انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 119847" data-attributes="member: 1222"><p>پارت8 ... فصل1</p><p></p><p>دوازده میخواست که باز پوچ باشد... اما دیگر نمیتوانست آن حجم از غم را تحمل کند. غم وحشتناک است؛ به طوری که ترس از مرگ خندهدار میشود.</p><p> دوازده حواسش به کلی از محیط پیرامونش پرت شده بود.. تنها چیزی که برایش باقی مانده بود خاطرات پدرش بود. با اینکه نمیدانست پدر دقیقا چه کسی است... اما با تمام وجود حسش می کرد.</p><p> میان گریههایش دستی دورش حلقه شد و از زمین جدا شد و با سرعت از آن مکان دور شد. از شدت ترس اشکهایش بند آمد. سرش را بالا آورد و به کسی که او را بلند کرده بود نگرست... همان مرد بود، همان مردِ احساسی. دوازده سعی کرد نگاهش را از آن مرد بگیرد و به اطراف نگاه کند... مرد به سرعت میدوید جوری که دوازده نمیتوانست حسگرها را ببیند. </p><p> اما میان آن همه گرفتاری توانست یکی از حسگرها را که روی یکی از خانهها نصب شده بود را ببیند. آن روشن بود و آماده به شلیک. </p><p> دوازده باز به مرد نگاه کرد و بلند گفت:</p><p> - کجا داری میری؟ همهجای این شهر حسگر داره... من باید بمیرم. باید برم پیش پدرم. من رو بذار زمین. </p><p> اما مرد ناشناس بدون توجه به سخنان دوازده همچنان میدوید. مرد به سمت خانهها به رفت و از لابهلای آنها به سمت جایی میدوید که حسگری آنجا نباشد. </p><p> مرد پس از کمی گشت زدن میان خانهها، پشت یک خانه ایستاد... نگاهی به اطراف انداخت و سپس دوازده را روی زمین گذاشت. دوازده کُتَش را صاف کرد. تازه متوجه رنگ لباسهایش شده بود. کت و شوار جینِ آبی به تن داشت. به نظرش آبی رنگی بسیار زیبا بود. </p><p> نگاهش را از لباسهایش گرفت و به آن ناجی نگاه کرد.. سریع و بدون مکث گفت:</p><p> - شمارهات چنده؟... یعنی اسمت چیه؟ </p><p> مرد که میخ چشمان دوازده بود گفت: </p><p> - مارک. </p><p> - مارک؟ این دیگه چطور اسمیه؟ </p><p> - اسم تو چیه؟ یک؟ دو؟ سه؟... </p><p> دوازده پرید میان حرفهای مارک و گفت: </p><p> - دوازده... از کجا اومدی؟ چرا من رو نجات دادی؟ </p><p> دوازده منتظر سخنان مارک نماند، به اطرافش نگاه کرد و برایش بسیار عجیب بود که در آن قسمت از شهر هیچ حسگری وجود نداشت.</p><p> همانطور که به اطراف نگاه میکرد گوشهایش صدای مارک را میشنیدند. </p><p> - اینجا شهر پوچیه؟ من دنبال همسرم میگردم... اسمش اِمیلیه. تو اون رو نمیشناسی؟ </p><p> دوازده صاف ایستاد و در چشمان مارک نگاه کرد. </p><p> - ما اینجا از این اسمهای عجیب و غریب نداریم. نگفتی! از کجا اومدی؟ </p><p> مارک دستی بین موهای قهوهای و خوش حالتش کشید و گفت: </p><p> - من از روی زمین اومدم... دقیقا نمیدونم اینجا کجاست... نمیدونم اینجا هم زمینه یا نه! ولی وقتی همسرم یه دفعه ناپدید شد با یه پیرمرد برخورد کردم که ادعا میکرد از یه شهر دیگه اومده به نام شهر پوچی. میگفت انگار خاکستر مرده پاشیدن روی اون شهر. ولی هیچکس حرفهای اون رو جدی نگرفت جز من. </p><p> دوازده کمی فکر کرد و گفت:</p><p> - زمین چه شکلیه؟</p><p> مارک پریشان بود. کمی به اطرافش نگاه کرد و گفت: </p><p> - قطعا شبیه اینجا نیست... کمکم میکنی همسرم رو پیدا کنم؟</p><p> دوازده سرش را پایین انداخت در فکر فرو رفت و سپس سرش را بلند کرد و گفت: </p><p> - اگه کمکت کنم، من رو میبری زمین؟ </p><p> مارک بدون وقت تلف کردن سرش را پایین و بالا برد و گفت:</p><p>- حتما!</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 119847, member: 1222"] پارت8 ... فصل1 دوازده میخواست که باز پوچ باشد... اما دیگر نمیتوانست آن حجم از غم را تحمل کند. غم وحشتناک است؛ به طوری که ترس از مرگ خندهدار میشود. دوازده حواسش به کلی از محیط پیرامونش پرت شده بود.. تنها چیزی که برایش باقی مانده بود خاطرات پدرش بود. با اینکه نمیدانست پدر دقیقا چه کسی است... اما با تمام وجود حسش می کرد. میان گریههایش دستی دورش حلقه شد و از زمین جدا شد و با سرعت از آن مکان دور شد. از شدت ترس اشکهایش بند آمد. سرش را بالا آورد و به کسی که او را بلند کرده بود نگرست... همان مرد بود، همان مردِ احساسی. دوازده سعی کرد نگاهش را از آن مرد بگیرد و به اطراف نگاه کند... مرد به سرعت میدوید جوری که دوازده نمیتوانست حسگرها را ببیند. اما میان آن همه گرفتاری توانست یکی از حسگرها را که روی یکی از خانهها نصب شده بود را ببیند. آن روشن بود و آماده به شلیک. دوازده باز به مرد نگاه کرد و بلند گفت: - کجا داری میری؟ همهجای این شهر حسگر داره... من باید بمیرم. باید برم پیش پدرم. من رو بذار زمین. اما مرد ناشناس بدون توجه به سخنان دوازده همچنان میدوید. مرد به سمت خانهها به رفت و از لابهلای آنها به سمت جایی میدوید که حسگری آنجا نباشد. مرد پس از کمی گشت زدن میان خانهها، پشت یک خانه ایستاد... نگاهی به اطراف انداخت و سپس دوازده را روی زمین گذاشت. دوازده کُتَش را صاف کرد. تازه متوجه رنگ لباسهایش شده بود. کت و شوار جینِ آبی به تن داشت. به نظرش آبی رنگی بسیار زیبا بود. نگاهش را از لباسهایش گرفت و به آن ناجی نگاه کرد.. سریع و بدون مکث گفت: - شمارهات چنده؟... یعنی اسمت چیه؟ مرد که میخ چشمان دوازده بود گفت: - مارک. - مارک؟ این دیگه چطور اسمیه؟ - اسم تو چیه؟ یک؟ دو؟ سه؟... دوازده پرید میان حرفهای مارک و گفت: - دوازده... از کجا اومدی؟ چرا من رو نجات دادی؟ دوازده منتظر سخنان مارک نماند، به اطرافش نگاه کرد و برایش بسیار عجیب بود که در آن قسمت از شهر هیچ حسگری وجود نداشت. همانطور که به اطراف نگاه میکرد گوشهایش صدای مارک را میشنیدند. - اینجا شهر پوچیه؟ من دنبال همسرم میگردم... اسمش اِمیلیه. تو اون رو نمیشناسی؟ دوازده صاف ایستاد و در چشمان مارک نگاه کرد. - ما اینجا از این اسمهای عجیب و غریب نداریم. نگفتی! از کجا اومدی؟ مارک دستی بین موهای قهوهای و خوش حالتش کشید و گفت: - من از روی زمین اومدم... دقیقا نمیدونم اینجا کجاست... نمیدونم اینجا هم زمینه یا نه! ولی وقتی همسرم یه دفعه ناپدید شد با یه پیرمرد برخورد کردم که ادعا میکرد از یه شهر دیگه اومده به نام شهر پوچی. میگفت انگار خاکستر مرده پاشیدن روی اون شهر. ولی هیچکس حرفهای اون رو جدی نگرفت جز من. دوازده کمی فکر کرد و گفت: - زمین چه شکلیه؟ مارک پریشان بود. کمی به اطرافش نگاه کرد و گفت: - قطعا شبیه اینجا نیست... کمکم میکنی همسرم رو پیدا کنم؟ دوازده سرش را پایین انداخت در فکر فرو رفت و سپس سرش را بلند کرد و گفت: - اگه کمکت کنم، من رو میبری زمین؟ مارک بدون وقت تلف کردن سرش را پایین و بالا برد و گفت: - حتما! [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین