انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 119256" data-attributes="member: 1222"><p>پارت7 ... فصل1</p><p></p><p>چیزی گلوی دخترک را میفشرد. نمیخواست هفت را از دست بدهد! او تنها آدمِ زندهای بود که میشناخت، گویا تمام پوچ نشینها مرده بودند... مردههایی که غیر از راه رفتن کاری بلد نبودند؛ اما هفت زنده بود و زندگی میکرد و زندگی کردن را به دوازده نیز آموخته بود.</p><p> دخترک به قلبش خیره شد. رنگها باز هم از قلبش جوانه زده بودند. برخاست و روی پاهایش ایستاد. چشمانش در چشمان سبز رنگ هفت خیره ماند و در همان لحظه دوازده رویایی دیگر دید. اینبار او دخترک سیزده سالهای میدید که در کنج اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در خود جمع کرده بود و میگریست. آن دخترک به طوری اشک میریخت که انگار دنیا به پایان رسیدهست! دخترک با صدای در اتاقش، سرش را بالا برد و به مرد بلند قامت با سبیلهای پرپشت و چشمان سبز خیره ماند. آن مرد، شبیه هفت که نه! خودِ هفت بود. لبخندی زد، جلو آمد و روبهروی دخترک نشست.</p><p> دخترک نگاهش را از آن چشمها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. مرد گفت:</p><p> - لایلا، نگو که با بابا قهری!</p><p> دخترک ساکت ماند. مرد که نقشش پدر دخترک بود، سر لایلا را با دو دستانش گرفت و بالا آورد.</p><p> - ببخشید که سرت داد زدم. نمیخواستم... نمیخواستم که!</p><p> سکوت مرد را در خود غرق کرد. سرش را زیر انداخت. انگار که از گفتن چیزی که میخواست بگوید ترسید. بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خود، سرش را بلند کرد و در چشمان سبز رنگ دخترک نگاه کرد.</p><p> - نمیخواستم سرت داد بزنم... ولی تو نباید انقدر ساده باشی، همهی پسرها مهربون نیستن دختر بابا.</p><p> و سپس، تن ضعیف و رنجور دخترش را به آغوش کشید.</p><p> دوازده چشمهایش را باز کرد. هفت لبخند زده بود. لبخندی دلچسب و شیرین. اولین قطرهی اشک روی گونهی دخترک افتاد. با صدایی که میلرزید لب زد:</p><p> - ب..بابا.</p><p> لبخند هفت پر رنگتر شد و دخترک را سفت در آغوش کشید و چند دور او را چرخاند. در حین چرخیدن با پرتاب گلوله از حسگر، آغوش آن دختر و پدر نا تمام ماند. دستان و پاهای هفت سست شدن و دوازده به زمین افتاد. دستانش را تکهگاه زمین کرد و بلند شد و به سرعت خود را به سمت هفت که با فاصله یک متری ازش روی زمین افتاده بود و خون شبیه دریاچهای سرخ تن قوی هفت را گرفته بود کشاند.</p><p> - نه! نه... بابا.</p><p> دخترک دستش را زیر سر هفت گذاشت، هفت به سختی چشمانش را باز کرد و به نقطهی قرمز رنگ روی پیشانی دوازده خیره شد. لب زد:</p><p> - ف..فرار کن لایلا. تو نباید بمیری. از این شهر برو... راه فرار رو پیدا کن.</p><p> اشک دخترک بند نمیآمد، هقهق میکرد و با فریاد پدرش را صدا میزد و از او میخواست که زنده بماند.</p><p> لحظهای بعد، تن هفت که هنوز هم گرم بود در زمین فرو رفت و دخترک ماند و اشک و دریاچهای از خون سرخ. بعد از چند ثانیه خونها نیز تبخیر شدن. دوازده ماند و اشک و تنهایی.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 119256, member: 1222"] پارت7 ... فصل1 چیزی گلوی دخترک را میفشرد. نمیخواست هفت را از دست بدهد! او تنها آدمِ زندهای بود که میشناخت، گویا تمام پوچ نشینها مرده بودند... مردههایی که غیر از راه رفتن کاری بلد نبودند؛ اما هفت زنده بود و زندگی میکرد و زندگی کردن را به دوازده نیز آموخته بود. دخترک به قلبش خیره شد. رنگها باز هم از قلبش جوانه زده بودند. برخاست و روی پاهایش ایستاد. چشمانش در چشمان سبز رنگ هفت خیره ماند و در همان لحظه دوازده رویایی دیگر دید. اینبار او دخترک سیزده سالهای میدید که در کنج اتاقش نشسته بود و زانوهایش را در خود جمع کرده بود و میگریست. آن دخترک به طوری اشک میریخت که انگار دنیا به پایان رسیدهست! دخترک با صدای در اتاقش، سرش را بالا برد و به مرد بلند قامت با سبیلهای پرپشت و چشمان سبز خیره ماند. آن مرد، شبیه هفت که نه! خودِ هفت بود. لبخندی زد، جلو آمد و روبهروی دخترک نشست. دخترک نگاهش را از آن چشمها گرفت و سرش را روی زانوهایش گذاشت. مرد گفت: - لایلا، نگو که با بابا قهری! دخترک ساکت ماند. مرد که نقشش پدر دخترک بود، سر لایلا را با دو دستانش گرفت و بالا آورد. - ببخشید که سرت داد زدم. نمیخواستم... نمیخواستم که! سکوت مرد را در خود غرق کرد. سرش را زیر انداخت. انگار که از گفتن چیزی که میخواست بگوید ترسید. بعد از چند ثانیه کلنجار رفتن با خود، سرش را بلند کرد و در چشمان سبز رنگ دخترک نگاه کرد. - نمیخواستم سرت داد بزنم... ولی تو نباید انقدر ساده باشی، همهی پسرها مهربون نیستن دختر بابا. و سپس، تن ضعیف و رنجور دخترش را به آغوش کشید. دوازده چشمهایش را باز کرد. هفت لبخند زده بود. لبخندی دلچسب و شیرین. اولین قطرهی اشک روی گونهی دخترک افتاد. با صدایی که میلرزید لب زد: - ب..بابا. لبخند هفت پر رنگتر شد و دخترک را سفت در آغوش کشید و چند دور او را چرخاند. در حین چرخیدن با پرتاب گلوله از حسگر، آغوش آن دختر و پدر نا تمام ماند. دستان و پاهای هفت سست شدن و دوازده به زمین افتاد. دستانش را تکهگاه زمین کرد و بلند شد و به سرعت خود را به سمت هفت که با فاصله یک متری ازش روی زمین افتاده بود و خون شبیه دریاچهای سرخ تن قوی هفت را گرفته بود کشاند. - نه! نه... بابا. دخترک دستش را زیر سر هفت گذاشت، هفت به سختی چشمانش را باز کرد و به نقطهی قرمز رنگ روی پیشانی دوازده خیره شد. لب زد: - ف..فرار کن لایلا. تو نباید بمیری. از این شهر برو... راه فرار رو پیدا کن. اشک دخترک بند نمیآمد، هقهق میکرد و با فریاد پدرش را صدا میزد و از او میخواست که زنده بماند. لحظهای بعد، تن هفت که هنوز هم گرم بود در زمین فرو رفت و دخترک ماند و اشک و دریاچهای از خون سرخ. بعد از چند ثانیه خونها نیز تبخیر شدن. دوازده ماند و اشک و تنهایی. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین