انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 104984" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-size: 12px">#پارت_سوم</span></p><p><span style="font-size: 12px">*آرمیتا*</span></p><p><span style="font-size: 12px">ماشین رو گوشهای پارک کردم و پیاده شدم، به سمت شیرینی فروشی رفتم. همینکه رفتم داخل باد خنکی پوستم رو نوازش داد. با آرامش ایستادم و دنبال شیرینیهای مورد علاقه مامان و بابام میگشتم که بالأخره پیداشون کردم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">با صدای شیرینی فروش چشم از شیرینیها گرفتم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- چطور میتونم کمکتون کنم!؟ </span></p><p><span style="font-size: 12px">با اشاره با شیرینیهایی که نیت داشتم بخرم گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- یه کیلو از اینها لطفاً!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- اوه حتماً.</span></p><p><span style="font-size: 12px">منتظر موندم تا شیرینیها رو توی جعبه قرار داد و کشید. به سمت صندوق رفتم و کارتم رو گذاشتم روی میز! کارت رو برداشت و گفت:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- قابل شما رو نداره! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- تشکر! </span></p><p><span style="font-size: 12px">با گرفتن جعبه شیرینی و کارتم از شیرینی فروشی زدم بیرون، به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم جعبه رو گذاشتم روی صندلی شاگرد. با صدای زنگ گوشیم کلافه گوشی رو برداشتم. مامان بود! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- بله مامان! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- دختر کجایی!؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- نزدیک خونهام! الآن میرسم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- آها باشه مراقب خودت باش!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چشم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">دو قدم راه که این حرفها رو نداره، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، بعد ده دقیقه جلوی خونمون بودم! البته باید بگم خونشون! </span></p><p><span style="font-size: 12px">ماشین رو توی کوچه پارک کردم و با برداشتن جعبه شیرینی پیاده شدم، به سمت در رفتم و با دستهایی که میلرزید زنگ رو فشوردم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- کیه؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- بابا منم! در رو باز کن. </span></p><p><span style="font-size: 12px">در بعد مکثی کوتاه باز شد همینکه پام رو گذاشتم داخل، با موجی از اتفاقات خوشایند و ناخوشایند رو به رو شدم. اتفاقاتی که توی ذهنم مثل پرندهای لونه کردن، نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم به سمت ورودی اصلی. مامانم با خوشحالی جلوی در ایستاده بود، با دیدنش میون چهارچوب در دلم میخواست بچه بودم و از دور میدویدم تا بپرم بغلش. </span></p><p><span style="font-size: 12px">اما بزرگ شده بودم! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام مامانی! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام دردت به جونم، بیا تو قربونت برم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">آروم دستم رو گرفت و بغلم کرد دلم میخواست زمان متوقف بشه و من توی این بغل تا ابد حبس بشم، بغلی از جنس آرامش بغلی که صاحبش بدون منت تورو به آرامش دعوت میکرد. </span></p><p><span style="font-size: 12px"></span></p><p><span style="font-size: 12px"></span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 104984, member: 957"] [SIZE=12px]#پارت_سوم *آرمیتا* ماشین رو گوشهای پارک کردم و پیاده شدم، به سمت شیرینی فروشی رفتم. همینکه رفتم داخل باد خنکی پوستم رو نوازش داد. با آرامش ایستادم و دنبال شیرینیهای مورد علاقه مامان و بابام میگشتم که بالأخره پیداشون کردم. با صدای شیرینی فروش چشم از شیرینیها گرفتم. - چطور میتونم کمکتون کنم!؟ با اشاره با شیرینیهایی که نیت داشتم بخرم گفتم: - یه کیلو از اینها لطفاً! - اوه حتماً. منتظر موندم تا شیرینیها رو توی جعبه قرار داد و کشید. به سمت صندوق رفتم و کارتم رو گذاشتم روی میز! کارت رو برداشت و گفت: - قابل شما رو نداره! - تشکر! با گرفتن جعبه شیرینی و کارتم از شیرینی فروشی زدم بیرون، به سمت ماشینم رفتم و سوار شدم جعبه رو گذاشتم روی صندلی شاگرد. با صدای زنگ گوشیم کلافه گوشی رو برداشتم. مامان بود! - بله مامان! - دختر کجایی!؟ - نزدیک خونهام! الآن میرسم. - آها باشه مراقب خودت باش! - چشم. دو قدم راه که این حرفها رو نداره، ماشین رو روشن کردم و راه افتادم، بعد ده دقیقه جلوی خونمون بودم! البته باید بگم خونشون! ماشین رو توی کوچه پارک کردم و با برداشتن جعبه شیرینی پیاده شدم، به سمت در رفتم و با دستهایی که میلرزید زنگ رو فشوردم. - کیه؟ آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - بابا منم! در رو باز کن. در بعد مکثی کوتاه باز شد همینکه پام رو گذاشتم داخل، با موجی از اتفاقات خوشایند و ناخوشایند رو به رو شدم. اتفاقاتی که توی ذهنم مثل پرندهای لونه کردن، نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم به سمت ورودی اصلی. مامانم با خوشحالی جلوی در ایستاده بود، با دیدنش میون چهارچوب در دلم میخواست بچه بودم و از دور میدویدم تا بپرم بغلش. اما بزرگ شده بودم! - سلام مامانی! - سلام دردت به جونم، بیا تو قربونت برم. آروم دستم رو گرفت و بغلم کرد دلم میخواست زمان متوقف بشه و من توی این بغل تا ابد حبس بشم، بغلی از جنس آرامش بغلی که صاحبش بدون منت تورو به آرامش دعوت میکرد. [/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین