انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 115789" data-attributes="member: 1222"><p>پارت4 ... فصل1</p><p></p><p>نگاهی به ساعتِ بزرگ شهر انداخت. هفت میگوید آن یک ساعتِ دیجیتالی است. دوازده هم تفاوتِ آن ساعت را با ساعتهای معمولی که در رستوران، آموزشگاهِ پوچنشینها و خانه هست را فهمیده بود. ساعت دقیقا بیست و یک و چهار دقیقه را نشان میداد. نگاهی به زیر اعداد ساعت انداخت که جمعیت شهر روی آن نوشته شده بود. (صد و نه پوچنشین) نگاهش را از ساعت گرفت و راهش را به دیوارِ سمتِ شمال شهر کج کرد. وقتی دوازده به آنجا رسید، هفت هنوز نیامده بود. به همین دلیل روی یک نیمکت که آن طرفِ پیادهرو، درست روبهروی دیوار بود نشست تا هفت از راه برسد. پنجدقیقه گذشت؛ اما هفت هنوز هم نیامده بود. پانزده دقیقه گذشت... هنوز هم خبری از آن نبود. سی دقیقه گذشت؛ اما خبری نبود که نبود. دوازده چشمهایش را روی هم گذاشت و یکدفعه تصویری پشتِ چشمهای بستهاش پیچ و تاب خورد. یک دختر خیلی کوتاه قد بود که عروسکی را در آغوش گرفته بود و لب از همکش آمده بود. دوازده سریع چشمهایش را باز کرد. با اینکه چهرهای خنثی داشت اما در دلش آشوب بود. حسِ خوبی نداشت. او از کجا فهمید چیزی که در دستانِ آن دختر قرار دارد عروسک است؟ اصلا آن تصویرها چه چیزی بودند؟ یک رویا؟ نفسهای دوازده سنگین شده بود، انگار چیزی راهِ گلویش را بسته بود. با به وجود آمدنِ آن نورِ سیاه در دیوار خاکستری، دوازده به خود آمد. آن سیاهی مانند راهرویی میمانست که انگار پایانی ندارد. یا اینکه پایانش را با تاریکی پوشانده بودند. برخاست و پشتِ نیمکت خود را مخفی کرد. مطمعن بود که هیچکس او را نمیبیند... چون بار اول نبود که ورودِ شهروندانِ جدید را تماشا میکرد. ورودِ آنان برای هیچکس اهمیتی ندارد غیر از دوازده و هفت. تنها آندو هستند که مجذوب رنگهای جدیداند. پسری جوان از بین تاریکیها جلو آمد. دوازده چشمهایش تنها رنگهای شگفتانگیز لباسهایش و لب که از هم کش آمده بود را میدید. آن چیزی که روی لبش بود، لبخند بود. همان چیزی که در رویایش روی لبش نشسته بود. پسر پایش را از بین تاریکیها بلند کرد و روی زمین خاکستری گذاشت. رنگها به سرعت از نک انگشتان دستانش و کفشهای زیبایش و موهای فِرَش شروع به خاموش شدن کردند و سپس آن خاکستر لعنتی، قلبش را هم پوشاند. دوازده نگاهش را از لباسهای خاکستری پسر گرفت و به صورت پوچ و خاکستریاش خیره شد. دیگر هیچ جذابیتی نداشت. پسر قدم از قدم برداشت و به سمت خانهها به راه افتاد. بعد از اینکه پسر دور شد، زنی مسن از بین تاریکیها جلو آمد. ابروهایش در هم و بینیاش جمع شده بود. دستانش را مشت کرده و پوست کرمیاش کمی به قرمز میزد. رنگ لباسهایش بسیار چشمنواز بود. زن درست شبیه آن پسر، وقتی پایش را روی زمین شهر گذاشت، خاکستر رنگها را ازش ربود. او نیز به سمت خانهها به راه افتاد. وقتی که آن زن دور شد. آن سیاهی کوچک و کوچکتر شد. دوازده در ذهنش نمیگنجید که اینبار فقط دو شهروند اضافه شدهاند. هیچوقت کمتر از هفت نفر نمیشدند؛ اما اینبار... هیچ نمیدانست چه اتفاقی افتادهست. دوازده بلند شد و نگاهی به پشت سرش انداخت. هفت، هنوز هم نیامده بود. نمیدانست چرا؛ اما دلش میخواست که هفت بیاید و از اینکه هفت نیامده بود حسِ عجیبی داشت که در چهرهاش مشخص نبود. دستی به لباسهایش کشید و آنها را صاف کرد و چند قدمی به سمت خانهها برداشت؛ اما با صدایی که از پشت سرش شنید، برگشت و چشمانش در چشمانِ پسری غرق شد. با دیدن آن پسر، تصویر دیگری از جلوی چشمانش رد شد. در آن رویا، همان دخترک قبلی در خانهای بزرگ، (درست شبه همان خانههایی که هفت میگفت) در حالِ صحبت کردن با عروسکش بود که شخصی دخترک را بلند "لایلا" صدا زد. و آن دختر هنی کشید و به پشت سرش برگشت. دوازده سرش را تکان داد تا از رویا خارج شود. آن پسر چه کسی بود؟ چرا با اینکه در شهر پوچی بود، اما لباسهایش رنگ داشت؟ چرا با اینکه لباسهایش رنگ داشت و چهرهاش درست شبیه دخترکِ رویای دوازده ترسیده بود اما حسگرها کاری با او نداشتند؟ و هزار چرای دیگر در ذهنِ دوازده به این سو و آن سو پرواز میکرد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 115789, member: 1222"] پارت4 ... فصل1 نگاهی به ساعتِ بزرگ شهر انداخت. هفت میگوید آن یک ساعتِ دیجیتالی است. دوازده هم تفاوتِ آن ساعت را با ساعتهای معمولی که در رستوران، آموزشگاهِ پوچنشینها و خانه هست را فهمیده بود. ساعت دقیقا بیست و یک و چهار دقیقه را نشان میداد. نگاهی به زیر اعداد ساعت انداخت که جمعیت شهر روی آن نوشته شده بود. (صد و نه پوچنشین) نگاهش را از ساعت گرفت و راهش را به دیوارِ سمتِ شمال شهر کج کرد. وقتی دوازده به آنجا رسید، هفت هنوز نیامده بود. به همین دلیل روی یک نیمکت که آن طرفِ پیادهرو، درست روبهروی دیوار بود نشست تا هفت از راه برسد. پنجدقیقه گذشت؛ اما هفت هنوز هم نیامده بود. پانزده دقیقه گذشت... هنوز هم خبری از آن نبود. سی دقیقه گذشت؛ اما خبری نبود که نبود. دوازده چشمهایش را روی هم گذاشت و یکدفعه تصویری پشتِ چشمهای بستهاش پیچ و تاب خورد. یک دختر خیلی کوتاه قد بود که عروسکی را در آغوش گرفته بود و لب از همکش آمده بود. دوازده سریع چشمهایش را باز کرد. با اینکه چهرهای خنثی داشت اما در دلش آشوب بود. حسِ خوبی نداشت. او از کجا فهمید چیزی که در دستانِ آن دختر قرار دارد عروسک است؟ اصلا آن تصویرها چه چیزی بودند؟ یک رویا؟ نفسهای دوازده سنگین شده بود، انگار چیزی راهِ گلویش را بسته بود. با به وجود آمدنِ آن نورِ سیاه در دیوار خاکستری، دوازده به خود آمد. آن سیاهی مانند راهرویی میمانست که انگار پایانی ندارد. یا اینکه پایانش را با تاریکی پوشانده بودند. برخاست و پشتِ نیمکت خود را مخفی کرد. مطمعن بود که هیچکس او را نمیبیند... چون بار اول نبود که ورودِ شهروندانِ جدید را تماشا میکرد. ورودِ آنان برای هیچکس اهمیتی ندارد غیر از دوازده و هفت. تنها آندو هستند که مجذوب رنگهای جدیداند. پسری جوان از بین تاریکیها جلو آمد. دوازده چشمهایش تنها رنگهای شگفتانگیز لباسهایش و لب که از هم کش آمده بود را میدید. آن چیزی که روی لبش بود، لبخند بود. همان چیزی که در رویایش روی لبش نشسته بود. پسر پایش را از بین تاریکیها بلند کرد و روی زمین خاکستری گذاشت. رنگها به سرعت از نک انگشتان دستانش و کفشهای زیبایش و موهای فِرَش شروع به خاموش شدن کردند و سپس آن خاکستر لعنتی، قلبش را هم پوشاند. دوازده نگاهش را از لباسهای خاکستری پسر گرفت و به صورت پوچ و خاکستریاش خیره شد. دیگر هیچ جذابیتی نداشت. پسر قدم از قدم برداشت و به سمت خانهها به راه افتاد. بعد از اینکه پسر دور شد، زنی مسن از بین تاریکیها جلو آمد. ابروهایش در هم و بینیاش جمع شده بود. دستانش را مشت کرده و پوست کرمیاش کمی به قرمز میزد. رنگ لباسهایش بسیار چشمنواز بود. زن درست شبیه آن پسر، وقتی پایش را روی زمین شهر گذاشت، خاکستر رنگها را ازش ربود. او نیز به سمت خانهها به راه افتاد. وقتی که آن زن دور شد. آن سیاهی کوچک و کوچکتر شد. دوازده در ذهنش نمیگنجید که اینبار فقط دو شهروند اضافه شدهاند. هیچوقت کمتر از هفت نفر نمیشدند؛ اما اینبار... هیچ نمیدانست چه اتفاقی افتادهست. دوازده بلند شد و نگاهی به پشت سرش انداخت. هفت، هنوز هم نیامده بود. نمیدانست چرا؛ اما دلش میخواست که هفت بیاید و از اینکه هفت نیامده بود حسِ عجیبی داشت که در چهرهاش مشخص نبود. دستی به لباسهایش کشید و آنها را صاف کرد و چند قدمی به سمت خانهها برداشت؛ اما با صدایی که از پشت سرش شنید، برگشت و چشمانش در چشمانِ پسری غرق شد. با دیدن آن پسر، تصویر دیگری از جلوی چشمانش رد شد. در آن رویا، همان دخترک قبلی در خانهای بزرگ، (درست شبه همان خانههایی که هفت میگفت) در حالِ صحبت کردن با عروسکش بود که شخصی دخترک را بلند "لایلا" صدا زد. و آن دختر هنی کشید و به پشت سرش برگشت. دوازده سرش را تکان داد تا از رویا خارج شود. آن پسر چه کسی بود؟ چرا با اینکه در شهر پوچی بود، اما لباسهایش رنگ داشت؟ چرا با اینکه لباسهایش رنگ داشت و چهرهاش درست شبیه دخترکِ رویای دوازده ترسیده بود اما حسگرها کاری با او نداشتند؟ و هزار چرای دیگر در ذهنِ دوازده به این سو و آن سو پرواز میکرد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین