انتشار یافتهها
تالارها
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
جدیدترینها
نوشتههای جدید
آیتمهای جدید
آخرین فعالیت
کاربران
کاربران ثبت نام شده
بازدیدکنندگان فعلی
بوفه
مدالها
حمایت مالی
اشتراک ویژه
بازیها
بازی 2048
مار بازی
ورود
ثبتنام
جدیدترینها
جستجو
جستجو
فقط جستجوی عنوانها
توسط:
نوشتههای جدید
جستجو در تالارها
منو
ورود
ثبتنام
نصب برنامه
نصب
★پیدا کردن رمانهای بینام★
سلام مهمون عزیز امیدوارم حالت خوب باشه. تا حالا شده خلاصهی یه رمانی که قبلاً خوندیش یادت باشه؛ اما اسم اثر رو فراموش کرده باشی؟! اگه این مشکل رو داری اصلاً نگران نباش، کافیه توی انجمن رمانیک ثبت نام کنی و خلاصه رمان رو توی این تاپیک بگی. اینطوری با یه تیر دو نشون زدی هم اسم رمانی که دنبالش بودی و پیدا میکنی، هم به خانواده بزرگ رمانیک میپیوندی و حالا میتونی کلی رمان جدید بخونی و اگه خواستی هم خودت دست به قلم بشی.
نویسندهی عزیزی که قصد تایپ رمانت رو داری، کافیه که روی فرستادن موضوع کلیک کنی و اسم اثر، نویسنده و خلاصه رمانت رو به همراه ژانرش بنویسی و منتظر تایید توسط مدیر مربوطه باشی. لازم به ارسال مجدد تاپیک اثرت نیست.
دوست داری اخبار طنز بنویسی؟ و باعث خندوندن کاربرا بشی؟ برای خبرنگار شدن بپر اینجا.
علاقه داری به نویسندهها کمک کنی تا اشکالات نگارشی خودشون رو برطرف کنن؟ برای ویراستار شدن کلیک کن.
به نظارت علاقه داری؟ دوست داری به نویسندهها توی پیشبرد اثرشون کمک کنی و ناظرباشی؟ آموزش هم داریم. کلیک کن^^
تو هم میتونی وبتون و مانگا و مانهوا ادیت بزنی! برای ادیتور شدن کلیک کن
برای پیوستن به تیم تدوین کلیک کن تا توی ساخت کلیپ حرفهای بشی.
برای اعلام آمادگی رنک بازرس کلیک کن تا توی حفظ و رعایت قوانین بهمون کمک کنی.
به طراحی جلد علاقه داری؟ دوست داری برای آثار یه جلد با خلاقیت خودت طراحی کنی؟ کلیک کن
. . .
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
جاوا اسکریپت غیر فعال میباشد. برای تجربه بهتر، جاوا اسکریپت را در مرورگر خود فعال کنید.
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly.
You should upgrade or use an
alternative browser
.
پاسخ به موضوع
نوشته
<blockquote data-quote="عطیه ابراهیمی" data-source="post: 105165" data-attributes="member: 1222"><p>پارت3 ... فصل1</p><p></p><p>خانهها بسیار کوچک هستند. البته به نظر دوازده خیلی هم معمولیاند؛ اما هفت میگوید خانهها از این اتاقهایی که یکنفر هم به زور در آنها جا میگیرد و بهجز یک میز کوچک و یک تخت یکنفره و یک سرویسبهداشتی و یک روشویی چیز دیگری ندارد، بزرگتر هستند. و اینکه دوازده باز هم به هفت اعتماد کرده بود اصلا عجیب نبود. دوازده وقتی به محلِ خانهها رسید، یکی یکی عددهای بالای هر خانه را خواند تا به شمارهی "دوازده" رسید. تمام خانهها در یک مکان جمع شدهاند. حدود دویست خانه میشود که درست شبیه میزهای رستوران در بیست ردیف دهتایی قرار دارند. اما لازم است بگویم جمعیت شهر هیچوقت به دویست نفر نرسیده است و اینجور که پیداست، هیچوقت هم نخواهد رسید. دوازده جلوی حسگر خانهاش ایستاد. هفت میگوید این حسگرها شبیه آیفونِخانه میمانند؛ اما بدون دگمهای که صدا تولید میکند. دوازده پرسیده بود آن دگمهها به چه دردی میخورند؟ و هفت پاسخ داده بود که آن دگمهها باعث میشوند کسانی که داخلِ آن خانههای بزرگ هستند، با فشردنِ یک دگمهی دیگری که در خانه قرار دارد، در را باز کنند. حسگر بعد از اسکن کردنِ چهرهی دوازده خاموش و درِ خانه باز شد. دوازده در را کمی هل داد و واردِ آن اتاقک کوچک شد و در را پشت سرش بست. روی تخت خاکستریاش نشست و باز هم به این فکر کرد که اگر روزی شبیه هفت رویا ببیند، ممکن است احساسی شود؟ او اصلا دلش نمیخواست که احساسی شود. هیچ شهروندی احساسات را دوست ندارد. نگاهی به میزِ کوچکِ کنارِ تخت انداخت. چشمش به کتاب پوچی افتاد. در هر خانهای یک نسخه از این کتاب موجود است، هر شهروندی باید این کتاب را بخواند و بخواند و باز هم بخواند تا تمامِ جملات و کلمههایش را از بر شود. دوازده با اینکه خط به خطِ کتاب را حفظ بود، انگار چیزی وادارش میکرد که باز هم آن را بخواند. دست دراز کرد و کتابِ قطورِ را برداشت و به جلدش که عنوانِ پوچی روی آن هک شده بود نگاه کرد. و بعد کتاب را باز کرد. (صحفهی اول، نوشتهای از "ملکهی پوچی") هفت میگوید تمامِ بیاحساسیهای ما بخاطرِ ملکه است و آن یک ظالم به تمام معنا است. اما دوازده میگوید آن بهقدری مهربان است که از فرزندانش که ما باشیم به خوبی مراقبت کند. هفت هم در جواب دوازده میگوید اگر ملکهی پوچی مهربان بود، این همه آدم را بهدلیل احساسی شدن نابود نمیکرد. و دوازده دیگر هیچچیز نگفت. در کتاب پوچی نوشته شده است پوچ بودن اصلِ قانونِ شهر پوچی است و احساسی شدن جرمی است که تنها با مرگ پاک میشود. احساسات نابود کنندهی هر انسانی هستند و با وجود آنها زندگی کردن به شدت سخت میشود. اما هفت کتاب پوچی را قبول ندارد، او میگوید بعضی از احساسها تلخ و بعضی شیرینند. همهی احساسات نابود کننده نیستند، برخی از آنها میتوانند حتی زخمی را ترمیم کنند. احساسات روح و زندگی کردن را به انسان میبخشند و زندگی را قابل تحمل میکنند. با اینکه دوازده چیزی سر در نمیآورد؛ اما انگار که میفهمید هفت چه میگوید. انگار چیزی از اعماقِ وجودش فریاد میزد: «هفت حقیقت را میگوید.» با صدای زنگِ ساعت، کتاب پوچی را بست و به ساعت دیواریِ خاکستری رنگش نگاهی انداخت. ساعت دقیقا بیست و یکِ شب را نشان میداد و انگار که وقت خواب بود. چراقِ اتاق یکدفعه خاموش شد. انگار که نه! واقعا وقت خواب بود. دوازده کتاب را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید و سعی کرد خودش را به خواب بزند. نورِ سبز رنگ حسگر را از پشت پلکهایش حس میکرد. وقتی که حسگر اتاق را کامل اسکن کرد خاموش شد و دوازده توانست چشمهایش را باز کند. نگاهی به حسگر خاموش انداخت و نفس راحتی کشید. اینبار هم به خوبی قِسِر در رفته بود. بلند شد و روی تخت نشست، تمام حواسش به حسگر بود. چند لحظهای ساکت و بیحرکت به حسگر نگاه کرد و زمانی که کاملا از خاموش بودنِ حسگر اطمینان پیدا کرد، آرام از جایش برخاست و از خانه خارج شد.</p></blockquote><p></p>
[QUOTE="عطیه ابراهیمی, post: 105165, member: 1222"] پارت3 ... فصل1 خانهها بسیار کوچک هستند. البته به نظر دوازده خیلی هم معمولیاند؛ اما هفت میگوید خانهها از این اتاقهایی که یکنفر هم به زور در آنها جا میگیرد و بهجز یک میز کوچک و یک تخت یکنفره و یک سرویسبهداشتی و یک روشویی چیز دیگری ندارد، بزرگتر هستند. و اینکه دوازده باز هم به هفت اعتماد کرده بود اصلا عجیب نبود. دوازده وقتی به محلِ خانهها رسید، یکی یکی عددهای بالای هر خانه را خواند تا به شمارهی "دوازده" رسید. تمام خانهها در یک مکان جمع شدهاند. حدود دویست خانه میشود که درست شبیه میزهای رستوران در بیست ردیف دهتایی قرار دارند. اما لازم است بگویم جمعیت شهر هیچوقت به دویست نفر نرسیده است و اینجور که پیداست، هیچوقت هم نخواهد رسید. دوازده جلوی حسگر خانهاش ایستاد. هفت میگوید این حسگرها شبیه آیفونِخانه میمانند؛ اما بدون دگمهای که صدا تولید میکند. دوازده پرسیده بود آن دگمهها به چه دردی میخورند؟ و هفت پاسخ داده بود که آن دگمهها باعث میشوند کسانی که داخلِ آن خانههای بزرگ هستند، با فشردنِ یک دگمهی دیگری که در خانه قرار دارد، در را باز کنند. حسگر بعد از اسکن کردنِ چهرهی دوازده خاموش و درِ خانه باز شد. دوازده در را کمی هل داد و واردِ آن اتاقک کوچک شد و در را پشت سرش بست. روی تخت خاکستریاش نشست و باز هم به این فکر کرد که اگر روزی شبیه هفت رویا ببیند، ممکن است احساسی شود؟ او اصلا دلش نمیخواست که احساسی شود. هیچ شهروندی احساسات را دوست ندارد. نگاهی به میزِ کوچکِ کنارِ تخت انداخت. چشمش به کتاب پوچی افتاد. در هر خانهای یک نسخه از این کتاب موجود است، هر شهروندی باید این کتاب را بخواند و بخواند و باز هم بخواند تا تمامِ جملات و کلمههایش را از بر شود. دوازده با اینکه خط به خطِ کتاب را حفظ بود، انگار چیزی وادارش میکرد که باز هم آن را بخواند. دست دراز کرد و کتابِ قطورِ را برداشت و به جلدش که عنوانِ پوچی روی آن هک شده بود نگاه کرد. و بعد کتاب را باز کرد. (صحفهی اول، نوشتهای از "ملکهی پوچی") هفت میگوید تمامِ بیاحساسیهای ما بخاطرِ ملکه است و آن یک ظالم به تمام معنا است. اما دوازده میگوید آن بهقدری مهربان است که از فرزندانش که ما باشیم به خوبی مراقبت کند. هفت هم در جواب دوازده میگوید اگر ملکهی پوچی مهربان بود، این همه آدم را بهدلیل احساسی شدن نابود نمیکرد. و دوازده دیگر هیچچیز نگفت. در کتاب پوچی نوشته شده است پوچ بودن اصلِ قانونِ شهر پوچی است و احساسی شدن جرمی است که تنها با مرگ پاک میشود. احساسات نابود کنندهی هر انسانی هستند و با وجود آنها زندگی کردن به شدت سخت میشود. اما هفت کتاب پوچی را قبول ندارد، او میگوید بعضی از احساسها تلخ و بعضی شیرینند. همهی احساسات نابود کننده نیستند، برخی از آنها میتوانند حتی زخمی را ترمیم کنند. احساسات روح و زندگی کردن را به انسان میبخشند و زندگی را قابل تحمل میکنند. با اینکه دوازده چیزی سر در نمیآورد؛ اما انگار که میفهمید هفت چه میگوید. انگار چیزی از اعماقِ وجودش فریاد میزد: «هفت حقیقت را میگوید.» با صدای زنگِ ساعت، کتاب پوچی را بست و به ساعت دیواریِ خاکستری رنگش نگاهی انداخت. ساعت دقیقا بیست و یکِ شب را نشان میداد و انگار که وقت خواب بود. چراقِ اتاق یکدفعه خاموش شد. انگار که نه! واقعا وقت خواب بود. دوازده کتاب را روی میز گذاشت و روی تخت دراز کشید و سعی کرد خودش را به خواب بزند. نورِ سبز رنگ حسگر را از پشت پلکهایش حس میکرد. وقتی که حسگر اتاق را کامل اسکن کرد خاموش شد و دوازده توانست چشمهایش را باز کند. نگاهی به حسگر خاموش انداخت و نفس راحتی کشید. اینبار هم به خوبی قِسِر در رفته بود. بلند شد و روی تخت نشست، تمام حواسش به حسگر بود. چند لحظهای ساکت و بیحرکت به حسگر نگاه کرد و زمانی که کاملا از خاموش بودنِ حسگر اطمینان پیدا کرد، آرام از جایش برخاست و از خانه خارج شد. [/QUOTE]
درج نقلقولها...
پاسخ دادن
تالارها
کتابدونی
تایپ اثر
تایپ رمان
رمان پوچی| عطیه ابراهیمی
سلام
دوست عزیز
جهت انتشار آثار و یا حمایت از نویسندههای انجمن، اکنون به خانوادهی رمانیک بپیوندید.
با ما اوقات خوشی را تجربه خواهید کرد. 🌹
تالار
فراخوانها
آموزش
کار با انجمن
قوانین
کلی
قوانین
فرستادن موضوع و نوشته
بالا
پایین