بسته بود آرام، آرام جریان پیدا میکرد. زوزه گرگها از ناکجا آباد برخواسته بود و ترس را چنان بر آفرینش قالب کرده بودند که جنبندهای شجاعت دمی نفس کشیدن را نداشت. *** روح میان ستاره شش پر گیر افتاده بود، گویا به هر دری میکوبید دری نامرئی نمیگذاشت که قدمی از مرکز آن ستاره دور شود. افرادی با لباسهای عجیب و غریب دور تا دور ستاره را پر کرده بودند و به زبانی غریبانه وردهایی زیر لب زمزمه میکردند. برگ درختان و گرد ریزهای خاک دور تا دور آنها را برگرفته بود. انگار که گرد بادی به وجود آمده و قرار است تمامی آنها را درون خود ببلعد. طنابی نامرئی بر گردن بی جسمش حلقه شد و آن را به زمین چسباند، پاها و دستهایش هم توسط همان طناب نامرئی در بر گرفته شدند و محکم به زمین میخشان کرد. گرد باد خاک و برگها با سرعتی دیدنیتر دور آنها میچرخید. صدای جیغ بلند آن افراد از روی درد گوش را میخراشید. صدایی که مشخص نبود منبعاش کجاست گفت: - چیزی نمانده است! این آخرین راهمان است! گرد بادی که در آسمان و تا خلعی عمیق بالا کشیده شده بود به ناگهان ریزش کرد. همه آن افراد به گوشه کناری محکم کوبیده شدند، این نیرو از کجا سرچشمه میگرفت فقط آن میدانست! *** ظلمت چهره ماه راهم پوشانده بود. زوزه گرگها قرار نبود بند بیاید، بندهای تاریکی از دل ماه به جسم آن رسوخ میکردند. تنش گرم بود خبری از سفیدی بی حد و اندازه پوستش نبود، بندهای تاریکی دور تا دورش مانند پیچک پیچ خوردند و در نهایت مانند آبی که به سراشیبی رسیده باشد به چاه دهانش ریختند. تنش میان این پیچکها زجر میکشید و روحش چنان دردی را حس میکرد که گویا عذاب جهنم حوالی آن میرقصد. صدای جیغهای بلندی در گوشش بودند، سوهان روحش شده بودند. اثری از آن پیچکهای سیاه نبود، طولی نکشید که وحشت زده چشمهایش را باز کرد و تمام آن تاریکیها از چشمانش ساتع شدند، جسمش دیگر روی سطح صاف نبود در هوا معلطق مانده بود. روشنایی فقط دور آن میچرخید و تاریکیهم کل زمین را در خود پیچیده بود، تنها چیزی که میان آن تاریکی خفقان آور مشخص بود چشمهای به ظلمت نشسته دخترک بود. انتهای این تاریکی به ماه روشن وصل بود. آرام، آرام ظلمت چشمانش به سفیدی هاله ماه گشت و بی جان روی سطح صاف افتاد. تن درد کشیدهاش آرامش ماه را از آن خود کرد. نور سفیدی چون روزنهای کوچک از قلب کوچکش سرباز کرد و همه جا را فرا گرفت، همه چیز برای رفتنش محیا بود. گرد باد سنگینی دور تا دور جهنم سرد را فرا گرفته بود، نور سفیدی که از میان قلب کوچک دخترک به همه جا ساتع میشد میخواست دل ماه را بشکافد و چاکی بر قلب ظلمات بیفکند. جسم دخترک مانند قلعه شنی که در حال ریزش است، از پایین با بالا ریزش میکرد و آهسته به کام روشنایی میرفت و در نور قلبش گم میشد. وقتیکه در نور پنهان شد، گردباد خوابید. ابرها کنار رفتن تا ماه نفسی تازه کند، زوزه گرگهای گرسنه که معلوم نبود صدایشان از کجا میآمد فروکش کرد، نسیم ملایمی روشنایی را به سمت آسمان هدایت کرد و در نهایت نور با دخترک در دل آسمان چون ستارهای محو شدند.[/FONT] پایانی که شروعِ، آغاز بود! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین