انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="DINO" data-source="post: 103567" data-attributes="member: 957"><p><span style="font-size: 12px">#پارت_دوم</span></p><p><span style="font-size: 12px">*آرمیتا*</span></p><p><span style="font-size: 12px">ماشین روی توی پارکینگ پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم، دکمهاش رو فشار دادم تا در باز باشه. اینقدر خسته بودم نمیدونم چطوری میخوام برم خونه بابام. با فشار دادن دکمه طبقه هفت به آینه آسانسور تکیه دادم و چشمهام رو بستم صدای آهنگ ملایمی که فضای کوچیک آسانسور رو پر کرده بود بهم حس خوبی میداد. </span></p><p><span style="font-size: 12px">با ایستادن آسانسور چشمهام رو باز کردم و سلانه سلانه به سمت در خونهام رفتم، خونهای که از همون سالی که رفتم دانشگاه افسری شد پناهگاهم. توی خونه بابام دیگه جایی نداشتم! </span></p><p><span style="font-size: 12px">در خونه رو باز کردم و کفشهام رو هرکدوم به سویی پرتاب کردم، به سمت سالن خونه رفتم و خودم رو با همون لباسها انداختم روی مبل و با صدای بلندی گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- آخیش!</span></p><p><span style="font-size: 12px">خودم رو توی مبل سه نفره جا دادم، نا نداشتم بلند شم لباسهام رو عوض کنم یا حتی برم روی تختم کمی استراحت کنم. گوشیم رو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم که بیدار شم و برم خونه بابام، با در آوردن مقنعهام از سرم چشمهام رو بستم و سه سوته خوابیدم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">***</span></p><p><span style="font-size: 12px">با صدای زنگ گوشیم، با خستگی چشمهام رو باز کردم سرم رو چرخوندم گوشیم رو بردارم که از درد گردن جیغم هوا رفت. آی مادر نفله شدم، دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. مامانم بود! صاف نشستم روی مبل و با یه دستم گردنم رو ماساژ دادم و با دست دیگم آیکون سبز تماس رو کشیدم به راست. </span></p><p><span style="font-size: 12px">صدای گرم مامان توی گوشم پیچید و همین باعث شد ناخودآگاه لبخندی روی لبم جا خوش کنه. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام دخترم.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام مامان خانوم حال شما؟ خوبی؟</span></p><p><span style="font-size: 12px">- قربونت دخترم خوبم شکرخدا، دختر چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی!؟ دلم هزار راه رفت! </span></p><p><span style="font-size: 12px">- خواب بودم، ببخشید!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- پس کی میای؟ یه ساعته منتظر تو نشستیم تا بیای، واست غذای مورد علاقهات رو درست کردم! زود بیا دیگه.</span></p><p><span style="font-size: 12px">چشمهام رو از این خوشی کوتاه بستم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چشم آیه خانوم چشم، زود میام دست بوسیتون! که دلم واسه تو و بابا با اون دست پخت معرکهات تنگ شده. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- دلت واسه من تنگ شده یا بابات؟!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چه سوالیه میپرسی مادر من! معلومه که دلم برای جفتتون تنگ شده.</span></p><p><span style="font-size: 12px">- من تورو بزرگت کردم آرمیتا!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- بیخیال مادر من، دلم برای جفتتون تنگ شده. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- باشه من باور کردم، زود بیا که غذا از دهن نیفته. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- چشم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">تماس رو خاتمه دادم و سرم رو میون دستهام گرفتم، دلم برای کی تنگ شده بود؟ واسه بابایی که از خونه انداختم بیرون!؟ واسه بابایی که یه بار توی این سه سال زنگ نزد به دخترش بگه چیزی کم و کسر نداری. حتی یه بار نپرسید اصلاً بعد اینکه من این دختر رو از خونه انداختم بیرون، کجا رفت! چیکار میکنه! گشنهاس سیره! هیچی، توی این سه سال حتی حالمم نپرسید که خوبم یا نه. </span></p><p><span style="font-size: 12px">کلافه سرم رو تکون دادم و بلند شدم، انگار تازه متوجه چراغ سالن شدم و چشمهام رو ریز کردم. با برداشتن وسایلم تلو، تلو به سمت اتاقم طبقه بالا رفتم، ده تا پلهای که اتاق خواب و سالن کوچیک بالا رو از این طبقه جدا میکرد رو طی کردم و وارد راه روی تاریک شدم، چراغ بغل دستم رو فشار دادم که همه جا غرق نور شد. </span></p><p><span style="font-size: 12px">به سمت اتاقم رفتم و در رو باز کردم لباسهام رو یه گوشهای پرت کردم و خودم رو انداختم توی دستشویی با شستن دست و روم و زدن مسواک اومدم بیرون. </span></p><p><span style="font-size: 12px">یه هودی پارچهای طوسی با شلوار جذب قد نود پوشیدم و شال مشکی انداختم سرم و با پوشیدن یه جفت کفش اسنیکر به ور رفتن به خودم خاتمه دادم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">تنها ادکلانی زدم و با برداشتن سوئیچ ماشین و گوشیم از اتاق زدم بیرون، چراغهای خونه رو خاموش کردم و با قفل کردن در خونه سوار آسانسور شدم و رفتم پارکینگ. با زنگ گوشیم وسط پارکینگ از جا پریدم، یا مسیح با دیدن اسم حمید روی گوشیم فحشی نثار اموات زنده و مردهاش کردم. گوشی رو بی صدا کردم و سوار ماشینم شدم، ریموت در پارکینگ رو زدم که باز حمید زنگ زد. لاالاالهالله! با جواب دادن صدای خندون حمید توی فضای ماشین پیچید:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام آرمیتا خانوم!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- سلام و درد چته؟ </span></p><p><span style="font-size: 12px">- عصاب نداریها!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- مگه عصاب واسه من میذاری!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- نخور منرو!</span></p><p><span style="font-size: 12px">قیافهام رو جمع کردم و گفتم:</span></p><p><span style="font-size: 12px">- من آشغال خور نیستم. </span></p><p><span style="font-size: 12px">- قبول داری آرمیتا خیلی بیشعور شدی!؟ </span></p><p><span style="font-size: 12px">- میخوام بدونم فضولش کیه!؟ </span></p><p><span style="font-size: 12px">- من ترجیحاً سکوت میکنم و تماس رو قطع میکنم تا بیشتر از این بنده حقیر رو مورد عنایت قرار ندادی!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- لطف میکنی شر رو کم کنی!</span></p><p><span style="font-size: 12px">- چشم خداحافظ. </span></p><p><span style="font-size: 12px">تماس رو قطع کردم و سری از روی تأسف تکون دادم، گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و استارت زدم و با فشار دادن پام روی پدال ماشین از جا کنده شد و به سمت خونهای رفتم که جایی توش نداشتم.</span></p></blockquote><p></p>
[QUOTE="DINO, post: 103567, member: 957"] [SIZE=12px]#پارت_دوم *آرمیتا* ماشین روی توی پارکینگ پارک کردم و به سمت آسانسور رفتم، دکمهاش رو فشار دادم تا در باز باشه. اینقدر خسته بودم نمیدونم چطوری میخوام برم خونه بابام. با فشار دادن دکمه طبقه هفت به آینه آسانسور تکیه دادم و چشمهام رو بستم صدای آهنگ ملایمی که فضای کوچیک آسانسور رو پر کرده بود بهم حس خوبی میداد. با ایستادن آسانسور چشمهام رو باز کردم و سلانه سلانه به سمت در خونهام رفتم، خونهای که از همون سالی که رفتم دانشگاه افسری شد پناهگاهم. توی خونه بابام دیگه جایی نداشتم! در خونه رو باز کردم و کفشهام رو هرکدوم به سویی پرتاب کردم، به سمت سالن خونه رفتم و خودم رو با همون لباسها انداختم روی مبل و با صدای بلندی گفتم: - آخیش! خودم رو توی مبل سه نفره جا دادم، نا نداشتم بلند شم لباسهام رو عوض کنم یا حتی برم روی تختم کمی استراحت کنم. گوشیم رو برای یک ساعت دیگه تنظیم کردم که بیدار شم و برم خونه بابام، با در آوردن مقنعهام از سرم چشمهام رو بستم و سه سوته خوابیدم. *** با صدای زنگ گوشیم، با خستگی چشمهام رو باز کردم سرم رو چرخوندم گوشیم رو بردارم که از درد گردن جیغم هوا رفت. آی مادر نفله شدم، دستم رو دراز کردم و گوشی رو برداشتم. مامانم بود! صاف نشستم روی مبل و با یه دستم گردنم رو ماساژ دادم و با دست دیگم آیکون سبز تماس رو کشیدم به راست. صدای گرم مامان توی گوشم پیچید و همین باعث شد ناخودآگاه لبخندی روی لبم جا خوش کنه. - سلام دخترم. - سلام مامان خانوم حال شما؟ خوبی؟ - قربونت دخترم خوبم شکرخدا، دختر چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی!؟ دلم هزار راه رفت! - خواب بودم، ببخشید! - پس کی میای؟ یه ساعته منتظر تو نشستیم تا بیای، واست غذای مورد علاقهات رو درست کردم! زود بیا دیگه. چشمهام رو از این خوشی کوتاه بستم و گفتم: - چشم آیه خانوم چشم، زود میام دست بوسیتون! که دلم واسه تو و بابا با اون دست پخت معرکهات تنگ شده. - دلت واسه من تنگ شده یا بابات؟! - چه سوالیه میپرسی مادر من! معلومه که دلم برای جفتتون تنگ شده. - من تورو بزرگت کردم آرمیتا! - بیخیال مادر من، دلم برای جفتتون تنگ شده. - باشه من باور کردم، زود بیا که غذا از دهن نیفته. - چشم. تماس رو خاتمه دادم و سرم رو میون دستهام گرفتم، دلم برای کی تنگ شده بود؟ واسه بابایی که از خونه انداختم بیرون!؟ واسه بابایی که یه بار توی این سه سال زنگ نزد به دخترش بگه چیزی کم و کسر نداری. حتی یه بار نپرسید اصلاً بعد اینکه من این دختر رو از خونه انداختم بیرون، کجا رفت! چیکار میکنه! گشنهاس سیره! هیچی، توی این سه سال حتی حالمم نپرسید که خوبم یا نه. کلافه سرم رو تکون دادم و بلند شدم، انگار تازه متوجه چراغ سالن شدم و چشمهام رو ریز کردم. با برداشتن وسایلم تلو، تلو به سمت اتاقم طبقه بالا رفتم، ده تا پلهای که اتاق خواب و سالن کوچیک بالا رو از این طبقه جدا میکرد رو طی کردم و وارد راه روی تاریک شدم، چراغ بغل دستم رو فشار دادم که همه جا غرق نور شد. به سمت اتاقم رفتم و در رو باز کردم لباسهام رو یه گوشهای پرت کردم و خودم رو انداختم توی دستشویی با شستن دست و روم و زدن مسواک اومدم بیرون. یه هودی پارچهای طوسی با شلوار جذب قد نود پوشیدم و شال مشکی انداختم سرم و با پوشیدن یه جفت کفش اسنیکر به ور رفتن به خودم خاتمه دادم. تنها ادکلانی زدم و با برداشتن سوئیچ ماشین و گوشیم از اتاق زدم بیرون، چراغهای خونه رو خاموش کردم و با قفل کردن در خونه سوار آسانسور شدم و رفتم پارکینگ. با زنگ گوشیم وسط پارکینگ از جا پریدم، یا مسیح با دیدن اسم حمید روی گوشیم فحشی نثار اموات زنده و مردهاش کردم. گوشی رو بی صدا کردم و سوار ماشینم شدم، ریموت در پارکینگ رو زدم که باز حمید زنگ زد. لاالاالهالله! با جواب دادن صدای خندون حمید توی فضای ماشین پیچید: - سلام آرمیتا خانوم! - سلام و درد چته؟ - عصاب نداریها! - مگه عصاب واسه من میذاری! - نخور منرو! قیافهام رو جمع کردم و گفتم: - من آشغال خور نیستم. - قبول داری آرمیتا خیلی بیشعور شدی!؟ - میخوام بدونم فضولش کیه!؟ - من ترجیحاً سکوت میکنم و تماس رو قطع میکنم تا بیشتر از این بنده حقیر رو مورد عنایت قرار ندادی! - لطف میکنی شر رو کم کنی! - چشم خداحافظ. تماس رو قطع کردم و سری از روی تأسف تکون دادم، گوشی رو انداختم روی صندلی شاگرد و استارت زدم و با فشار دادن پام روی پدال ماشین از جا کنده شد و به سمت خونهای رفتم که جایی توش نداشتم.[/SIZE] [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پچ پچ گمشده | تیام قربانی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین