انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 118648" data-attributes="member: 1222"><p>پارت6 ... فصل1</p><p></p><p>دوازده چیزی را در اعماق چشمهای هفت حس میکرد. نمیدانست چه اتفاقی برایش افتادهست؛ اما احساس میکرد چیزی در قعرِ چشمان هفت زندانی شده است و چیز دیگری در انتهای وجودش زبانه میکشد. هنوز هم جوششی را در رگهایش احساس میکرد و تمام تنش گُر گرفته بود. </p><p> - چیکار میکنی دوازده؟ </p><p> دوازده خیره به هفت شد و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت. هیچکس او را دنبال نکرده بود.</p><p> - یه نفر اونجا بود، احساس داشت؛ اما حسگرها هیچکاری باهاش نداشتن.</p><p> صورتش را به سمت هفت برگرداند و ادامه داد:</p><p> - من احساسی شدم؛ اما زنده موندم.</p><p> هفت نمیدانست چه باید بگوید. پس سکوت کرد. دوازده در جواب حرف خود گفت: </p><p> - نمیدونم چرا زنده موندم. نمیدونم چرا هنوز خاکستریام؛ اما اون احساس هنوز توی رگهای من جریان داره... من حسش میکنم. دستم رو بگیر! </p><p> دوازده دستش را مقابل هفت قرار داد و ادامه داد: </p><p> - پوستم دیگه سرد نیست! تو میدونی حسش چیه؟ </p><p> هفت به آرامی دست او را در دست گرفت و همان لحظه چشمانش بسته شد. دوازده خوب میدانست که هفت دارد رویا میبیند! لحظهای بعد هفت چشمانش را باز کرد و گفت:</p><p> - پوستت گرمه. </p><p> لحظهای بعد آب در چشمانش جمع شد و رنگها شروع به پخش شدن کردند. دوازده نمیدانست چه کار کند! دلش نمیخواست هفت را از دست بدهد! </p><p> - آروم باش هفت... سعی کن... سعی کن پوچی بودن رو به خودت بر گردونی. </p><p> اما رنگها چیز دیگری میگفتند. دست دوازده هنوز در دست هفت جا مانده بود. </p><p> آن مرد سالخورده که اشک در چشمانش ویولن مینواخت، با صدایی آهنگین لب باز کرد و گفت:</p><p> - ببخشید لایلا... من ناامیدت کردم. </p><p> دوازده چیزی از حرفهای او نمیفهمید، اسم لایلا برایش آشنا بود... اما نمیدانست کجا آن را شنیدهست. تنها چیزی که برای دخترک اهمیت داشت زنده ماندن هفت بود. </p><p> دوازده با خود درگیر بود... تا به حال در این موقعیت قرار نگرفته بود و نمیدانست چه باید بکند! زنده ماندن خودش هم شبیه معجزه بود... آیا معجزه به هفت هم تعلق میگیرد؟</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 118648, member: 1222"] پارت6 ... فصل1 دوازده چیزی را در اعماق چشمهای هفت حس میکرد. نمیدانست چه اتفاقی برایش افتادهست؛ اما احساس میکرد چیزی در قعرِ چشمان هفت زندانی شده است و چیز دیگری در انتهای وجودش زبانه میکشد. هنوز هم جوششی را در رگهایش احساس میکرد و تمام تنش گُر گرفته بود. - چیکار میکنی دوازده؟ دوازده خیره به هفت شد و سپس نگاهی به پشت سرش انداخت. هیچکس او را دنبال نکرده بود. - یه نفر اونجا بود، احساس داشت؛ اما حسگرها هیچکاری باهاش نداشتن. صورتش را به سمت هفت برگرداند و ادامه داد: - من احساسی شدم؛ اما زنده موندم. هفت نمیدانست چه باید بگوید. پس سکوت کرد. دوازده در جواب حرف خود گفت: - نمیدونم چرا زنده موندم. نمیدونم چرا هنوز خاکستریام؛ اما اون احساس هنوز توی رگهای من جریان داره... من حسش میکنم. دستم رو بگیر! دوازده دستش را مقابل هفت قرار داد و ادامه داد: - پوستم دیگه سرد نیست! تو میدونی حسش چیه؟ هفت به آرامی دست او را در دست گرفت و همان لحظه چشمانش بسته شد. دوازده خوب میدانست که هفت دارد رویا میبیند! لحظهای بعد هفت چشمانش را باز کرد و گفت: - پوستت گرمه. لحظهای بعد آب در چشمانش جمع شد و رنگها شروع به پخش شدن کردند. دوازده نمیدانست چه کار کند! دلش نمیخواست هفت را از دست بدهد! - آروم باش هفت... سعی کن... سعی کن پوچی بودن رو به خودت بر گردونی. اما رنگها چیز دیگری میگفتند. دست دوازده هنوز در دست هفت جا مانده بود. آن مرد سالخورده که اشک در چشمانش ویولن مینواخت، با صدایی آهنگین لب باز کرد و گفت: - ببخشید لایلا... من ناامیدت کردم. دوازده چیزی از حرفهای او نمیفهمید، اسم لایلا برایش آشنا بود... اما نمیدانست کجا آن را شنیدهست. تنها چیزی که برای دخترک اهمیت داشت زنده ماندن هفت بود. دوازده با خود درگیر بود... تا به حال در این موقعیت قرار نگرفته بود و نمیدانست چه باید بکند! زنده ماندن خودش هم شبیه معجزه بود... آیا معجزه به هفت هم تعلق میگیرد؟ [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین